شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

 نشان مرگ ژینا بر غرور تحقیر شده­­ من – م. دانش

نمی دانم درد هست یا چیزی شبیه آن. درون سینه­ ام ول ول می خورد. تلاش می کنم. شاید که فهم کنم. چیست که درونم را شبیه آشوب بی­ قراری به هم می ریزد!؟ ای وای بر من!! انگار زیر تل خاکستری از سوختن امید، که  سال ­هاست در  دلم انبار شده،  چیزی ول می خورد! شبیه شکافتن دانه بر دل خاک است! می یابمش! یاد و خاطره مهساست! این بار، مرگ عزیزی فقط با درد و هرمان همراه نیست. گوی از مرگ دل خوارش او، دانه ی غرور شکافته برای شکفتن! ته مانده ریشه پوسیده امید، جان گرفته برای روییدن!

سال ­های اول انقلاب بود. جوانان آن روزگار بسان دسته­ بزرگِ سار که از زمستان طولانی برگشته باشند، با هیجانات ناشی از شور جوانی خیابان ­ها را قرق کرده بودند. دو سوی خیابان شاه­ رضا جلوی دانشگاه تهران، میز کتاب ­ها شانه به شانه چیده شده بود.

بر هر بساطی چندین دختر و پسر نغمه خوانی می کردند و عابران را برای خرید کتاب و هفته­ نامه و… فرا می خواندند.

هر­چند مدتی از افتتاح دکان مرگ فروشی امام خمینی می گذشت و ما جوانان آن روزگار جزو اولین مشتری­ های او محسوب می شدیم،  اما هنوز شعباتی در کشورهای دیگر نداشت و  برند جهانی نشده بود. برای رونق مطاع او (مرگ)، عده­ ای در خیابان ­ها می چرخیدند و با شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح­ الله» تبلیغ می کردند. زهرا خانم، معروف به زهرا فالانژ یکی از هنرپیشگان پیش آگهی آقای خمینی، مکان ثابتی زیر کرباسه دَر دانشگاه تهران داشت. او با عده­ ای از جمله: عباس فلانژ و علی فالانژ وچند نفر دیگر، جارچیان آن مکان بودند. جلو دانشگاه تهران جزو حوزه استحفاظی آن­ ها محسوب می شد.

بهمن و محمود از هواداران سازمان چریک­های فدائی خلق ایران، بساط بزرگی سمت غرب دانشگاه، تقاطع شانزده آذر چیده بودند. هر روز به غیر از محمود و بهمن که صاحب بساط بودند، چند دختر و پسر دیگر از هواداران فدائی، دور بساط جمع می شدند و در بحث­ و گفتگوها شرکت می جستند. از جمله آنان دختری به نام شهین بود.

هر چند من تازه به جمع آن ­ها پیوسته بودم ولی گاهی به دستور محمود به عنوان فروشنده پشت بساط می ایستادم.

شهین دختری مو خرمایی و سفید رو، عموما لباس غیر متعارف دختران هوادار جریانات چپ آن روز به تن می­ کرد. او معمولا دامن قرمز تا زیر زانو، جوراب سفید کوتاه، بلوز سفید آستین کوتاه و کمی یقه باز می پوشید. طرز لباس پوشیدن شهین موجب دلخوری محمود و بهمن بود. خیلی وقت ­ها محمود و بهمن با شهین بگو- مگو می کردند!! حتی گاهی محمود یا بهمن با فریاد به او می گفتند: شهین خانم شما با چنین پوششی حق آمدن سر بساط ما را نداری!  فالانژها با دیدن تو با این لباس و پاهای لخت و سفید  به بساط حمله می­ کنند!

 شهین در جواب آن­ ها می گفت: اولا باید با فالانژها مقابله کرد. نه این که من بخاطر آن­ ها، پوشش خود را عوض کنم. ثانیا بساط مال شما نیست! بساط سازمان است.  شما حق ندارید به من بگویید اینجا نیایم!

 محمود و بهمن می گفتند که صاحب میز و بساط آن ­ها هستند و اجازه نمی دهند شهین آن جا بایستد!! در عوض شهین ادعا می کرد: چون بساط بنام هواداری از سازمان است بنابراین نوع پوشش و ایستادن او کنار بساط ربطی به­ محمود و بهمن ندارد!

من همواره جدل­ آن­ها را با دیده حیرت می نگریستم. گرچه ادعای شهین را بیشتر می پسندیدم اما جرات دخالت در بحث آن­ ها را نداشتم.

روزی از روزها نزدیک ظهر همه بچه­ ها از جمله شهین اطراف بساط جمع بودند. محمود به من گفت: فلانی بیا پشت بساط و مواظب باش.  من چند ساعت پی کاری می­روم. او آرام در­گوشی به من گفت: خیلی مواظب باش. زیر میز پر از نشریه کار است. تا دیدی فالانژها به آن سمت (اشاره به جنوب خیابان) حمله ور شدند، به شهین بگو دورتر از بساط بایستد.

حدودا یک ساعت بعد از رفتن محمود، سمت جنوب خیابان همهمه و شلوغی اوج گرفت. یکی از بچه ­ها نفس زنان آمد و گفت: مواظب باش فالانژها حمله کردند.

عموما حمله فالانژها  از سمت شرق شروع  و جلو بازارچه کتاب تمام می ­شد. معمولا عباس فالانژ به ­عنوان معاون زهرا خانم عملیات را رهبری می کرد و علی فالانژ حمله را عملی می کرد.

علی فالانژ با مشکلات  فیزیکی زیاد،  هیبت و چهره مخوف و ترسناکی داشت. گردن و صورت کج- دست راست از آرنج تا شده به سمت داخل- پای راست انحنای شدید به سمت پای چپ، بخشی از زبان بیرون از دهان، خمیدگی شانه ­ها- صورت خشک و خشن با موهای مشکی چرب و چرک. او نمی توانست به­ درستی حرف بزند  و فحش بدهد. مثل بولدزر در هر چرخیدن و راه رفتن یک میز و بساط را کامل ویران می کرد.

 آن روز دسته فالانژها با هیاهوی فراوان تمامی میزها را تا روبروی خیابان شانزده آذر به هم ریخته و به سمت بازارچه کتاب در حرکت بودند. یک مرتبه علی فالانژ چشمش در سمت شمال خیابان به پاهای سفید و دامن قرمز شهین افتاد. من آن صحنه را دقیقا تماشا می کردم. او با دیدن شهین، بسان گاو ماتادوری که پارچه قرمز در حال تکان دادن را دیده باشد، به سمت خیابان چرخید. وقتی از میانه­ ی بساط بهم ریخته عبور می کرد، چارپایه کوچکی به پایش گیر کرد و آن را تا جدول خیابان با خود کشید.

او بدون این که به ماشین­ های در حال عبور خیابان توجه کند، نزدیک بساط رسید. شهین هر چند از هیبت درشت او ترسیده بود ولی با جسارت فریاد زد: هوی چی می خواهی!؟ علی فالانژ بی ­گفتن دست انداخت سینه شهین را گرفت و هول داد. فالانژها که در حال پاره کردن کتاب و نشریات به م ریخته یکی از بساط­ ها بودند، یک باره متوجه علی شدند. آن­ ها هم بسان قوم مغول به سمت شمال خیابان هجوم آوردند. شهین با اولین مشت علی روی زمین افتاد  و دامنش شکافت. با رسیدن علی فالانژ و  قوم مهاجم، من و بساط کتاب با هم پخش زمین شدیم.

دقایقی بعد، دو نفر از فالانژها  مرا بکش بکش با یقه دریده و صورت خونین و باد کرده تحویل کمیته انقلاب روبروی قنادی فرانسه دادند تا ساعتی  منتظر قضاوت رئیس باشم برای سی ضربه تازیانه. بلاخره با پشت و کمر شلاق خورده برگشتم سر بساط.

***

نیمه ­ی آذر سال شصت و هفت، با تنی رنجور و غرور شکسته از اوین آزاد شدم. احساس بیگانگی با جامعه داشتم. دشوار است حال آن روز خود را بیان کنم. زخم یاران خاوران رفته از یک طرف و شرایط سیاسی و اجتماعی بسیار آزارم می داد.

دگر سو دغدغه­ های جوانان را ناآشنا با آنچه ما بودیم و باور داشتیم، می دیدم. این نیز بر غصه ­هایم می افزود. البته در میان زنان و دختران تکاپویی جهت یافتن برخی ار ­خواسته ­های­شان مشاهده می­ کردم. اما آن ­را چنانچه باید، مفید حال جامعه نمی پنداشتم! پس سعی می کردم حداقل ارتباط را با اجتماع برقرار کنم. یاس و ناامیدی چون زهر جوشان در شریان­ های وجودم سیلان داشت. ناخواسته ذهنم درگیر یافتن علت ­های شکست جریانات سیاسی در برابر  حکومت هیولایی جمهوری اسلامی بود. ولی فهم و درک من عاجز از آن همه چرایی ­ها­ بود.

سال­ ها سپری شد. تا که روزی در مسیر کوه­پیمایی با دوستی که به ­قول خودش معلم دانشگاه بود، دَر انبان دردهایم گشوده و گلایه از شرایط جامعه کردم. دوست معلم گفت: غصه نخور! جوانان امروز بی نظیر هستند! حکومت دیر یا زود، با دستان همین جوانان نگون سار خواهد شد!!

با تعجب پرسیدم: چرا چنین می گویی!؟ جوانان امروزی آن چه می خواهند و می جویند دقیقا جهت عکس کردارهای ماست!!

دوست گفت: ما همواره اصرار و تاکید داشتیم برای “همه با هم بودن”. یعنی فرد را نادیده می گرفتیم! جوانان امروز برخلاف ما،  بدرستی “فردیت” را یافته ­اند. این یافته بسیار اهمیت دارد. وقتی جامعه به ­صورت فرد- فرد حق خود طلب کند، بی ­شک مسیرهای سخت را برای بدست آوردنش هموار می کند. در نهایت خواسته ­ها یک جا جمع شده مشکل اساسی برای حکومت می ­آفریند. چون حکومت نه می ­خواهد و نه می ­تواند پاسخ خواسته­ ­های جوانان را بدهد، ناچار با آن­ ها سر شاخ خواهد شد. در آن صورت برنده میدان جوانان خواهند بود!!

***

سال هفتاد و چهار در اتفاقی به­ دلیل باده خوری چند روزی بازداشت شدم. در بازداشتگاه غیر از من، چند جوان دیگر هم بودند. نوع برخورد آن­ ها با بازجویی­ و رئیس دادگاه، تجربه جدیدی در مواجه این ­چنینی برای من رقم زد. متوجه شدم هر یک آن­ها به فراخور فهم و پیچیدگی ­­شان، ابتکاراتی دارند. گویی با دیدن آن ­ها، گستره نگاهم وسیع ­تر شد.

چند روز بعد از رهایی از بازداشتگاه، نا خواسته ذهن من معطوف به نوع کنشگری زنان و دختران شد. به وسعت رابطه و ارتباطاتی که با زنان و دختران جامعه داشتم، خواسته­ های آنان را پیگیر شدم. سعی کردم مواجهه آن­ ها در موقعیت­ های دستگیری و فشاری که از جانب گزمه­ ها وارد می شود را، در ذهن خود به اندازه توان انبار کنم. در نهایت آنچه دوست معلم یادم داده بود و در بازداشتگاه دیده بودم را به مدد طلبیدم. نهایتا چنین نتیجه بدست آوردم:

زنان و دختران ایران بهترین و واقعی ­ترین شکل مواجهه با حکومت جمهوری اسلامی را دارند. شیشه عمر هیولایی حکومت جمهوری اسلامی دست آن­ هاست. آن­ ها دیر یا زود سهم بزرگی در ویران ساختن منبرها و گلدسته ­ها خواهند داشت. اما چرا چنین گویم:

یک- آن ها  در عین فردیت، وحدت دارند و کثیرند. هر یک از آن ­ها خواسته­ هایی را دنبال می کنند که به شخص خودشان تعلق دارد. یعنی نیاز زندگی خود را طلب می کنند. مانند پوشش- آرایش- نیمه نبودن- سهم برابر داشتن و…. پس خواسته­ های هر یک آن ­ها در مرحله اول برای شخص خودشان هست و برای بدست آوردن هر یک آن ­ها، نهایت کوشش و ابتکارات خود را بخرج می دهند. هیچ یک از آن­ها دل نگران چگونگی برخورد خود با مراکز نظامی نیست. یکا یک آن­ ها در لحظه ­ای که تحت فشار قرار می گیرند، نوع مواجهه آن لحظه را بنابر فهم و درک از موقعیت مکانی، خود تشخیص می دهند. اما نهایتا خواسته ­های آن­ها در یک جا تجمیع شده در برابر حکومت چون کوه بزرگ قرار می گیرد.

دو- برای بدست آوردن خواسته­ های خود، قدم به قدم پیش می روند. کوهنوردان حرفه­ ای جمله ­ای دارند اینکه: «آهسته باید رفت و پیوسته». یعنی هر گامی که بر داشته می شود ابتدا باید آن را محکم و استوار کرد تا گام بعدی بر داشته شود. زنان و دختران چون با خواسته­ های خود کمترین بیگانگی ندارند، و آن ­را برای زندگی خود ضروری حس می کنند، بنابراین پله پله گام بر می دارند. اما در نهایت هدف معینی دارند.

حکومت جمهوری اسلامی از هدف گذاری زنان و دختران آگاه است. شاید هم بدین جهت در همان  قدم اول برابر آنان صف آرایی کرده است. یکی از دشواری اصلی حکومت در برابر زنان، فردیت­ آن­ هاست! یعنی بر عکس تمامی جریانات سیاسی که  به جرم داشتن تشکیلات مورد هجوم قرار گرفتند، زنان و دختران فاقد آن تشکیلات هستند. ولی مجموع آن­ ها بسان یک تشکیلات عمل می کند.

سه- زنان و دختران ادعای هدایت جامعه به سوی مدینه فاضله را ندارند. به همین علت در ناخود آگاه خود بار اضافی حمل نمی کنند. برعکس جریانات سیاسی که هر یک، مسیر خود را کوتاه ترین راه رسیدن به مدینه فاضله تبلیغ می کردند و ادعای مسئولیت پذیری داشتند! زنان و دختران جامعه مسیری می پیمایند که در آن، نیاز زندگی خود می جویند. اما با رسیدن آن­ ها به نیازهای خود، جامعه خود به خود در موقعیت ویژه ­ای  قرار می گیرد که بهترین روابط انسانی در آن حاکم باشد.

چهار- زنان در مسیر تاریخ تجربه سلطه ­جویی نداشتند. بر عکس، ستم فراوان هم دیده­ اند. به همین دلیل امروزه از حال و حس سلطه طلبی برخوردار نیستند.

بی شک بسیار بیش از این چهار مورد می توان ادعا کرد و گفت. ولی من در این­جا با بسنده کردن به این چهار، نتیجه بحث خود روشن می کنم:

زنان در اوج فردیت؛ هم کثرت دارند و هم وحدت. در عین حالی که تشکیلات ندارند، خواسته ناخواسته فعالیتشان هم با خودشان و هم با دیگر اقشار کنشگر جامعه، هم­ پوشانی دارد. اما هیچ هزینه امنیتی تشکیلات را از جانب حکومت بر خود تحمیل نمی ­کنند.

گام به گام ولی مستمر پیش می روند. در هر گامی که نتیجه ملموسی بدست آورند، احساس پیروزی می کنند. یعنی در جریان مواجهه کلی با حکومت، لحظه­ های شادی از پیروزی گام قبلی را غنیمت شمرده و از لذت آن بهره می جویند. اما در سایه نتیجه بدست آمده از پله اول، تن آسایی نمی کنند.

هدفی رویایی و دست نیافتنی نشانه گذاری نمی کنند. سعادت جامعه را در دور دست ­ها جستجو نمی­ کنند. آن چه خود نیاز دارند و می جویند، همان نیاز واقعی جامعه هست. در برابر فشار اهریمنی حکومت جمهوری اسلامی خط کشی ندارند که همه موظف به رعایت آن باشند. بنابراین هر یک آن­ها به وقت نیاز، از فهم و ابتکارات خود بهره می گیرند. دگر معنا اینکه، از پتانسیل شعوری همه استفاده می ­شود. کسی آن دیگری را شماتت و ملامت نمی کند اینکه چرا آن گونه رفتار کردی و باید این گونه رفتار می کردی! در حقیقت رابطه­ ها برابر است و دمکراتیک.

باز هم مطالب فراوانی برای گفتن وجود دارد اما این اندازه کفایت می­کند برای بیان نظر من.

***

چگونگی موقعیت فعلی زنان

 شرایط زمان حال جامعه، زنان را بسیار کمک رسان­ است.

یک- تقریبا دگم ­ها و حساسیت ­های مردان نسبت به گذشته در مورد زنان بسیار کم شده است.

دو-  بسیاری از مردان جوان جامعه با آگاهی از سیر تاریخی و ظلم و ستمی که در حق زنان شده، حس شرم دارند و همراه آن ­ها هستند.

سه- نقش زنان و خواسته های آنان در بین تشکیلات سیاسی برجستگی ویژه ­ای پیدا کرده است.

چهار- انباشتگی عظیم خشم در جامعه وجود دارد. نارضایتی عمومی از ستم ­های اعمال شده توسط حکومت جمهوری اسلامی در مورد تمامی اقوام و اقشار مردم ایران بوجود آمده است. شرایط اجتماع آبستن طغیان بر علیه حکم­رانان ستمگر است. این نیز بستر مناسبی­ برای زنان است تا با همیاری دیگر اقشار با نیروی بیشتری طلب حق کنند.

پنج- حساسیت جامعه جهانی نسبت به مسئله زنان بیشتر شده و امکان بهتر شنیده شدن صدای زنان در سراسر دنیا بخاطر امکانات موجود روز« سوشیال مدیا» بوجود آمده است.

سخن آخر این یادداشت:

 دوست دارم حس و حال خویش را هم با شما شریک شوم:

این روزها بسیاری از دختران و زنان میهنم را می ­بینم هم­چون ما در روزهای اول انقلاب، سینه می­ گشایند و دست بلند خود را برای «آزادی» تا فلک بر می ­کشند. اما خصم کین توز، تحفه مرگ و خشونت بر سینه ­­ی آنان سنجاق می زند. جوانان بسیاری می­ بینم که مرگ را به سخره گرفته، برابر دکان مرگ فروشان، رقص پا و آواز زندگی سر می ­دهند. در عوض سرب داغ و باتون سرد و سخت از نوحه خوانان سیاهی می ستانند!

دخترکی می ­بینم چون قناری بر شاخه ­ای، می پرد و بر هره جدول کنار خیابان  آواز سر می ­دهد: « شما نمی توانید مرا ببرید! نه! نمی ­توانید»! آن دَم که سیاه پوشان سیه فکر محاصره­ اش می کنند: سوت زنان می ­خواند: «به من دست نمی زنید ­ها».

آن دگری را می بینم بیرقی بر دست، اما نه آن درفش پیش­بند کاوه، بلکه سربند ستم و اسیری، بالای ماشینی ایستاده تا قامتش اندازه شهامتش،  برابر خصم جلوه ­گر شود. فریاد زنان زنجیر اسارت می گسلد و آزادی می طلبد!

وه چه لحظات ناب و حیرت انگیزی!؟ غرق تماشای شور و هیجان­ و جسارتشان می شوم و از خود تهی شده در وجود جوانی­شان محو می گردم.

مدت زیادی مبهوت و بی­خبر از خود بر کردار و بی­ باکی­شان زُل می زنم. از اینکه در کنارشان نیستم حس می کنم عرق شرم از گونه هایم می چکد! آرزو می کنم: کاشکی آن دخترک جسور روی ماشین یا آن دگری بر هره، بر شانه ­های من می ایستادند. تا بر آنان یاد آور می شدم:

دخترانم، جوانانم. هرچند شلاق ستم- غم یاران سینه­ سرخ سال­ های دهه­ ی شصت- سوز دل از اعدام رفیقان سال شصت و هفت- زخم سال­ های هفتاد و هشت و هشتاد و هشت – غصه­ ی سال ­های نود و شش و نود وهشت  – آه از سوختن بال ­های پرواز هفتصد و پنجاه ودو و… میان من و امید و زیستن، فاصله بسیار ایجاد کرده. ولی هنوز هم با استخوان­ های سوخته از حسرت زندگی، بیش از آهن ­های بی جان ماشین و هره­ ی سیمانی استقامت ایستادن زیر پاهای­تان را دارم تا از بلندای شانه­ های من  خصم را به هماوردی طلب کنید.

آن­ گاه که از سوزش گونه­ ها متوجه می ­شوم خیسی صورت از وجود عرق شرمِ نبودن کنار عزیزان نیست. بلکه ریزش مداوم قطرات بارانِ گونه ­ی چشم­هاست. پس از خود می پرسم: این همه، اشک شوق است یا حسرت!؟ باران غم است یا تقلای جان از برای بیداری دوباره!؟ اشک غصه­ ی یاران خفته بر خاک خاوران­ است؟ یا یاد آوری خاطرات خنده­ ی آن­ها؟ اشک آه سینه سوز دخترکانم است؟ یا شوق دیدار بلبل زبانی آن ­ها؟

طعم اشک ­ها، کدامین را یادآور است؟ چرا مزه ­ی این سرشک با اشک­ های قبلی توفیر دارد؟ بوی این قطرات بارانی از کدامین سال­ ها جان گرفته ­ست؟

 دوباره آن ­ها را مزمزه می کنم.  طعم خاصی دارند. تا به حال آن­را تجربه نکرده ­ام. انگاری رنگ و طعم و بوی تمامی سالیان زیستن­ مرا  همراه آورده ­­اند!  آری آری متوجه شدم!  آب روان دیده­ ها، از دالان ­های تمامی  چهل و اندی سال گذر کرده­ ­اند! یعنی از بوی دردِ پاهای آماس کرده در زیر زمین دویست و نه – تحقیر تف کردن بر کشتگان­مان در اوین- ممنوع بودن گریه و مویه بر دار کشتگان ­مان- نبود نشان مدفن عزیزان- چشم انتظاری مادر امان برای آمدن پسرش بعد از چندین دهه- تا مدفون شدن مادر نادر حسینی زیر بهمنی از دردهای بی فریاد. همه و همه نشان در این اشک ­ها دارد.

دگر بار دست بر سینه­ می کشم. حس عجیبی اندرونم است. نمی دانم درد هست یا چیزی شبیه آن. درون سینه­ ام ول ول می خورد. تلاش می کنم. شاید که فهم کنم. چیست که درونم را شبیه آشوب بی­ قراری به م می ریزد!؟ ای وای بر من!! انگار زیر تل خاکستری از سوختن امید، که  سال ­هاست در  دلم انبار شده،  چیزی ول می خورد! شبیه شکافتن دانه بر دل خاک است!

می یابم­اش! یاد و خاطر مهساست! این بار، مرگ عزیزی فقط با درد و هرمان همراه نیست. گویا از مرگ دل خراش او، دانه­ ی غرور شکافته برای شکفتن! ته مانده ریشه پوسیده امید، جان گرفته برای روئیدن!

بی اختیار لبانم می جنبد:

” قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟ “*

م. دانش

*داروگ نیما

https://akhbar-rooz.com/?p=172383 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x