آتش شاهکرمی خاله نیکا شاکرمی، ضمن انتشار پرتره او، در حساب اینستاگرام خود نوشت:
«شب قبلاش بهش گفته بودم جوجو یه روز بشین مدلم شو، گفته بود همین فردا چشه جوج؟ همین فردا مدلت میشم.
ظهر خوابآلود بیدار شد، چیزی خورد و با کجخلقی گفت آمادهام. هنوز بخشی ازش خواب بود. و بخش دیگرش تلخ و طلبکار (همهی حقها با او بود، یک زندگی طلب داشت)
در سکوت کار را شروع کردم.
همان اول کار دوربین را برداشتم و از همان زاویه عکسی ازش برداشتم.
و آن عکس برایم ثبت لایهای از اوست که دیگر هرگز جلوی دوربین ثبت نشد.
پرسید عکس واسه چی بود خاله؟
گفتماش تا این تاریکی با آن نور درونات محو نشده آنرا جاودانه میکنم.
حدود دو ساعت کار کردیم. خسته شد. تاندونهای پشت زانوها و کف پاهایش درد میگرفتند وقتی طولانی در وضعیتی ثابت میماند، و گاهی هم قفل میشدند و با تمام بادپا بودناش گاهی وسط دویدن متوقفاش میکرد (آسیبی که از بچگی دیده بود. و یکی از وحشتهای من از آن شب گریز همین است. اینکه مبادا وسط فرار در حال دویدن کف پایش یا تاندونهای پشت زانویش قفل شده باشند و یاری نکرده باشند و …)
گفت خاله میدونم گند زدم وسطِ کار اما دیگه نمیکِشم …
گفتم اتفاقن جای بدی نیستیم، لایهی اصلی کار شده، برا بقیهش هم که اون عکست هست، با اون نگاهت که مث تیغ میمونه …
شاکی گفت: خالهههههههه
خندیدم گفتم خب جوجو خودت که خودتو نمیبینی دردت به جونم، منِ طفلی دو ساعته زل زدم بهت.
نمکین خندید.
تلخیاش را با نور دروناش کمرنگتر کرد. همیشه همین کار را میکرد. اما دیگر سختاش بود … میگفت خاله دیگه بچه نیستم، دیگه نمیتونم همیشه برا همه نقش آدمِ پرانرژی جمع رو بازی کنم. دیگه بزرگ شدم …
حرفهایش همه حق بودند و تیغ.
وقتی کشته شد کمرم شکست، و پیش از آن همهی روحم با تیغ حقها و دردهای او زخمی شده بود …
جوجوی قشنگم
دلیرِ بادپا
کمتر کسی این میزان تلخی از ترا دیده.
من فقط ندیدماش. آنرا زیستم. و این زیستن با توست که مرا راه میبرد.»
دلم سوخت! یاد محله “آغه زمان” سنندج افتادم؛ وقتی دخترنوجوان کرد به آرامی گریه می کرد.فردای آن روزی بود که ارتش اسلام وسپاه پاسداران دراردیبهشت ۵۹ سنندج را اشغال کردند.آنهم بعد از۲۴ روزمحاصره و خمپاره باران؛ به رگباربستن شهرتوسط هلیکوپترهای اسرائیلی وآمریکایی (شینوک وکبری) وتک تیراندازهایی که درباشگاه افسران و..مقر داشتند.شکستن دیوارصوتی ومرگ صدها مرد وزن؛ پیروجوان وکودک بیگناه و ویرانیهای فراوان.دخترنوجوان کرد نارنجک دست سازش را (سه راهی می گفتند) درجیب شلوارکردی مخفی کرده بود.حتما برای اشغال شهرگریه میکرد ویا دلتنگ پدروبرادرودوستان وبستگانش بود که مجبورشده بودند ازشهرخارج شوند وبه باوفاترین یارانشان یعنی کوه های کردستان پناه ببرند؟
سه دهه بعد ازمقابل چشمانم گذشت خرداد ۸۸.مقابل هتل بزرگ تهران تقاطع ولیعصرومطهری (پهلوی وتخت طاوس) دخترنوجوانی که کنارپدرش گریه میکرد وناظرجنگ وگریزها.رای او را دزدیده بودند.حتما برای شکست دراولین تجربه اش گریه میکرد.یاد دخترنوجوان کرد دراردیبهشت ۵۹ افتادم.