با تجدید نظر*
در دنیایی زندگی میکنیم که در واقع چشمهامان نه جایی را میبیند و نه از موقعیت خود باخبریم؛ گویی حس جهتیابی خودمان را از دست دادهایم. دیوار ظلمت و تاریکی گرد ما را گرفته و ما، مثل قهرمانان داستان، در دامی گریز ناپذیر گرفتار آمدهایم. آری؛ در این دنیای نادیدنی، برخلاف هیجانها و الوان جذابی که دارد، نه در محیطی غیر انسانی، بلکه در محیطی انسانی، که در آن هیچکس حرفمان را باور نمیکند یا نمیپذیرد، به دام افتادهایم. آدمها در گردمان هستند، اما ما را در داممان به حال خویش رها کردهاند و دردمان را در نمییابند. انسانهایی که، گویی، اغلب تنها با گوشهاشان میشنوند ولی خود کورمال به سویی نامعلوم میروند: تنها و تنها و تنها.
ظاهراً این داستان سمبلیک را مارکز بر پایهی یک افسانهی محلی نوشته و راز تنهایی انسان را به آن زبان نقل کرده است، داستانی که اگرچه جادویی نیست، عجیب است. در آن افسانه آمده است که اگر آواز گیلانشاه را، مخصوصا ً نابهنگام، تقلید کنند چشمهای مقلد را از کاسه در میآورند. آیا این تقلید میتواند تقلید زشتی باشد از آواز اصیل و نغمهی پاک و بیریای انساندوستی، تقلیدی که هر روز شاهدش هستیم؟ آیا هنوز باید همچنان در تنهایی و ظلمت و تاریکی این روزگار ذلیلپسند و ضد انسانی زندگی کنیم؟
شاید مارکز جز این چیزی نگفته باشد.
شب گیلانشاهان
سهتایی نشسته بودیم دور میز که یک نفر یک سکه انداخت توی قلک ماشین؛ صدای “وورلیتزر” بلند شد و نواری را، که تمام شب پخش شده بود، دوباره پخش کرد. مابقی چنان باسرعت اتفاق افتاد که فرصت فکر کردن برامان نگذاشت. تا بیاییم بفهمیم کجاییم و کجا به کجاست، شده بود آنچه که شد. یکی از ما کورمال کورمال دستش را به پیشخوان رساند (دست را نمیدیدیم، صدا را میشنیدیم)، دستش به یک گیلاس خورد، و بعد آرام، دستهایش را گذاشت روی پیشخوان. بعد هر سه تامون توی تاریکی دنبال هم گشتیم و خودمان را پیدا کردیم، یعنی سیتا انگشتی را که روی پیشخوان برهم سوار شده بودند. یکی از ما گفت:
“بریم.”
و ما ایستاده بودیم که انگار هیچی نشده. هنوز وقت پیدا نکرده بودیم که از کوره درّیم.
توی کریدور که داشتیم میرفتیم، صدای موزیک هنوز میپیچید و به گوشمان میزد. بوی زنان پکری را که منتظر نشسته بوند شنیدیم. به طرف در که میرفتیم، پیش از آن که بوهای دیگری به استقبالمان بیایند و بوی تند و ترشیدهی زنی را، که در کنار در نشسته بود، حس کنیم، خلوت طولانی کریدور را در برابرمون احساس کردیم. گفتیم:
“داریم میریم.”
زن هیچ جوابی نداد. صدای جرق یک صندلی گردان را شنیدیم که وقتی زن از رویش بلند شد، جهیده بالا. صدای قدمها را روی کفپوش چوبی شُل، و، بعد، برگشتن دوبارهی زن را شنیدیم، دوباره لولاها جرق صدا دادند و در پشتمان بسته شد.
برگشتیم. درست همانجا، پشت سرمان، صدایی، در سوز تند و تیز سحری، نامرئی گفت:
“از اونجا برین کنار. دارم با اینها میآم.”
رفتیم عقب. صدا دوباره گفت:
“هنوز جلوی در رو گرفتهین.”
و تازه اونوقت بود که، بعد از این که به هر طرفی رفتیم و باز صدا را همه جا شنیدیم، گفتیم:
“نمیتونیم از اینجا بریم بیرون. گیلانشاهها چشمامونو در آوردهن.”
بعد صدای چند تا در را شنیدیم که باز شدند. یکی از ما دست بقیه را ول کرد و شنیدیم که پا کشان توی تاریکی جلو رفت، کج و کوله، و خورد به چیزهایی که دور و برمان بود و از یک جایی توی تاریکی گفت:
“باید نزدیک باشیم. این دوروبر بوی صندوق تلنبار شده میآد.”
باز تماس دستش را حس کردیم. به دیوار تکیه دادیم و صدای دیگری از آنجا رد شد، اما در جهت مخالف.
یکی از ما گفت: “شاید تابوت باشن.”
یکی که خودش را به یک گوشه کشیده بود و حالا داشت کنار ما نفس میکشید، گفت:
“صندوقن. از همون بچگیهام همیشه بوی کهنهلباسِ انبارشده رو تشخیص دادهم.”
بعد به آن طرف رفتیم. زمین زیر پامون نرم و صاف بود، خاک نرم قدمکوفته. یک نفر دستش را دراز کرد. تماس پوست زنده و دراز را حس کردیم، ولی دیگر دیوار مقابلمان را حس نکردیم. گفتیم: “این یه زنه.”
اون یکی، اون که حرف از صندوق زده بود، گفت:
“فکر میکنم خوابه.”
تنه زیر دستهامان تکان خورد، لرزید، احساس کردیم سُر خورد و رفت، نه جوری که انگار
دستمان بهاش نرسد، جوری که انگار دیگر وجود نداشته باشد. با این حال، بعد از یک لحظه که بیحرکت ماندیم، خشکمان زده بود، به همدیگر ساکت تکیه داده بودیم، بیحرکت مانده بودیم، صدایش را شنیدیم.
صدا گفت: “کیه اونجا؟”
بدون حرکت گفتیم: “ماییم.”
صدای حرکتِ تخت را میشد شنید، صدای جرق جرق را، و صدای شپشپ پا را که در تاریکی به دنبال دمپایی میگشت. بعد توی خیالمون زن نشسته را دیدیم که، هنوز خوب بیدار نشده، دارد به ما نگاه میکند.
زن پرسید: “اینجا چه کار میکنین؟”
و ما جواب دادیم:
“نمیدونیم. گیلانشاهها چشمای مارو در آوردهن.”
صدا گفت که یک چیزی راجع به اون شنیده؛ شنیده که روزنامهها گفتهاند سه تا مرد توی یک حیاط مشروب میخوردهاند و توی آن حیاط پنج شش تا گیلانشاه بوده؛ هفت تا گیلانشاه. یکی از مردها شروع کرده بود به تقلید صدای آن مرغها.
زن ادامه داد: “بدتر از همه این که یه ساعت هم دیر؛ اونوقت گیلانشاهها پریدهاند روی میز و چشمهای اونها رو از حدقه در آوردهاند”.
گفت که اینها حرفهای روزنامههاست، ولی هیچ کس اونها را باور نمیکنه.
ما گفتیم:”اگه مردم میرفتند اونجا، گیلانشاهها رو میدیدن.”
و زن گفت:
” فرداش رفته بودند. محوطهی حیاط پر بوده از آدم، ولی، قبلش، زنه اون گیلانشاهها رو برده بوده یه جای دیگه.”
وقتی رویمان را برگرداندیم، زن سکوت کرد. دوباره دیوار بود. تا رویمان را بر میگرداندیم
جلومان دیوار بود. دور و برمان، اطرافمان، همیشه دیوار بود. یکی از ما دستش را باز ول کرد. شنیدیم که دوباره روی زمین چاردست و پا میرفت و آن را بو میکرد؛ گفت:
“نمیدونم حالا صندوقها کجان. فکر میکنم الآن یه جای دیگه هستیم.”
و ما گفتیم: “بیا اینجا. یکی اینجا پیش ماست.”
شنیدیم نزدیک اومد. احساس کردیم که بلند شد و کنارمون ایستاد. نفس گرمش باز توی صورتمان میخورد.
به او گفتیم: “خودت رو برسون اونور. یکی اونجاست که میشناسیم.”
باید به اون طرف رفته بوده باشه، باید به طرف جایی که گفتیم حرکت کرده بوده باشه، چون یک لحظه بعد برگشت به ما بگوید:
“فکر میکنم یه پسره.”
و ما بهاش گفتیم:
“خوب. ازش بپرس که مارو میشناسه؟”
سؤال را پرسید. صدای هراسان و سادهی آن پسر را شنیدیم که گفت:
“آره؛ میشناسمتون. شماها همون سه تا مردی هستین که گیلانشاهها چشماتون رو در آوردهان.”
بعد صدای یک آدم بزرگ اومد؛ صدای یک زن که انگار پشت یک در بسته ایستاده بود، میگفت:
“دارین باز با خودتون حرف میزنین.”
و صدای پسرک اومد، که بیدلواپسی، گفت:
“نه. اون مردهایی که چشماشون رو گیلانشاهها در آوردهان باز اینجان.”
صدای گردِش لولا آمد و بعد صدای آن آدم بزرگ، نزدیکتر از دفعهی قبل. گفت: “ببرشون خونه.”
و پسرک گفت: “نمیدونم کجا زندگی میکنن.”
و صدای آدم بزرگ گفت: “بد جنس نباش. همه از اون شبی که مرغها چشمای اینارو در آوردهان میدونن اینا کجا زندگی میکنن.”
بعد با لحن دیگری، انگار که دارد با ما حرف میزند، ادامه داد:
“ماجرا اینه که هیچکی نمیخواد این رو باور کنه؛ و مردم میگن این یه خبر قلابیه که
روزنامهها ساختهان تا فروش داشته باشن. هیچکس گیلانشاه ندیده.”
و پسرک گفت: “ولی اگه من اینارو همراهم ببرم، بیرون، توی خیابون، هیچکی حرفمو باور نمیکنه.”
ما تکان نمیخوردیم. هنوز تکیه داده بودیم به دیوار و ایستاده بودیم و به زن گوش میکردیم. میگفت: “اگه این شما رو ببره یه چیز دیگهس. آخه، هیچکی به حرف یه بچه توجه نمیکنه ببینه چی میگه.”
صدای پسرک حرفش را قطع کرد: “اگه با اینا برم بیرون تو خیابون و بگن که همونهاییاند که چشاشونو گیلانشاه در آورده، بچهها بهام سنگ پرت میکنن. همهی آدما میگن غیرممکنه.”
یک آن سکوت شد. بعد باز در بسته شد و پسرک گفت:
“تازه، من دارم داستان تِری و دزدهای دریایی رو میخونم.”
یکی در گوشمان گفت: “راضیاش میکنم.”
چار دست و پا رفت به طرف جایی که صدا از اونجا میآمد.
گفت: “اون داستانو من هم دوست دارم. اقلا ً بگو این هفته چه اتفاقی واسه تِری افتاد؟”
خیال کردیم که دارد راضیاش میکند، ولی پسرک گفت:
“واسهام جالب نیس. از تنها چیزی که خوشممیآد هیجان و ماجراست.”
ما گفتیم: “تری حسابی افتاده توی دردسر.”
و پسرک، با صدایی سرد، لاقید و بیخیال گفت:
“اون جمعه بود. امروز یهشنبهس و منم از ماجرا خوشم میآد.”
وقتی اون یکی برگشت، گفتیم:
“تقریبا ً سه روزه که گم شدهیم؛ یه لحظه هم استراحت نکردهیم.”
و یکی گفت: “باشه. یه کمی استراحت کنیم. ولی دستهای هم رو ول نمیکنیم.”
نشستیم. خورشیدی نامرئی شروع کرد به گرم کردن شانههامان. اما وجود خورشید هم حتی برامان جالب نبود. حس میکردیم آنجاست، همهجاست؛ از قبل معنا و مفهوم مکان و زمان و جهت را از دست داده بودیم. چند صدا میگذشت.
گفتیم: “گیلانشاهها چشمای ما رو در آوردهن.”
و یکی از صداها گفت: “اینا حرفهای روزنومهها رو جدی میگیرن.”
صداها نیست شدند. ما همانطور نشسته بودیم، شانه به شانهی هم، منتظر چیزی، صدایی، بویی آشنا در آن صداها و خیالات گذران. خورشید بالای سرمان بود و همچنان گرممان میکرد. بعد یک نفر گفت:
“بیاین بریم دوباره طرف دیوار.”
و بقیه، بیحرکت، سرهاشان بالا، رو به سوی نور نامرئی:
الآن نه؛ فقط صبر کنین تا خورشید شروع کنه صورتهامونرو بسوزونه.”
ترجمۀ ف. فرشیم
تجدید نظر: انگلستان سیزدهم جون ۲۰۲۳
*- این داستان کوتاه را در بیستم ژوئن سال ۲۰۰۸، در لندن، ترجمه کردم و از طریق دوستی، با نام مستعار، منتشر نمودم. زمانهی بیرحم او را فرصت نداد تا متن تجدیدنظرشده را مجدداً برای او بفرستم. یادش جاودان باد.