کسی گفت:
تا آخرین قطره خون!
دیگری:
تا آخرین قطره اشک!
در هیاهو لبی به پوزخند باز شد
وَ به زمزمهای آرام با خود گفت:
تا آخرین قطره نفت!
٢
در تاریکی شب کسانی میآیند
تا با رنگ سفید
بر دیوارهای خاکستری شهر
چیزهایی بنویسند…
در روشنای آفتاب اما
هر روز کسانی دیگر میآیند
وَ با رنگ سیاه
بر آن نوشتهها خطهای مبهم میکشند
شهر پُر شده از نوشتههای خط زده شده
پُر شده از آدمهای خط زده شده
پُر شده از…
پیرمرد پرده را میکشد
وَ در سکوت اتاقش
به سالهای دور میاندیشد
به سالهای دیر
٣
این مهرههای سفید
حالا دیگر آنقدر جِرم گرفتهاند
که نشود سوی خیر میدان بنامیشان!
وَ آن مهرههای سیاه
بعد از این همه سال
حالا دیگر آنقدر رنگ وُ رو رفته شدهاند
که نشود سوی شر میدان بخوانیشان!
میبینی؟
دوست روبرویت نشسته؛
به طعنه از شکست تو میگوید،
میخندد
علیرضا حلاج