سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

بازگشت جاودانۀ معلم شرور؛ به مناسبت درگذشت آنتونیو نگری – فؤاد حبیبی

ژیل دلوز، او معلم من بود

وقتی متفکری درمی‌گذرد همواره با این پرسش منطقی و بدیهی، اما سرتاسر نادرست، طرف هستیم که از او چه برمانده است و اینک، یعنی در این نقطۀ پایانی حیات او، چه برآوردی می‌توان از دستاوردهای او داشت؟ این تصور رایج اما نادرست ناشی از فهمی از ذهن-بدن و اثراتش در مقام امری است که با درگذشت شخص، آن نیز به‌نوعی از بستار یا، در بهترین حالت، کمال می‌رسد. بر این اساس معمولاً در چنین لحظاتی کوشش می‌شود تا سرانجام با غلبه بر ناتوانی در دریافت و رؤیت کامل چهره‌ای کامل از این جلوه‌های غنا و پیچیدگی تفکر، با مروری بر مهم‌ترین دقایق فکری و عملی زندگانی شخص، تصویری فهم‌پذیر و دسترس‌پذیر از یک امری همواره گریزان ترسیم شود. تو گویی اینک که خیالمان از امکان پیچ‌وتاب‌های بیش‌تر این ذهن-بدن دیریاب تا حدی آسوده شده، می‌توان کمی بیش‌تر به او نزدیک شد. اما این امر نه‌تنها در باب چنین ذهن-بدن‌هایی پیچیده و پرتلاطم، بلکه دربارۀ هر پدیده‌ای در هستی از فهمی نادرست از زندگی و مرگ نشئت می‌گیرد. درست در مقابل چنین فهمی است که اسپینوزا می‌کوشد تا مرگ را در بطن زندگی و زندگی را پس از مرگ، با اندراج در جوهر ابدی و جاودان، نشان دهد. وقتی مرگ و زندگی نه با تبدیل شدن به جسد یا، در مقابل، تحرک ذهنی-بدنی، بلکه با تأثیر و تأثر گذاشتن در هستی مشخص می‌شود. مسئلۀ زندگی نه‌فقط به تداوم سیلان‌های حیاتی در بدن، یا حتی هرگونه ذکر نام نیک و چیزهایی از این دست، بلکه به برانگیختن ذهن-بدن‌هایی دیگر در هستی به کنش، واکنش و قرارگیری در امتداد جریان بی‌پایان شدن هستی به شیوه‌ای فعالانه، و البته ایجابی، مولد، و آفرینشگر، مرتبط است.

با این تفاصیل، در کمال تأسف، گویی نمی‌توان به هیچ‌گونه بلندای امن در مواجهه با ذهن-بدن‌های همواره زنده و دم‌به‌دم در حال پیچیده‌تر‌شدنی دست یافت که چه‌بسا بارهای بار پس از تبدیل‌شدن به جسد، بازگردند و نه‌تنها چهره‌ای جدید از خود ارائه دهند بلکه نگاه‌های ما را به‌ سوی افق‌های جدید هدایت کنند. و این به‌ویژه دربارۀ آن حالت‌هایی از هستی صدق می‌کند که از توانشی خاص برای آفرینش امر نو و رادیکالیزه‌سازی تفکر-عمل برخوردارند. همان‌ها که ژیل دلوز «معلم» می‌خواندشان. چنین ذهن-بدن‌هایی یک‌دم از متصل‌شدن و منفصل‌شدن و دیگر‌شدن بازنمی‌ایستند. و چگونه می‌توان از ایشان پرتره‌ای دقیق، ثابت و کامل ترسیم کرد؟ هرگاه که تصور می‌کنیم با خوانش دقیق آثار و اثرات آنها به فهمی جامع از آنها دست یافته‌ایم، ناگه اتصالی جدید، اسمبلاژی بدیع و ماشینی‌شدنی دیگرگون از راه می‌رسد و کل پرترۀ ترسیم‌شده را از اعتبار می‌اندازد. پس چه باید کرد؟ آیا باید از خیر بحث از جایگاه، مختصات و نیروهای چنین حالت‌هایی بگذریم و خود را به دست آشوبی از دگرگونی‌های بی‌پایان بسپاریم؟

آنچه چنین فهمی از هستی و نیروهای در حال کنش در بطن آن به ما می‌گوید، به‌عکس، ما را می‌راند به سمت تحلیلی پویا از رخداد و شدن، به‌ویژه وقتی پای هستاری پیچیده و عظیم در میان است، که منطبق با سرشت، ترکیب‌بندی و کردار پویا، سیال و پیش‌بینی‌ناپذیر چنین ذهن-بدن‌هایی است. اگر چنان‌که ژیل دلوز می‌گوید «یک نام خاص، همواره یک نقاب، نقاب یک عمل‌گر است»، چنین تحلیلی رقصی است زیبا که دست در دست عملگر مزبور بالا پایین می‌پرد، عقب و جلو می‌رود و هرگز هیچ‌جا متوقف نمی‌شود مگر برای آنکه مسیری دیگر را در نهایت زیبایی و جذابیت در پیش گیرد. آنتونیو نگری یکی از نام‌های عمل‌گری است که خودش آن را قسمی فلسفۀ مقاومت، یا به تعبیر لویی آلتوسر، جریان زیرزمینی ماتریالیسم مواجهه، می‌نامد. و چه نام زیبایی! او یکی از زیباترین نقاب‌هایی است که این جریان زیرزمینی، برانداز و مؤسس بر چهره زده است. از ماکیاولی، اسپینوزا و مارکس تا دلوز، گتاری و نگری، آنچه هستی و لذا حقیقت خاص خودش را می‌آفریند قسمی‌شدن است که تمامی هم‌وغمش، دست‌برقضا، نه مرگ که زندگی در مولدترین، ایجابی‌ترین و زیباترین جلوه‌های آن است: دگرمدرنیته، مقاومت و آزادی.

تونی نگری، از همان دهۀ ۱۹۶۰ میلادی تا هم‌اینک، یکی از آن معلم‌هایی است که توش‌وتوان خود را وقف تعلیم بدیع‌ترین و خلاقه‌ترین آموزه‌های نظری-عملی کرده. او زمانی برخلاف بسیاری از رفقای فکری و سیاسی‌اش به‌جای پیوستن به مصالحۀ تاریخی حزب کمونیست ایتالیا و حزب دموکرات مسیحی علم «اوپرائیسمو» یا اتونومیسم را برافراشته نگه داشت و زمانی که بدبینی خرد و خوش‌بینی اراده به توجیهی برای همراه‌شدن با جریان مسلط امور بدل شد، از خوش‌بینی خرد و بدبینی اراده جهت طرح مفاهیمی همچون انبوه خلق، بازستانی امر مشترک، و فراخوانش به اسمبلی بهره گرفت. بنابراین، یکی از محوری‌ترین وجوه آموزه‌های نگری تأکید بر مسئلۀ عاملیت و سوبژکتیویته است، یعنی نقطه‌ای که در آن تواماً خوش‌بینی خرد، و آری‌گویی به نیروی مولد هستی در قامت انبوه خلق شدن، و بدبینی اراده، نقد جنبش‌های اجتماعی بی‌رهبر معاصر و تأکید بر اهمیت نهاد در این راستا، به هم می‌رسند. اگر یکی از دشواری‌ها و در عین شور و شوق‌های زمانۀ ما طرح مجدد و دفاع از سوبژکتیویته، درست در زمانه‌ای است که، برخلاف انکارهای فراوان، «پایان تاریخ» با پیروزی گریزناپذیر بدیل بربریت بر هستی ما آوار شده، نگری نقابی است که سوبژکتیویته به یاری آن از عاملیت خود رخ‌نمایی کرده. اگر نگری از آن دسته معلم‌هایی است که یک‌دم از طرح درس‌های رادیکال و جدید و ابداع تکنیک‌های تازۀ فکری و سیاسی بازنمی‌ایستد، باید بداعت و نابهنجاری وی را، از جمله، در همین تأکید بر سوبژکتیویتۀ انبوه خلق جست‌وجو کرد. فراخوانی که خطاب به بدنی جمعی، عظیم، و در حال شدن عنوان می‌شود که «هنوز نمی‌دانیم وقتی گرد هم جمع شود، چه چیز را ممکن می‌سازد».

تونی نگری خود در جایی مسئلۀ ابدیت یا جاودانگی را در پیوند با مسئولیت ما در برابر تک‌تک لحظات زمان تعریف می‌کند. و زندگی، اثرات و تأثیرات مولد و شادی‌بخش وی از همان اوان جوانی تا نود سالگی یکی از جلوه‌های درآویختن به‌غایت مسئولانه با زمان و تبدیل آن به زهدان آفرینش هستی جدید است، مسئولیتی بی‌فروگذاشت که وی را در عین حال بدل به یکی از چهره‌هایی می‌کند که نه‌تنها از سوی جریان مسلط، بلکه از سوی سنت غالب تفکر انتقادی و رادیکال نیز در معرض بیش‌ترین و داغ‌ترین حملات و جدل‌ها قرار می‌دهد. درست همچون تمامی نقاب‌های عملگر فلسفۀ مواجهه، از ماکیاولی و اسپینوزا تا خود نگری. به سیاق گفتار خود نگری در باب متفکر محبوبش، اسپینوزا، باید گفت که «نگری نابهنجاری است». این واقعیت که او طرد یا منزوی نشد، تنها بدین معناست که متافیزیک-سیاست وی نمایندۀ قدرتمند قطب نسبت آنتاگونیستی نیرویی است که پیشاپیش مستقر شده است: کارگر اجتماعی، انبوه خلق، سوبژکتیویتۀ تولید زیستی‌سیاسی.

وقتی که فردریش انگلس خبر درگذشت کارل مارکس را به اطلاع همگان رساند چنین نوشت: «قامت بشریت با از دست دادن یک سر، و بزرگترین سر زمان ما، کوتاه‌تر شد». اما بی‌تردید هم‌زمان به مدد همین سرهاست که بشریت از لابه‌لای جهل، درماندگی و تاریکی اعصار سر برآورده تا طرح هستی دیگری دراندازد. هستی‌ای که از نقد امپراتوری، انبوه خلق‌شدن، بازستانی ثروت مشترک به شکل‌گیریِ اسمبلی‌هایی می‌انجامد که همواره به چنین معلم‌هایی بازمی‌گردد تا نه‌تنها معضلات و شورهای‌اش را رفع‌ورجوع کند، بلکه کثرتی از تکینگی‌ها را بر جای خود معلم بنشاند و به عوض درخشش تکین روشنفکران عمومی، با انتشار و سیلان روشنفکری عمومی در سراسر هستی، شاهد شکوفایی بی‌نظیر شادمانی و خردمندی همگانی باشیم. بنابراین نباید هرگز از این ذهن-بدن‌های پیچیده، عظیم و زایا، این معلم‌های شرارت، بداعت و نابهنجاری، چنان سخن برانیم که گویی درگذشته‌اند، یا حتی در گذشته‌اند. آنها بسی بیش از ذهن-بدن‌های متحرک اطرافمان می‌توانند منبع زندگی و زایندگی باشند. چنان‌که دلوز در وصف سارتر گفت، و اگر نه بیش‌تر، دست‌کم به همین اندازه در مورد نگری نیز ما می‌توانیم گفت که این نه وی، که ماییم که در معرض دچار‌شدن به سازش‌کاری و خو‌گرفتن به اطاعتیم، چراکه وی در مقام معلمی راستین «قادرمان می‌سازد که تا انتظار لحظۀ مبهمی را در آینده بکشیم؛ انتظار نوعی بازگشت، یعنی هنگامی که تفکر دوباره شکل خواهد گرفت و تمامیت‌های‌اش را، در مقام چنان قدرتی که هم‌زمان خصوصی و جمعی است، از نو خواهد ساخت. از همین روست که او همواره معلم من باقی خواهد ماند». معلم نابهنجاری وحشی، تولید زیستی‌سیاسی، اسمبلی انبوه خلق، که همواره بازمی‌گردد و باید به او بازگشت تا حکمت‌مان، همچون هر انسان آزاده‌ای، به عوض اندیشیدن به مرگ، تأمل در باب [و تولید راستین] زندگی باشد

https://akhbar-rooz.com/?p=227188 لينک کوتاه

3.3 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x