فرزندم، مهم نیست چه اتفاقی میافتد، ما میخواهیم اولین سال تولد ترا جشن بگیریم.
قیس، از زمانی که به دنیا آمدی، من هدفمندی پرقدرتی در زندگی احساس کردهام تا خود را بهعنوان یک پدر آماده کنم. من مدت زیادی برای این مرحله از زندگیام تلاش کرده بودم و مشتاقم ترا به خوبی تربیت کنم تا بعدا با افتخار به آن نگاه کنم. از زمانی که به دنیا آمدهای، مادرت مایل بود روزهای تولد کوچکی برگزار کند تا همه ماههای جدیدی را که تو زندگی ما را روشن کردی گرامی بدارد. من در این جشنهای کوچک شرکت میکردم، اما به طور خصوصی، منتظر اولین سال تولد تو بودم تا برای جشن بزرگی برنامه ریزی کنم.
من تصمیم داشتم کل خانواده بزرگ، به ویژه عمهها وخالهها، عموها و داییها وهمه بچه های خانواده را به این جشن دعوت کنم. ما میتوانستیم درخانه بزرگ خود جمع شویم. خانه ما ازهرطرف مشرف به باغ مشجرما است، به جز خیابان، که درخت خرمای زیبایی را با بارسنگین خرما به رخ میکشد، درسراسر خیابان همسایههایی بودند که من از زمان تولد در شجاعیه، در بخش شرقی شهرغزه آنها را میشناختم.
آخرین باری که خانه خود را به چشم دیدیم از طریق تصویر تلفنی بود. ما به عکسهای آنچه پس از تخلیه کردن چندماه قبل آن، – قبل از تجاوز زمینی اسرائیل- از خانه باقی مانده است نگاه کردیم. تمام خانه، و بسیاری از خانههای دیگر در اطراف آن، به ویرانه تبدیل شده بودند.
ما خانه زیبای خود را ترک کردیم و درخانه پدربزرگت درمحله زیتون، بازهم در شهر غزه ماندیم. ما چیزهای زیادی با خودمان برنداشتیم، نمیدانستیم زمان دوری ما این قدر طولانی خواهد بود. حتی اکنون، نمیدانیم کی قادر به بازگشت خواهیم شد، یا اصلا آیا قادر به بازگشت خواهیم بود. میدانیم که حتی اگر به ما اجازه بازگشت داده شود، چیزی برای بازگشت وجود ندارد. زمانی که خانه ویران شد، امیدهای ما هم برای برگزاری اولین جشن تولد تو درآن خانه، که دنیای کوچکی را برای تو ساخته بودیم ویران شد.
اما نگران نباش کوچولو. ما روزی خانه جدیدی خواهیم داشت، وسیع و فراخ وپوشیده با درختان و باغ سبزیجات. هم اکنون، تمام کاری که ما باید انجام دهیم انتظار و پیوند زدن امیدهایمان با تو برای تمام چیزهای خوبی است که میتواند برای ما اتفاق بیفتد- دیدن پایان جنگ، زندگی عادی جایی که دسترسی تو به غذا مشروط به رنج تونباشد، وقدرت دیدن و شنیدن آنچه یک کودک دراولین سال تولد خود دیدن و شنیدن آنرا تصورمیکند.
درمیان کوچه باریکی در اردوی پناهجویان ییبنا در رفح- آخرین ایستگاه توقف در داستان آوارگی ما- یکی از همسایگان ما تمام روز برای پختن نان برای مردم تلاش میکند. کسانی از ما در اردوگاه که دسترسی به اجاق نداریم، آرد را به او میدهیم تا برای ما نان بپزد، و او تنها قیمت ناچیزی، قیمتی تقریبا نمادین را برای کار خود میگیرد. درست در کناراو، حفره بزرگی وجود دارد که گواه ویرانیای است که قبلاً در محله روی داده است. درتمام اطراف ما، خانههایی که هنوز برپا هستند متروک شدهاند وبقایای سوخته اتوموبیلها کنار جاده نزدیک صف کشیدهاند. پنجرههای تمام خانههای اطراف ما شکستهاند، درهای خانهها از محل اتصال لولاهایشان شکستهاند. مردم در خیابان پایین دست جاده برای خرید و فروش همه چیز تلاش میکنند.
قیس تو همه اینها را دیدی. اینها چیزهایی هستند که آرزو میکنم کاش هرگز، بهویژه در اولین سال زندگیت نمیدیدی.
در شهرما غزه، پرندهها میتوانستند در پنجره کنار تختخواب تو لانه بسازند. دیواری بود که ما تمام عکسهای ترا روی آن آویزان میکردیم، ومن نقطه خاصی درمرکزآن گذاشته بودم که قصد داشتم تصاویر اولین جشن تولدت را درآن جا آویزان کنم. میخواستم بتوانم درخیابانهای غزه قدم بزنم و از بهترین اسباب بازی فروشیها برای خریدن بهترین، گرانترین، و مفیدترین اسباب بازی برای توبازدید کنم- شاید چیزی که بتواند مهارتی جدید، شکل متمایزی از رفتارهایی را که تو به عنوان یک پناهنده آواره گرفتهای به تو بیاموزد، مسخره کردن بزرگترهای اطراف خودت که به محض آن که یک قطعه پلاستیکی را می قاپیدی و شروع به دمیدن درآن میکردی چگونه آتشی به پا میکردند.
اما توهرگز قادر به داشتن خاطراتی که من برای تو میخواستم نخواهی بود. آن خاطرات هم زیر ویرانهها دفن شدند. ما اکنون در رفح هستیم، درخانهای که مال ما نیست، نمی توانیم کیک، یا شیرینی، یا هرچیز دیگری که معمولا در جشن تولد یافته می شود پیدا کنیم.
اما نگران نباش کوچولو. من تصمیم دارم، حتی درمیانۀ جنگ برای تو جشن بگیرم، وهمه جا را برای پیداکردن مواد درست کردن کیک برای تو زیر پا خواهم گذاشت. یافتن تخم مرغ دشوارترین کار خواهد بود. اگرچه دکترها توصیه میکنند که پسرهای هم سن تو باید روزی یک تخم مرغ بخورند، اما تو دو ماه و نیم است که یک تخم مرغ هم نخوردهای. اما من بازهم تلاش میکنم، و اگر شکست خوردم، نگران نباش. اگر زنده ماندیم، در سالهای آینده آن کیک را برای تو درست خواهم کرد.
من توانستم تعدادی بادکنک و اندکی بیسکویت پیدا کنم که به عنوان کمک بشردوستانه به مردم داده میشود. برخی آنها را می فروشند تا بتوانند چیزهای دیگری بخرند، اما من نتوانستم چیزی دیگری برای خرید در بازار رفح پیدا کنم.
من بستگان را هم نمیتوانم دعوت کنم که به ما بپیوندند. ارتباطات درغزه قطع است، و آنها نمی توانند درهرپیش آمدی پیش ما بیایند، چون چندین ایست بازرسی اسرائیلی و تانکها بین ما ایستاده اند. برخی از آنها اکنون در پناهگاهها زندگی میکنند. بعضی دیگر دراردوگاههای موقت آوارگان در چادرها زندگی میکنند، و دیگران هم پس از آن که عموی تو و خانوادهاش ساعتها زیر آوارها گیر افتاده بودند و قبل ازآن از حمله هوایی اسرائیل نجات پیدا کرده بودند در حیات بیمارستانهااقامت دارند. تو نمیتوانی با عموزادههایت، که ترا خیلی دوست دارند بازی کنی، چون تو جوانترین عضو خانواده ما هستی، و آنها همیشه میخواهند با تو بازی کنند.
به جای پیداکردن فشفشههای کوچک برای روشن کردن کیک تو، تنها کاری که میتوانم بکنم نشستن کنار تو نزدیک پنجره و نگاه کردن به ریختن بمبها در دور دست روی خانههای مردم است که گه گاهی آسمان را روشن میکنند.
کوچولوی من، فکر کردن به جشن گرفتن در چنین زمانهایی که مدام میشنویم که هزاران کوک از گرسنگی یا حملههایی هوایی میمیرند،میسوزند وذغال میشوند و تکه تکه میشوند دشواراست. اما این گناه تو نیست که تمام این وقایع رخ میدهد.
در صبح روز تولدت، من دوباره به بازار رفتم، امیدوار بودم که تنها یک قوطی شیرخشک پیدا کنم که فکر میکردم میتواند بهترین هدیه تولدی باشد که میتوانم به جای کیک یا یک قطعه شکلات، یا دعوت خانواده به دور خودمان به تو بدهم. عشق من، پس بیا با هرآن چه امروز داریم جشن بگیریم، و آرزوی من برای روز تولد تو پایان جنگ و بازگشت امن به خانه خودمان خواهد بود.
میدانم که اگر اکنون به شهرغزه بازگردیم، بیشتر ازالان رنج خواهیم برد. من اکنون به تو میگویم که وقتی جهان غزه را ببیند و به آنچه رخ میدهد پی ببرد، آنها هم درخواهندیافت که غزه دیگر جای مناسبی برای زندگی شریف انسانی نیست. تیرگی(مه) جنگ هنوز آنچه را رخ داده پنهان میکند، اما پس از جنگ وقتی که هوا صاف شود، درست دراولین روز واقعیت غزه به صورت انسانیت سیلی خواهد زد، و داغ سوزان خود را برای همیشه روی وجدان بشریت حک خواهدکرد.
من امروز ترا در یک کوله پشتی حمل کردم، صورت تو در جلو صورت من بود به نحوی که میتوانستی به راحتی دربرابرسینه من بنشینی و به جهان دور وبر نگاه کنی. جهان همان طور متاثرکننده وعقیم بود، اما تو هنوز حق داری برای لحظه کوتاهی بیرون بروی. من دوست داشتم هر روز ترا قدم زنان به کل ساختمان خانواده میبردم، در هر طبقه توقف میکردم تا بتوانی عموزادههایت را ببینی. درآخرهنگام غروب میتوانستیم قدم زدن به پشت بام برویم.
امروز درپیاده رَوی ما در رفح، من قصد داشتم شمعی برای روز تولد تو پیدا کنم، چون مادرت قول داده است بتواند کیکی از آردو و پودرکاکائو وشکردرست کند. ما به یکی از معروفترین میدانهای شهرمعروف به دایره اعودا رسیدیم، اما حدود ۱۰۰ متر پس از گذشتن از دایره، دو موشک به اتوموبیلی در پشت سرما اصابت کرد. دود همه جا را فراگرفت و مردم شروع کردند به دویدن به سوی لاشه ماشین تا وضعیت زنده ماندگان را بررسی کنند، و غبار هوا را پرکرد به طوری که من صورت ترا با یک ژاکت پوشاندم. من پرسیدم که آیا راه برگشت دیگری به اردوی پناهندگان ییبان وجود دارد، مردم گفتند تنها مسیر دیگر بسیار طولانی و غیرمستقیم و پیچاپیچ است که از میان کوچههای باریک و بی پایان اردوگاه پناهندگان میگذرد. از این رو مجبورشدم منتظر بمانم تا هوای دودزده صاف شود و بعد با عجله از راهی که آمده بودیم برگردیم، راه حل بیرون نیاوردن دوباره تودر مدت ماندن مان در اینجا است.
در مسیر برگشت، از روی چندین عضوبدن بریده شده گذشتیم. مردجوانی یک کیسه خالی آرد دردست داشت و آنرا با تکههای بدنی که جمع کرده بود پرمیکرد. افراد دور و بر او دیگر بقایای انسانی را که درسراسر جاده ریخته بود خاطرنشان میکردند ، همه قصد داشتند فردی را که این گوشت متعلق به اوبود آبرومندانه دفن کنند.
پیرمردی با اشاره به من گفت،” صورت بچه را بپوشان، مگذار این صحنه را ببیند.” اما در روز تولد تو، روی رودخانههای خون و جنازههای از شکل افتاده انسانها قدم زدیم . ما ازهمه اینها گذشتیم چون میخواستیم شمع شماره یک را پیدا کنیم، که سرانجام توانستیم فروشگاه راکدی را در رفح بیابیم، فروشگاه راکد چون در آنجا دیگر برای کتابهای درسی، دفتر، بادکنک، یا کلاههای روز تولد تقاضایی وجود ندارد. مادرت توانسته بود آن کیک را با موادی که داشتیم بپزد، و حتی روی آنرا با خامه بسته بندی شده به جای شکر و تخم مرغ تزئین کند. ما توانستیم در خیابان ازیک پسر جوان چند شیرینی، شیرینیهایی که مادرش درخانه درست کرده بود، و چند قطعه مانکیش(فطیر)( نوعی نان گرد مدیترانهای ) ساخت یک نانوایی محلی که روی اجاق چوب سوز پخته بود بخریم.
خانه رها شدهای که ما درآن اقامت داریم سه طبقه بلندی دارد و چهار خانواده بزرگ زیر سقف آن اقامت دارند. بچههای خانوادهها مرتب سراغ ترا میگیرند چون تو در اینجا کوچکترین کودکی، و آنها میخواهند با تو بازی کنند. ما همه آنها را به جشن تولدت دعوت کردیم ، ازاین رو توانستیم برای سال نو آواز بخوانیم، و آنها هم توانستند در این لحظههای کوتاه شادی کمی آرامش پیدا کنند. همه آنها سرحال بودند، کلاههای روز تولد خود را به سرداشتند، و تا زمانی که از نفس افتادند با تو بازی کردند و خندیدند. و وقتی جشن پایان یافت، نمیخواستند بروند، و نمیخواستند مادرت ترا برای پرستاری و استراحت ببرد. معلوم بود که مدت طولانی این نوع شادی را تجربه نکرده بودند.
تصوراینکه آنها ، پس ازاین همه مرگی که شاهدش بودند و خودشان مرگ را تجربه کرده و هر روز از نزدیک آن میگریزند دوباره بتوانند چنین شادی را تجربه کنند دشواراست.
قیس، اما در یک روز، در میان تمام آن روزهای دیگر، با وجود همه چیز، برای یافتن چند ساعت شادی درخور روز تولد تو تلاش کردیم.