خون
ابتدا و انتهای
بستن بود.
وقتی که خون شعله میکشید
در بطن تو
زندگی شب بود
و ماه به تدریج
ابر میشد
تا در شعله باز گردد
به انتهای راه.
آنجا
چشمان یک کشته ی بی گناه
بازمانده
تا درشهوت واپسین
همه جا به سرخی باران گردد.
*
ما در تنهایی تو
میمیریم
ما بر لطافت تن تو
می پیچیم
و درمیانه از
ترانه ای که بوی قهوه می دهد
بوسه می چینیم.
ما وقتیکه اندیشه مرگ
به اینجا میرسد
در راه بسته ی یک خواب کوتاه
چادر میزنیم
و خلاصه میشویم
در نگاه آتش
و تصویر شکسته پروانه ای
که در توفان
گم شده است.
*
ابتدای چشم بستن بود.
در فاصله ای که هر دو دست را
بسته اند
به تو می اندیشم.
آنها سنگ را میبندند
و ستاره را آویزان میکنند
*
یادم هست
شنبه هفته دیگربود
که مرا
به سکوت تنگ بلاتکلیفی
پرت کردند و رفتند.
انفجاری بود
که درمیان لایه ها و چینه ها
راه نمی گشود
اما در من میشکست.
وقتی به ظهر امروز بازمیگردم
از خود میپرسم؛
باید فریاد بکشم
یا دیوانه وار
عشق بورزم؟
*
درابتدای چشم بستن
-هنگامی که فصل
فصل ستاره سوختن بود-
حمید دیگر
اعدام شده بود
و سیاوش داشت
بساط پرسش و پاسخ را
بر پشت بام غروب
پهن می کرد.
باید از مرده ای که در حال نطفه بستن بود
میپرسیدیم،
که وسعت غم در این میان،
چرا بی انتهاست؟
– یا اینگونه بیصداست-
ما دیگر نیستیم
-چون کبوترانی که در آسمان
نقطه میشوند-
آن روز
برای ساعتی
از زندگی
امان نامه گرفتیم و نشستیم.
بادبادک را
در تشت خون
و نسیم را درحافظه وحشت و جنون
رها کردیم
و آسوده لم دادیم.
می دانم
می دانم که او نیز
به زمانی می اندیشید
که در آن هیچ بودگان
هر چیز گردند.
*
امان از غربت این کوچه های بن بست
و محرومیت خانه های کوچکی که
فقر را به درهایشان قفل کرده اند.
گرسنگی خون میخورد
تا “فردا”
ازتقدیر ما
سرشارباشد.
از حمید میپرسم
رابطه سنگ با آزادی چیست؟
و آیا
سلاح نقد
می تواند جایگزین
نقد با سلاح گردد؟
*
بوسه ی خون در خواب
-چون خرابه ای باستانی-
یک چشم اضافه
در پشت سرداشت
و صورتش درشکستگی آینه
چون کودکی بود
که زود به دنیا آمد
-و یا اصلا نباید
به دنیا می آمد-
*
باز میگردم به انتهای دلی
که نازک است
و چون نخ بادبادکی ست
که هر چه بالاتر باشم
زودتر پاره خواهد شد.
سیاوش است یا رضا،
آنرا به سنگی بسته است
و دارد عرق میخورد.
ما در سکوتی که
هم ارتفاع غروب بود
نشسته بودیم و نمی دانستیم
که بعدها دیگر
درتهران افقی نخواهد ماند
*
برشانه ای بوسه زدم
خوابم کوتاه شد.
بر شانه ی خواب
خون دیدم
و شبی که بر دستان تو
می پیچید.
*
بوسه از خون
شب می خواست
و خواب در خون بوسه
دریا می دید.
*
خوابی که راه میرفت،
میرسد اکنون
به آب.
با من این آسمان کوتاه
چون زخم های سنگ
مرطوب است.
*
در زیر پای شب می ایستم
-باآنکه میروند پاهایم-
می خوابم
-چون کوتاه میشود
فردایم-
علی اردلان
۸ اسفند ۱۴۰۲