شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

خون و جنون – علی اردلان

خون

ابتدا و انتهای

 بستن بود.

وقتی  که خون شعله میکشید

در بطن تو

 زندگی شب بود

و ماه به تدریج

ابر میشد

تا در شعله باز گردد

به انتهای راه.

آنجا

 چشمان یک کشته ی بی گناه

بازمانده

تا درشهوت واپسین

همه جا به سرخی باران گردد.

*

ما در تنهایی تو

میمیریم

ما بر لطافت تن تو

می پیچیم

و درمیانه از

 ترانه ای که بوی قهوه می دهد

بوسه می چینیم.

 ما وقتیکه اندیشه مرگ

به اینجا میرسد

در راه بسته ی یک خواب کوتاه

چادر میزنیم

و خلاصه میشویم

در نگاه آتش

 و تصویر شکسته پروانه ای

که در توفان

گم شده است.

*

ابتدای چشم بستن بود.

در فاصله ای که هر دو دست را

بسته اند

به تو می اندیشم.

آنها سنگ را میبندند

و ستاره را آویزان میکنند

*

 یادم هست

 شنبه هفته دیگربود

که مرا

به سکوت تنگ بلاتکلیفی

پرت کردند و رفتند.

انفجاری بود

که درمیان لایه ها و چینه ها

 راه نمی گشود

اما در من میشکست.

وقتی به ظهر امروز بازمیگردم

 از خود میپرسم؛

باید فریاد بکشم

یا دیوانه وار

عشق بورزم؟

*

درابتدای چشم بستن

-هنگامی که فصل

فصل ستاره سوختن بود-

حمید دیگر

 اعدام شده بود

و سیاوش داشت

بساط پرسش و پاسخ را

 بر پشت بام غروب

پهن می کرد.

باید از مرده ای که در حال نطفه بستن بود

میپرسیدیم،

که وسعت غم در این میان،

چرا بی انتهاست؟

– یا اینگونه بیصداست-

ما دیگر نیستیم

-چون کبوترانی که در آسمان

نقطه میشوند-

آن روز

برای ساعتی

از زندگی

امان نامه گرفتیم و نشستیم.

بادبادک را

در تشت خون

و نسیم را درحافظه  وحشت و جنون

رها کردیم

و آسوده لم دادیم.

می دانم

می دانم که او نیز

به زمانی می اندیشید

که در آن هیچ بودگان

هر چیز گردند.

*

‌امان از غربت این کوچه های بن بست

و محرومیت خانه های کوچکی که

فقر را به درهایشان قفل کرده اند.

گرسنگی خون میخورد

تا “فردا”

ازتقدیر ما

سرشارباشد.

از حمید میپرسم

رابطه سنگ با آزادی چیست؟

و آیا

سلاح نقد

می تواند جایگزین

نقد با سلاح گردد؟

*

بوسه ی خون در خواب

-چون خرابه ای باستانی-

 یک چشم اضافه

 در پشت سرداشت

و صورتش درشکستگی آینه

چون کودکی بود

 که زود به دنیا آمد

-و یا اصلا نباید

به دنیا می آمد-

*

باز میگردم به انتهای دلی

که نازک است

 و چون نخ بادبادکی ست

که هر چه بالاتر باشم

زودتر پاره خواهد شد.

 سیاوش است یا رضا،

آنرا به سنگی بسته است

و دارد عرق میخورد.

ما در سکوتی که

هم ارتفاع غروب بود

نشسته بودیم و نمی دانستیم

که بعدها دیگر

درتهران افقی نخواهد ماند

*

برشانه ای بوسه زدم

خوابم کوتاه شد.

بر شانه ی خواب

خون دیدم

و شبی که بر دستان تو

می پیچید.

*

بوسه از خون

شب می خواست

و خواب در خون بوسه

دریا می دید.

*

خوابی که راه میرفت،

میرسد اکنون

به آب.

با من این آسمان کوتاه

چون زخم های سنگ

مرطوب است.

*

در زیر پای شب می ایستم

-باآنکه میروند پاهایم-

می خوابم

-چون کوتاه میشود

فردایم-

علی اردلان

۸ اسفند ۱۴۰۲

https://akhbar-rooz.com/?p=234503 لينک کوتاه

3.5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x