چه سخنی ست
میان دریا
که در ساحل یکی دو قرن پیش
سبز بود؟
چگونه است که تناقض
از شاخه میافتد
– در جوی جاری بیهودگی-
تا بیآساید در لجنزار ته حوض!
چرا
چرا
دیگر شعری نمی بارد از ابر
تا عریانی
در ده صبح
نغمه ی شبانه را به یاد آورد
و صبحانه
بر ردای خواب بپیچد
تا زندگی
دوباره جوان شود
و از شکوه آینده
بفریبد؟
چرا اشک
بر خاطره گلدان نمیریزد
تا واژه ای از آن بروید
بر قامت فردا؟
اکنون
چون محتوایی گنگ
راه میگشاید به فنا
و در پیوندی که
تیره تر از دریاست
میتازد
و به اسب نمی ماند
اوج میگیرد و آهو نمی شود
میسوزد
تا پروانه ای سرخ/آبی را
به یاد آورد.
.
ابرهایی از پنجره داخل میشوند
تا در زیر تخت خواب فرو رفته از عشق
گم شوند
و آنقدر ببارند
که چون داستان های هراس انگیز استغاثه و ناله
بالغ شوند
و بپوسند در بوی تعفن
اجساد خیانت شده
-وقتی که از رگ های بریده
حقیقتی سرازیر نمی شود
بجز تاسف و غم-
و در آنجا توقف کنند-اندکی با هم-
تا هر چه زودتر
بگذرند و راه خود گیرند:
به سوی دریا
به سوی تبخیر باورهای سرخ یکی دو قرن پیش
و بپرسند از تاریخ
آیا زمان
جایی مخفی ست؟
پیروزی درجایی زندانی ست؟
و دوباره باز گردند
به زمانی
که دریا هنوز زندگی میکرد
و موج ها
و ماسه ها
طلائی بودند…
علی اردلان
۱۰ فروردین ۱۴۰۳