
روز اول
۱
به دفتر خاطرات زنی دروغ سنج بستم
دنیا از جیغش جنون گرفت
روز دوم
۲
هر بار قلبم می شکست
پستانی به پستان های آن زن اضافه می شد
با زندگی عهد کرده ام
من و این سگ قرار است
با هم تمام کنیم
شب سوم
۳
دب اصغر خواست سفت بغلم کند
سر پیکانش بدجوری تیز بود
ایست دادم
روز چهارم
۴
خلاصی ام از اندکی ناخالصی
در بطن گلو
این خلط نابکار
شب پنجم
۵
پشت میکروفون می ایستم
صدایم را صاف می کنم
عاشق
فتیله را بالا می کشد
شب ششم
۶
از لوله های آزمایشگاه قلبم
مردی زمین ریخت
خواب بیدار
هنوز مرکب می چکم
روز هفتم
۷
زادروز جلال است دینم را ادا می کنم
با شعری دانه درشت
ملیح ترین جلوه میان آبی و سبز
و شیره ی آن درخت گل
که در بلندترین قله ی جهان
از یقه بیرون زد و
یقین نام گرفت