
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندهست
« حافظ»
شبی
آفریدمات در خوابم
تا پیکرهی شایان خود بگیری
پرداختمات با خمیر خیالم
در تو دمیدم از جانم
جان که گرفتی،
با تو رسد کردم جهانم را
و خواندمات به دیدن رویاهای ام
یگانهام که شدی
با ناز و نوازش بیدارم کردم
شستم چهره ام را
شانه زدم سرم را
بافتم گیسوانم را
نشاندم خودم را در برابرم
یک حرف و دو حرف بر زبانم
هجی زدم تو را وُ
با واژهگانات
جمله جمله
سرشتم شعرهام را.
با چشمانات دیدم
با لبانات خندیدم
با سرانگشتانات نوشتم
و برگ برگ روی هم گذاشتم هستیهامان را
حالا که سرخوش از آفرینش
میخواهم بخوانم ات
میبینم که خط خطی کردهای خوابم را
و خالی کردهای از رویا و خیال
جانم را.
باور نمیکنی اگر،
بفرست خیالات را
تا در نگرد که خالی از خیال چونم!۱
۱ ـ باور نکنی خیال خود را بفرست / تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت «حافظ»