تکیده، لاغر، زردرو، در گوشهی اتاقِ نیمهتاریکِ ته ایوان دراز کشیده بود بر تشک نازک، بادبزن حصیری را آهسته آهسته میچرخاند و باد میزد بر سر و صورت و گردنِ چروکیدهی خود. رو بالشیِ او لک برداشته بود و نیاز به شُستن داشت. اتاق بوی سیگار میداد و جوشاندههای طبّی. عینکِ او افتاده بود روی جلدِ چرمیِ هفت پیکر بر بالای یک ستون کتاب. قسمتی از عنوانِ تذکرهالاولیا و نام نویسنده و ویراستارِ آن از زیر یکی از کتابها بیرون زده بود و از بین کتابها شیرازهی پارهی دیوان حکیم سنایی و نخهای صحافیِ آن جلب توجه میکرد.
سلام کردم نشستم کنار بستر او، با صدایی ضعیف جواب داد، و چند لحظه بعد بیصبرانه-امیدوار پرسید، «خبری نشد؟»
جواب دادم، «نه فعلاً.»
سرش را جابجا کرد بر بالین، ماند خیره به سقف، و هیچ نگفت.
من بی آنکه واقعاً لزومی داشته باشد اضافه کردم، «حالا عجلهات چیه؟ موقعش که شد خودش میاد.»
نگاهش کردم برای خواندان واکنش او. در سکوت خیره بود به تاقِ نیمهتاریک سقف. بار دیگر گفتم، «فکر خودتو اینقدر مشغول نکن. تغییری نمیکنه. کاری از دست ما که بر نمیاد.»
علاقهیی به پُرگوییها و اظهار فضلهای من نشان نداد. بیآنکه جوابم را بدهد گویی از پیش منتظر فرصت بوده باشد آهسته دست دراز کرد از کنار تشک یک تکه کاغذِ کوچک کاهی برداشت دراز کرد بطرف من و پرسید،
«این چیه؟ عینک ندارم، نمیتوانم درست ببینم.»
نگاه کردم چند بیت شعر بود که تکه کاغذ را کاملاً پُر کرده و رفته بود تا حاشیهها. مجبور شدم کاغذ را بچرخانم که بیتهای نهاییِ شعر را بخوانم.
گفتم، «یکی از شعرهاته.»
اطمینان پیدا کرد که کاغذِ درست را داده است دست من. گفت، «بخون ببینم کدومه…»
من شروع کردم بخواندن و او از همان بیت دوم چشمهایش را بست و در سکوت فرو رفت. شعری بود در مایههای دیرآشنا عرفانیِ غمِ دوری، شوق وصل، سرگردانی و سرگشتگی و از این قبیل. شعر به رغم سن و وضعیتِ سلامتیِ او چنگ و دندان داشت و نیرو و تازگی و جوانیِ خاصی از آن بیرون میزد. بار دیگر نگرانِ از دست رفتن شعرهای او شدم. خواندن شعر را که به پایان رساندم بیصبرانه گفتم، «خُب چرا هی نوشتههاتو وِل میدی اینور و آنور…، گم میشه…، حیفه خُب…» و در حالیکه بر تُندیِ لحن خود سرپوش میگذاشتم ادامه دادم، «خُب مرتب بنویس توی همون دفترچهیی که بهت دادهام.»
بر بستر حرکت خفیفی کرد و صدایش بیاختیار بلند شد،
«چی داری میگی برا خودت…؟ من آخه زندگی دارم…؟ نمیبینی وضعیت منو…؟»
نگاهش همچنان به سقف بود. نیروی او تا آخرهای جمله تدریجاً نزول کرد و صدایش بار دیگر به ضعفِ پیشین در غلتید.
از مدتها پیش دیگر دست و دلش به چیزی نمیرفت. لاقید بود و بیحوصله، همیشه خسته، همیشه گرفته، اکثراً افسرده، غرقه در افکار خود، و در انتظار. تا چند صفحه کتاب میخواند خسته میشد و حتی حوصلهی حرفزدن هم نداشت. داشتم از جلوی اتاقش رد میشدم صدای ضعیف او بگوش میخورد که رسیده بود سرِ «که روز و شب به زندانم سر زنجیر میخایم». صدایش بَم بود، در مایهی شوشتری میخواند، از حال و حالتِ خود میخواند، و داشت ادامه میداد تا آخر شعر. دقایقی بعد که از جلوی اتاقش رد میشدم داشت یک شعر دیگر میخواند از گنجینهی وسیعِ محفوظات خود، «چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بیطاقت…» و همچنان جلو میرفت. هر روز از کنج خانهی خالی انتظار میکشید تا که او کی بر در بکوبد، از پشت در صدایش کند، به داخل بیاید، هیکل نزار او را بر شانههای ستبر خود بیاندازد و با خود ببرد. هروقت که مرا میدید به مناسبتهای مختلف میپرسید، «خبری نشد؟» و من هربار کم حوصلگیِ خود را فرو میخوردم و فلسفهبافی میکردم که: «هیچی دست ما نیست…، نمیشود عجله کرد فشار آورد…، ما هرچقدر هم بفرستیم دنبال او، خواهش و تمنّا هم بکنیم تغییری نخواهد کرد…، اوکار خودش را میکند…، اسامی را همه دارد از روی لیست میآید جلو…» خودش این چیزها را بهتر از هرکسی میدانست و برای اظهار نظرهای من مصرفی نداشت.
عصبانیت پدر که فروکش کرد صدایی از ته چاه بالا آمد، «نذاری تلف بِشَن اینا… سر از زبالهدان دربیارَن…، گم و گور بِشَن…»
به او اطمینان دادم.
بعد از چند لحظه بار دیگر صدایی ضعیف بلند شد، «الان چند وقته که من شعر میگم؟»
یک لحظه فکر کردم و با تردید گفتم، «نمیدونم…، سالهاست…، دهه هاست…، از بچگی یادم میاد که شما همیشه شعر میگفتید…، دقیقاً نمیدونم…»
پدر بار دیگر تکانی خورد بر بستر، نیرویی تازه یافت، و صدایش بالا گرفت، «چی چی رو سالهاست…، چی چی رو دهه هاست…»
بعد مکث کرد، سر بر بالین، نگاهش بر سقف، بلند بلند گفت، «من اینهمه شعر گفتم…، اونقدر شعر دارم که خودم هم یادم نمیاد…، شعرهای خودمو بذاری جلوم نمیشناسم…، تو هنوز بدنیا نیامده بودی من شعر میگفتم…»
و پس از یک مکث کوتاه تمسخر کنان حرفهای مرا تکرار کرد، «دهههاست شعر میگی…، سالهاست شعر میگی…، از بچگی دیده بودم شعر میگفتی…»
من با نگرانی نگاهش کردم. دید جواب نمیدهم نگاهم کرد، بعد چرخید به جهت مخالف و هفت اورنگِ جلد چرمی را که افتاده بود کنار بستر نشان داد و با صدای بلند پرسید، «به این میگی دهههاست…؟» بعد با زحمت چرخید به طرف دیگر بستر و اشاره کرد به چند کتاب دیگر که بی ترتیب پخش شده بودند بر قالی. کتابچهی دوبیتیهای فایزِ دشتستانی و شرح گلشن راز قابل تشخیص بودند بین یک مشت کتابِ دیگر. کتابها در نیمهتاریکیِ مرموز اتاق هرکدام با حالتی مختص به خود داشتند نگاه میکردند، گوش میکردند به حرفهای ما، و به رغم قُطر و فصاحت و لطافت زبان خود ساکت نشسته دخالت نمیکردند غرقه در تأمل و اندیشه. پدر باز زیر لب غُر زد، «پدر آمرزیده…!، دهههاست شعر میگی…!» و بار دیگر صدایش بالا گرفت و اعتراضآمیز، نگاهش به سقف، حرف خود را تکمیل کرد، «دورانهاست…، قرنهاست…، صدها سال است…»
ادعا نمیکنم که منظورش را بدرستی درک میکردم. گاهی وقتها چیزهایی میگفت که من به حساب تجربهها و دریافتهایی میگذاشتم که همراه با سن و مرور زمان میآیند و قابل انتقال به غیر نیستند. اینبار هم لابد نکتهیی در حرف او بود. چیز بیشتری نگفتم که مبادا احساساتش بار دیگر تحریک شود.
یک بار که داشتم کتابهایش را ورق میزدم یک جا برخورد کردم با چند بیت شعر با خطی شکسته بر حاشیهی مثنویِ مولانا. چند بیت با مضمونی شبیه، «که بودهام؟ سدهها سرودهام برای عشقهای ناکام، برای دخترکانی که نه از بهاران بهره میبرند، نه از سیبهای خوشبو، نه از نمکِ دریا، دخترکانی که پشت پنجرههای آهنین پیر میشوند، به خاک باز میگردند، و سر از کیهانهای دیگر در میآورند، در انبساطی غمگین…» چیزی در همین مایهها، اگر بدرستی یادم مانده باشد، البته مقفّی و موزون. با آن بی قیدی و اینکه هرجا یک تکه کاغذ میدید یک شعر میانداخت روی آن، کج و کوله، یک خط اینجا دو خط آنجا، افقی، عمودی، قطری، اول فکر کردم که باید یکی از شعرهای پدر باشد اما بعد تردید کردم که نکند شعری باشد که هفتصد هشتصد سال پیش به ذهن مولانا خطور کرده و که حسامالدین سهو کرده و از قلم انداخته است. پدر به محضی که این شعر بار دیگر به خاطرش آمده بوده بسرعت و قبل از اینکه بار دیگر از یادها برود، با اندیشه و پرداخت و فضایی معاصر، با مداد ثبت کرده بوده بر حاشیهی کتاب که مثنویِ خود را کامل کرده باشد.
*
صداهایی که از کوچه و خیابانِ مجاور میآمد داشت هرچه خفیفتر و گُنگتر و دورتر میشد. زمان بازگشتن مردم به خانه برای خوردن ناهار و فرار از گرما بود. صدای در آمد. در را که باز کردم چهره به چهره شدم با مرد بارکش. از پیشانیش عرق سرازیر بود. بالاخره آمده بود. سکوت، و نگاه ثابت و مصمّم، و شتابزدگیِ خاصی که در آن بود ترس و اضطرابی مرموز در دل میانداخت. از کمر به بالا لخت بود و رنگ مسینِ عضلات محکم سینه و بازو، پس از قرنها همان قدرت و شکستناپذیری و جبر و استیلایی را تداعی میکرد که اول بار از پیکرههای خدایان و ربّالنوعهای افراشته در میدانهای شهرهای آتِن و رُم و دمشق و بیزانس، و صدها سال بعد از آثار استادان دورهی رنسانس به من منتقل شده بود. اگر مرد اراده میکرد فرد را، هرکه بود، با یک ضربه نقش زمین میساخت. لای در را که بیشتر باز کردم مرد بی آنکه نیازی به دادن آشنایی یا اعلام منظور خود حس کند سینهاش را جلو داد، با اعتماد بنفس دو قدم برداشت، مرا با دست کنار زد، دو پلّهی دهلیز را بالا رفت، و یک راست از کنار باغچه رفت، و وارد اتاق نیمه تاریکِ گوشهی ایوان شد. لحظاتی بعد از اتاق بیرون زد. پدر را انداخته بود بر شانه و تعادل او را با دست حفظ میکرد. مرد بارکش همانطور که بدون حرف و دادن آشنایی وارد خانه بود همانطور هم سریع از خانه بیرون زد، پا بر خاک کوچه نهاد و صد قدم دورتر وارد خیابان شد.
مرد بارکش چنان نرم میرفت که گویی پدر وزنی نداشت. من هربار بر سرعت قدمهایم میافزودم که از آنها عقب نیافتم. اینجا و آنجا مغازهداران، مشتریان، و تک و توک مردمانی که از پیادهرو میگذشتند مکث میکردند، سرشان را بر میگرداندند نگاه میکردند به ترکیب بارکش بلند قدِ چهارشانه، و پدر که مانند یک لاشهی بیجان افتاده بود بر شانهی او، و من که به دنبال میرفتم و عقب افتاده بودم. لحظاتی ساکت میایستادند با ترکیبی از تأمل و تأثر و احترام نگاه میکردند. مردم همه بارکشِ آشنا را میشناختند و میدانستند که پدر را به کجا میبرد.
نیم فرسخی رد شده از آخرین خانههای شهر، در آستانهی تپه ماهورهای تفتیدهی مرزی، بارکش قوی هیکل با توان و تسلطی آشکار تپهی مأنوس را هرچه بالاتر رفت تا رسید بر بالای یالِ آن و من با توان یک موجود معمولی به دنبال او میرفتم و هرچه بیشتر عقب میافتادم. مرد به بالای تپه که رسید پدر را با مهارتی که نشان از تجربهی او میداد از روی شانه پایین آورد و به آرامی نشاند بین سنگها و علفها و بوتههایی که پس از نوروز زرد شده بودند اما هنوز با سماجت سرِ پا مانده و به اینسو و آنسو میافتادند در بادهای داغ زیر حرارت کشندهی خورشید.
مرد پدر را رها کرد زیر آفتاب سوزان، سی چهل قدمی آمد تا به من رسید که هنوز داشتم تپه را بالا میرفتم. ایستاد یک دستش را تکیه داد به صخره خیره ماند به حدود نوار ِ مرزی که درست از وسط بلندیهای تپه ماهورها رد میشد. از وقتی که خودم را شناخته بودم بین دو سرزمینِ ما جنگ بود. از هرکه دلیل جنگ و تاریخ آغاز آن را پرسیده بودم جوابی نداشت حتی پدر با آن عمق مطالعه و شعورِ شعریِ وسیع. از هرکه پرسیده بودم یا اظهار ناآگاهی کرده بود یا خودش را راحت کرده و چیزی گفته بود شبیه، «تا بوده همین بوده، کاریش هم نمیشود کرد.» برخیها برای اینکه آدم را از دنبال کردن موضوع دلسرد کنند میگفتند، «چه فایده که آدم وقت خودش را تلف کند با این چیزها…» و شانه بالا میانداختند و میگفتند، «جنگ هست باشد، ما زندگیمان را میکنیم.» بعد هم بر طرز برخورد و نادانیِ خود تاُکید و تأییدی دوباره میگذاشتند که، «نمیشود که همه چیز را تعطیل کرد همیشه نشست نگران که یک روز مرگ میآید سراغ ما، کشته میشویم…»
پدر از جایی که نشسته بود زیر آفتابِ داغِ طاقتفرسا برگشت نگاهی انداخت به سمت ما و دوباره خیره ماند به افق تفتیدهی روبرو و سراشیبیِ تپه. پدر برای یک لحظه چپیهی خود را با دست لاغر چروکیدهی خود بالا زد و با دست سر تراشیدهی خود را باد زد و دوباره چپیه را به سر گذاشت و نشست در انتظار. ما دوتا نیز از جایی که ایستاده بودیم ماندیم خیره به افق روبرو. پس از لحظاتی از پایینترهای سراشیبیِ تپه صداهای نامشخصی بگوش رسید. گرمای آن ساعت روز و هُرمی که از سنگ و خاک تفتیده بر میخاست طنین خاصی به صداها میبخشید و لایهی بیرنگی از نوعی گُنگی و نامفهومی و اسرار بر آن میکشید. طولی نکشید که سه سرباز پیدا شدند که تپه را آهسته آهسته بالا میکشیدند. هیئتی داشتند عین مرد بارکش، از کمر به بالا لخت، با تونیکهای ضخیم پارچهیی. نیزهها و کلاه خودهای آنها نور خورشید را بازتاب میداد و چشم را میزد. یکی از سربازان که قوی هیکل تر بود و به بقیه فرمان میداد کلاه خودِ خود را زده بود زیر بغل، عقبتر مانده بود، و دو سرباز دیگر را با دست هدایت میکرد به طرف بالای تپه. سربازان به پدر که رسیدند خم شدند زدند زیر بغل او را گرفتند به آرامی از زمین بلند کردند. با دست دیگر نیزههای خود را محکم نگاه داشته بودند. پدر را که از زمین بلند کردند لحظاتی ایستادند نگاههای مراقب انداختند به اطراف و به اینسوی مرز. حس میکردم که ما را میبینند اما ندیده میگیرند. من از یکسو خودم را هرچه بیشتر پنهان میکردم پشت صخره و از سوی دیگر سَرَک میکشیدم که ببینم چه میشود.
سربازان مدارا کردند تا پدر نیرویش را جمع کرد و آمادهی رفتن شد. یکی دو قدم که رفته بودند پدر مکث کرد، برگشت از آن دور نگاه کرد در جهت جایی که من و مرد بارکش ایستاده بودیم. سربازان نیز مکث کردند. نتوانستم از آن فاصله و زیر نور کُشندهی آفتاب و هُرمی که از خاک بر میخاست چهرهی پدر را درست بخوانم. شاید حالتی بود میان نگرانی، خلاصی، تأثر و تأسف، و کنجکاوی. شاید هنوز در فکر من و آینده و تنهایی و تعلیق من در زندگی بود، شاید احساس خلاصی میکرد از تشک آلوده، یک عمر بیماری، و ناتوان بستری بودن در گوشهی تنهایِ اتاق نیمهتاریک. شاید احساس تأثر و تأسف میکرد از کارهایی که در زندگی کرده بود یا برعکس فرصت نکرده بود به انجام برساند. شاید هم «از این ایوان ایوان دگر دیده» بود و میخواست شعری بگوید من برایش روی کاغذ بیاورم. شاید دریافت تازهیی پیدا کرده بود از تداوم زندگی در سرزمین پیشِ رو و نیاز داشت که آنرا به من منتقل سازد. نمیدانم. پدر که بار دیگر آمادهی رفتن شد سربازان دستهای خود را زیر بغل های او محکم کردند، سرعت خود را با ضعف و ناتوانیِ او تنظیم میکردند و مراقب بودند زمین نخورد. در رفتار آنها دشمنیِ خاصی حس نمی شد. با همان بیتفاوتییی انجام وظیفه میکردند که مرد بارکش، وقتی که وارد خانه شد، پدر را انداخت روی شانه، حمل کرد آورد اینجا، نشاند بر بلندترین نقطهی تپهی مرزی. یکی دو قدم که رفتند یکی از گیوههای پدر بجا ماند میان سنگلاخیِ بالای تپه اما هیچکدام مکث نکردند و همانطور به راه خود ادامه دادند. در آن لحظه دیگر چه اهمیتی داشت که یک لنگه گیوه از پدر بجا میماند یا با خود میکشاند تا پایین تپه.
باد میوزید، گرمایِ کُشندهی بیابان و تپه ماهورهای اطراف را میآورد میکوبید بر صورت و گردن، و پاچههای شلوارِ دَبیتِ سیاهِ پدر را همنوا با خار و خاشاک و بوتههای خشکیدهی گَوَن میلرزاند. چند قدم آنسوتر هرسه وارد سرازیری شدند و از زاویهی دید خارج شدند. لحظاتی بعد از سوی دیگر تپه صدای سربازان آمد که با یکدیگر، و با سرجوخه، چیزهایی میگفتند. زبان آنها برای من قابل فهم نبود اما آنطوری که مرد بارکش دستش را گذاشته بود بَناگوش و با دقت گوش میداد معلوم بود که از زبان آنها سر در میآورد و میفهمید تا دقایقی دیگر چه پیش خواهد آمد.
مکانی در باد، مکانی در آفتاب، مکانی در سایه، مکانی سنگلاخی، مکانی زیر باران، مکانی تفتیده، مکانی زیر توفان، مکانی پوشیده از بابونه و شقایق و علفهای خودرو، مردانی با قبا، مردانی با کت و شلوار، زنانِ چادری، زنان آلامُد، خانوادههای فرودست، خانوادههای دارا، نوجوانان، سالمندان، امروز، فردا، صدها سال پیش، قرنها بعد…
*
در را که باز کردم خلاء خانه مالامال بود از حس فقدانِ پدر. صدای جیک جیک گنجشکهای درختِ سدرِ باغچه بلندتر از همیشه در گوش مینشست و طنینِ غمگینی میانداخت در ایوانِ خالی. بسترِ خالیِ پدر، آشفته، مُلَوّث، فقیرانه، افتاده بود در گوشهی اتاق نیمهتاریک، دور و بر آن یک مُشت کتابِ پراکنده و یک بشقابِ خالی و یک استکان نیمه خالیِ چای در نعلبلکیِ نقشدار و یک جا سیگاریِ پر از خاکستر و دو سه تا ته سیگارِ اشنو. بوی اتاق ترکیبی بود از بوی سیگار و پشمِ مرطوبِ قالی و هوای خنک-دمکردهیی که از دریچهی زیرزمین به بالا میآمد. احساسِ کنایهآمیز-پوشیدهی غربت و تنهایی و مهجوریِ متونِ پخش شده بر قالی و ناخوانده ماندن آنها در یک آن به من هم سرایت کرد و احساس عمیقی از تأثر گلویم را بند آورد. در اولین فرصت باید مینشستم کتابها را با حوصله، یکی یکی، ورق میزدم، حاشیهها و دستخط پدر را می خواندم، و شعرهای پراکندهی لای صفحهها را گردآوری میکردم.
*
جمعهی آینده باید بروم به نیزارهای حاشیهی شهر. صدای رود میآید که برای خود، بیتوجه به من، یا به پدر، یا به ساکنان شهر، از قرنها پیش، همچنان به راه خود میرود تا آن دوردورها که گفته میشود به هفت دریای سندباد میپیوندد. نوای چنگِ اورفه در گوش مینشیند که برگهای نی را به رقص در آورده، بر سطح مانداب موجهای ریز انداخته، و پرندهی آبی را به آواز خواندن انداخته است. یک قَلَمه میبُرم با آن کِلکی میسازم. دست نوشتههای پدر را پاکنویس میکنم با خط شکستهیی که پیچیدگیهای زیباییِ فرهنگِ عمیق و ناکامیهای تاریخیِ سرزمین او را ظریفانهتر و شاعرانهتر از هر واسطهی دیگری بازتاب میدهد. حاشیههایی را که در طول سالیان نوشته است بر کتابهای فلسفی و عرفانی و تاریخی، و دیوانهای شعر، گردآوری میکنم. در طول سدهها و هزارههای گذشته شعرهای زیادی سروده بود که یا نتوانسته بود منتشر سازد، یا مخاطب نداشت، یا خواسته بود بسراید و ناسروده مانده و ثبت کرده بود بر حاشیهی کتابهایی که میخواند و در آن غور میکرد. بسیاری از شعرهای او در طول زمان یا به یغما رفته و نابود شده بود یا افتاده بود بدست غیر و سپرده شده بود بدست آتش. از باقیمانده باید هرچه را پیدا میکردم با وسواس و دقت هرچه تمامتر حفظ میکردم. غَرَض نقشی بود که از پدر باز میماند و هویّت من بشمار میآمد.
لقمان تدین نژاد،
آتلانتا، ۱۴ آوریل ۲۰۱۹