آیا خود مردم کاری خواهند کرد؟ کمر همت راست خواهند کرد و همه در اقدامی جدی و قاطعانه و سراسری و سریع، دست از کار خواهند کشید؟ اما این بار نه برای خواستهای صنفی و افزایش دستمزد و… که برای حق حیات و زنده ماندن تا با کمترین امکانات و بیشترین توان این چرخه مرگ را متوقف کنند؟
سفری دشخوار و تلخ از دهلیزهای خم اندر خم و پیچ اندرپیچ …
شکاف و دره عمیقی است بین پزشکی مردمی و پزشکی خصوصی شده و مبتنی بر کسب سودهای خالص کلان؛ میان مافیای دارو و درمان و آن پرستار و پزشک متخصصی که چون تخت آی سی یو برای خودش پیدا نشد، به راحتی جان میبازد همراه ده ها بیمارش.
پزشکی علمی است در خدمت نجات جان انسانها، اما پزشکی خصوصی شده، تجارتی شوم است که با زندگی میلیونها انسان کسب سود میکند.
مقابله با ناشناختههای هولناکی چون این بیماری با آزمون و خطا و آزمایش و با تلاش بی اندازه متخصصان و دانشمندان ممکن میشود، آنان که سودایی جز شکست این هیولا و هیولاهای مشابه با کمترین تلفات ندارند، اما مافیای دارو و درمان و واکسن، سودایی دیگر دارد، این فاجعه را فرصتی مناسب میبیند برای این که چند پلهای در میان یک درصدی های ثروتمند ارتقا یابد و ثروتش رکورد بشکند.
پزشک مردمی دروغ نمیگوید. به مردم اعلام میکند چه نمیداند، چه فهمیده است، تحقیقات در چه مرحلهای است، از خطرها عوارض احتمالی داروهای آزمایشی میگوید، داوطلب میطلبد برای آزمایش داروها و درمانها، نتیجه تحقیقات و فرمول داروهای حیات بخش را بی چشمداشتی مادی منتشر میکند، به آن امید که شاید همکار ناشناسی در گوشهی دیگری از دنیا، زودتر آن را به نتیجه برساند، برایش مهم نیست مالک فرمول کشف شده باشد، مهم این است که زودتر به نتیجه برسد. اما سرمایهدار مافیای دارو و بهداشت خصوصی شده، بر روی زندگی مردم آزمایش میکند، هیچ اطلاعاتی از تحقیقاتش بروز نمیدهد چرا که حق انحصار و لیسانس دارو برایش باید حفظ شود، تبلیغ میکند که فلان داروی آزمایشی موثر است، هزاران دوز فلان داروی تولید شده و باقیمانده از اپیدمی بیماری هولناک دیگری را که روز دستش مانده را به کشورهای فقیر هدیه میکند، پز انسان دوستی میگیرد و قهرمان رسانهها شود، اگر هم دارو موثر نبود، ککش نمیگزد، آن بچه افریقایی یا جوان جهان سومی که آیندهای ندارد، از گرسنگی بمیرد یا از عوارض این دارو، اصلا مهم نیست. کسی هم از اصل ماجرا خبردار نمیشود، چرا که این تحقیقات فوقمحرمانه است.
پس قبل از هر چیز به احترام باید سر خم کرد در برابر پرستاران، پزشکان و کادر درمان و محققانی که این روزهای سیاه فاجعه را بیلحظهای تردید، پشت بیماران را خالی نکردند؛ که اگر کمکهای بی دریغشان نبود و از خودگذشتی و ایثارشان، قربانیان این سونامی مرگی که بزرگان برایمان رقم زدند، بیش از این اینها بود.
از صمیم قلب سپاسگزار دستان مهربانتان که آن لحظات خفگی بیماری را با ماساژ نرم آرام میکند، سپاسگزار تاب آوردن لحظات بیتابی و کج خلقی بیمار آن هم با لبخندی و سکوتی یا کلمهای محبتآمیز و تلاش های فراوان برای یافتن راهی برای شکست این بیماری و ….
حتما بارها و بارها شنیدهاید و دیدهاید این سپاسگزاری ها و حق شناسی ها را.
آنچه میخوانید گزارشی کوتاه و مستند است از سفری بر روی لبه زندگی؛ همراه با هزاران هزاران تن دردمند دیگر
نیمه شب باحالت خفگی، راهی بیمارستان شدم. نزدیکترین بیمارستان خصوصی؛ بیمارستانی قدیمی و با سابقه.خانم، بیمارم مشکل تنفسی دارد. حالش خوب نیست. نمیتونه نفس بکشه. برای پذیرش چه باید انجام دهم.
_ ببر بیمارت را.
_ چی؟ یعنی چه؟ میگویم حالش خوب نیست.
_ تخت ندارم. گفتم ببرش بیمارستان دولتی بستری شود.
نگاهی به بخش اورژانس؟! شلوغ نبود. تختی خالی در کنج اتاقی دیده میشد.
اما جمله آمرانه و جدی، جای حرفی نگذاشت؛ حتا درحد نشان دادن کارت بانکی یا آوردن اسم آشنایی از کادر درمان در بیمارستان که معمولا در بیمارستانهای خصوصی جواب میدهد.
در سکوت ناشی از بهت شوک این برخورد غیرانسانی، بیمارستان را ترک کردیم درحالی که فکر کردم این پرستار چگونه نمیتواند بیاندیشد که شاید نفس بیمار تا بیمارستان بعدی و رسیدن به اکسیژن و … تمام شود به راحتی؟ چگونه با خود نمیگوید اینجا اورژانس است، بگذار حداقل علایم حیاتی اش را چک کنم؟؟
و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که این پرستار نمیتواند سرخود چنین برخوردی کند، حتما بخشنامهای محرمانه هست برای نپذیرفتن بیماران بدحال و یا حداقل توصیه و دستور شفاهی مافوقی.
در پیگیری بعدی ، چون “حق با مشتری است” و کسی پیدا شده وسط این همه معرکه برای پیگیری، این پاسخ که:
-” بله اشتباه شده است. نباید این گونه برخورد میشد، اسم و مشخصات پرستار کشیک را بدهید با او برخورد خواهد شد؟!!
راهی بیمارستان دانشگاهی و دولتی قدیمی و باسابقه شدیم همین وسطهای شهر.
بخش اورژانس شلوغ اما در عین حال آرام. کادر درمان به سرعت درحال جابه جایی و کار . تخت خالیای در کار نبود. پزشک جوان کشیک ریزنقشی سعی میکرد به همه پاسخ دهد در آرامش. سری به این اتاق سری به آن یکی، بالای سر آن بیمار زیر سرم، یا آن دیگری زیر اکسیژن و…
اتاق تریاژ شلوغ. اتاق ۱۲ متری با تخت و دستگاههای ضروری . میز دکتر و….
_ بنشین تا دکتر بیاید
_ کجا؟
_ روی تخت
اما روی تخت سه مریض دیگر هم نشسته بودند باید کنارشان مینشستم تا پزشک فرصت کند و فقط علایم حیاتی را چک کند، پزشکی که از اتاق رفته بود تا به بیمارانی در اتاقهای دیگر سر بزند و بعد…
در آن فضای بسته کوچک، با وجود تهویه فقط چرخش ویروس را میشد حس کرد.
از اتاق بیرون آمدم در سرسرای بیمارستان در گوشهای به انتظار ایستادم. در و دیوار اورژانس پر از پوستر و نوشته و از همه مهمتر و بیشتر:
اینجا داروی رمد… تجویز نخواهد شد. “
نتیجه این انتظار و ترک اتاق، معطلی و رسیدگی دیرهنگام شد. مریضی بدحال میآمد. با تخت وارد همان اتاق کوچک پر ازدحام ِهمراهان و مریضان میشد. جای سوزن انداختن نبود.
و بالاخره، پاسخ پزشک پس از معاینه:
_ برو خونه استراحت کن. فردا بیا کلنیک متخصص عفونی یا ریه وقت بگیر . ریه درگیر شده، احتمالا نیاز به رمد… داشته باشی بهت بده.
_ الان چی؟ اگه تا صبح نفسم دیگه بالا نیاد ، چی؟
_ دارو ندارم. نمیتوانم چیزی بدهم. تخت هم ندارم، هنوز سرپایی، انشااله چیزی نمیشود …
از آنکه دستش خالی است چه انتظاری توان داشت؟ حداقل کلام خوش و آرامبخشی دارد، حداقل علایم حیاتی را چک کرد قبل از فرستادن به خانه …
روزهای قبل از کرونا، کلنیک این بیمارستان ه میشه شلوغ بوده و حداقل یک روز علاف شدن را باید به جان میخریدی تا به پزشک متخصص برسی؛ حالا دیگر چه خواهد بود؟ مریضهای بدحال، یکی روی برانکار و دیگری روی تخت در انتظار بستری شدن و… جای تعلل نبود. بیمارستان را ترک کردیم. اگر تختی باشد برای آنها ضروری تر است .
و سفر ادامه یافت تا صبح که به تخت خالی در سولهای و دریافت سرم و دارو ختم شد، انگار جزء خوش شانس ها بودیم یا صرف زمان ۱۲ ساعته به اینجا رسیدیم.
اما البته اول پول باید پرداخت میشد، شش میلیون تومان البته نه یک جا. فقط همین درمان در خود یک بیمارستان خصوصی ۱۱ میلیون.
پنج روز هم گذشت در تکرار این پروسه:
سر ساعت رفتن، منتظر ماندن، پذیرش شدن، انجام کاغذبازی و هر روز امضا کردن بند رضایت از این درمان و پذیرش مسوولیت آن، چک علایم حیاتی، معاینه پزشک، رگ گرفتن، سرم و دارو درمانی را از سر گذراندن، آن هم با دیدهها و شنیدههای بسیار.
پدر و مادری بازنشسته، جوانشان را آورده بودند. هر سه نفر پاکت اسکن همراهشان بود و مشخص بود همه مبتلا هستند. پسر جوان با حال خیلی بد، روی پلهها ولو شد، در مسیر رفت و آمد سایر بیماران، همراهان و پرسنل و ….با ماسک هم نمیتوانست نفس بکشد، ماسکش را برداشته بود و به شدت سرفه میکرد، نفسش به شماره افتاده بود.
هشدار بیماری به نگهبان:
_ به داد این بیمار برسید. حالش خوب نیست.
و نگهبانی که دوید.
_ مریض اورژانسی، بدو
_ پدر بیارش ، ببرش اونجا روی تخت، بعد پروندهاش را کامل کن…
و بعد بیمارانی که نوبتشان را فراموش کردند تا نفسهای به شماره افتاده جوان، زیر ماسک اکسیژن، کمی آرام بگیرد و آماده شود برای انتقال به بیمارستان برای بستری شدن.
_ همراهان بیمار داخل نیایند.
اما مگر میشد، جلوی پیرمرد را گرفت که سرگردان و نگران از تخت پسرش به تخت همسرش سر نزند. کابوس احتمال مرگ عزیز، لحظهای آرامش نمیگذاشت.
روزهای بعد مادر که خود دارودرمانی و سرمتراپی میشد، از قطع تب پسرش در بیمارستان خصوصی میگفت، از اینکه دارویی را با قیمت دانهای ۷ تا ۱۵ میلیون از بازار آزاد میخرد و حتا نمیداند و نمیتواند مطمئن باشد که آیا دارو اصل است یا تقلبی. از اینکه تنها پسرشان است و…. نگران این که آیا تمام اندوخته سالها کار، در دوران بازنشستگی، کفاف هزینههای درمان پسرش را خواهد داد؟ با آهی عمیق:
_ حداقل کاش نتیجه بدهد.
نگهبان دیگری در اورژانسی دیگر، با عجله زن جوانی را به تریاژ آورد:
_ کار این خانم را زود راه بیاندازید. با بچه آمده. بچه و شوهرش را راه ندادم بیرونند. کار این راه افتاد آنها را بفرستم. حال این از آن دو نفر بدتره.
مشخص بود آشنایش نبود. چشمان آبی و تبدار دخترک زیر یک سال، تاثیرش را گذاشته بود و باز بیمارانی که نوبتشان بود، آرام و بی صدا، راه باز کردند تا سریعتر کار این مادر انجام شود …
سیل خبر ابتلای دوست و آشنا و غریبه، از هر سو به گوش میرسد. تماسی نیمه شب برای احوالپرسی از عزیزی که تازه فهمیدهای مبتلا شده و یاس را در صدایش شنیدن:
-الان برگشتم از بیمارستان. پول نداشتم برای دوز اول دارو. فکر میکردم ۵۰۰ هزار تومان خواهد شد. گفتند یک میلیون و هفتصد هزار تمان. فقط دارو برای روز اول. پول اسکن و آزمایش و…. هم جای خود. آن هم نه در بیمارستان خصوصی، در بیمارستانی دولتی در شهرکی اطراف تهران.
بعد از ۲۴ ساعت توی صف ایستادن دست خالی برگشتن با نفسهای به شماره افتاده عزیزت، چه معنایی میتواند داشته باشد؟
_ من ِکارگر ساختمانی هیچ وقت بیمه بودم، تازه این داروها که میگن اصلا با بیمه نیست …
_ ساعت دو نیمه شب وقت تزریق دوباره داروم بود. گفتن جا نداریم برو ساعت ۵ صبح بیا. ساعت ۵ صبح دوباره رفتم. نمی شد توی آن همه شلوغی توی حیاط بیمارستان ماند. هی برو هی برگرد. سه بیمار آخر شیفت بودیم، پرسنل مشغول انجام کارهای پایان شیفت برای تحویل، خسته خسته انقدر که قابل تصور نیست، توان کار نداشتند. از فردا باید سعی کنم اول وقت بروم، اگر جوابم بدهند…
کارگر خدماتی بیمارستانی دیگر با استیصال:
_ نتونستم مادرم را بستری کنم. پول ندارم. بردمش خونه. چاره ای ندارم. خودم مرخصی گرفتم بمونم خونه. از پدر و مادرم پرستاری کنم ولی گفتن بدون بستری فایده ای نداره، درمان پول میخواهد،
-دارن بیمارستان صحرایی میزنن کنار بیمارستان. اما هنوز کار داره تا راه بیافته …
_ صحرای محشر که میگویند این بیمارستان است. مریضها کنار خیابان و کوچه و حیاط بیمارستان روی پتوهای کثیف، با تن تبدار، بیحال و بیانرژی، با نفسهای به شماره افتاده در انتظار رسیدن نوبت.
_ تو این شرایط “فاصله اجتماعی” کیلویی چند؟ همه توی شکم هم . مریض و همراه…. هر بیمارستانی شده کانون تولید و انتشار ویروس، با این حساب حالا حالاها از این گرداب مرگ و تباهی بیرون نخواهیم آمد.
در کنار و همراه این خبرها و عکسها ور… از شرایط بد بیمارستانها، فیلمها و مصاحبههایی هم دست به دست میشود، از مسوولان بهداشت ودرمان، از به اصطلاح پزشکان نزدیک حلقههای قدرت، از آنان که با بی شرمی تمام، حالا افشاگری میکنند، هر کدام گناه را به گردن دیگری میاندازند، عنوان میکنند که این مدعیان واکسن از اول هم خودشان میدانستند که نمیتوانند واکسن بسازند و به موقع برسانند، اشتباه کردند دیگه… اینکه یکی از سی کشوری هستیم که در طرحهای تحقیقاتی در مورد دارو و واکسن مشارکت کردهایم، اما با چه شرایطی، و چرا مردم نمیدانند در این باره، اینکه کدام مافیا و آقازاده با کدام پول و سرمایه، دارو وارد میکند، در بازار قاچاق میکند و..، اگر سرم کم است به این دلیل است، اگر دارو نیست به این دلیل و…
و این گونه نمک بر زخمهای پیدا و پنهان مردم میریزند و ثابت میکنند که انگار عمدی در کار است.
و درد آنجا بیشتر میشود که حتا الان هم میشود، جلوی این کشتار را گرفت: با یک اقدام جدی، سریع و قاطع برای تعطیلی کامل به مدت یک ماه، سرعت بخشیدن به واکسیناسیون موثر، فراهم آوردن امکانات و داروهای رایگان برای همه …
اما اراده ای برای این کار نیست .
روزانه بیش از ۱۵۰۰ تا دو هزار نفر قربانی، معنایی جز نسلکشی ندارد و به نظر میآید ادامه همان نسلکشیهای قبلی باشد:
تابستان ۶۰ با شمارش تیرهای خلاص تا بیش از سیصد تا، یا تابستان ۶۷ در سولههای زندان و بر دار کردن روزانه صدها نفر …
نسلکشی، نسلکشی است به هر شکلش. چه جوان روشنفکر و آگاه دهه شصت باشد که زبان سرخش سر سبز بر باد داد، چه نسل جدید جوانانی که در مقابل ظلم سکوت نکرده و حقشان را در دی ۹۶، آبان ۹۸، در جای جای این سرزمین فریاد کشیدند، چرا که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتند و ندارند و چه هزاران بیمار …
به نظرآید، سیاست این است که:
بگذار این همه مدعی حقخواهی، این بار از بیماری بمیرند، هزینه گلوله و سرکوب در آینده کمتر میشود؟؟؟!!!!
اما آیا خود مردم کاری خواهند کرد؟
کمر همت راست خواهند کرد و همه در اقدامی جدی و قاطعانه و سراسری و سریع، دست از کار خواهند کشید؟ اما این بار نه برای خواستهای صنفی و افزایش دستمزد و… که برای حق حیات و زنده ماندن تا با کمترین امکانات و بیشترین توان این چرخه مرگ را متوقف کنند؟
اصلا ممکن است چنین رویایی؟
نمیدانم.
فقط میدانم میشود کاری کرد که از مرگ هزاران نفر در روزهای آینده جلوگیری کرد.