می آیــد و نـمی آیــد، نـــوروز، ســال هـا سـال اســت
یعنی که سال ها سال است که حال ما همین حال است
تـحـویل مـی شــود سـالی، آنـگاه مـی زنـی فــالی
شاید که نو شود حالی، نه، بازهم همان فال است
گویند روز پیروزی ست، نوروز راز بهروزی ست
اما کـدام پیـروزی، یا این چـه “احسـن الحال” است؟
چون ره بـَرَد به بهروزی، خواب و خـیال نـوروزی
کی نو شود زمان، تا کار براین روال و منوال است؟
نـه، نـو چگونـه گـردد روز، تا ســرزمیـن مـا هـر روز
یا دست شاه خود خواهی ست، یا دست شیخ ِرمال است
فـرقی نمی کـند تا کـه، این آش هســت و این کاســه
کاین زادروز جمشید است یا روز شیخ خلخال است
تا روزگـار ما این اسـت، تا دل غمـین و چرکـین اسـت
هر روز، همچو دیروز است، هر بُرج، بُرج اغفال است
بـردار دسـت از ایـن بـازی، وز ایـن خـیال پـردازی
این شیر بی سر و یال است، این مرغ بی پروبال است
کی تازه می شـود حالی، تا نو شـود دل و بالی
می آید و نمی آید – نوروز- سال ها سال است