یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳

یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳

روایت یک کوییر کورد از انقلاب ژینا؛ کوییر هستم؛ بعد از مرگم انکار نکنید!

سروش شکیبا

دو ماه است از ایران خارج شده‌ام؛ نه ماه پس از آخرین روزهای شهریوری که ژینا را کشتند. چند روز پیش یک دوست که اهل کلمبیاست از من پرسید “شرایط کوییرها در ایران چطور است”. کمی که توضیح دادم دوباره از من پرسید: یعنی هیچ کس درباره تو نمی‌دونه؟

 من جواب دادم که: خیر!

پرسید: دوستانت؟  جواب دادم که : خیر! پرسید: خانواده ات؟ جواب دادم که: خیر! و با تعجب پرسید: چرا؟

 و من درحالی‌که احساس می‌کردم دارم منطقی جواب می‌دهم گفتم: به خاطر ممنوع بودن!

او با کمال آرامش به من گفت: ولی خانواده کسانی هستند که از تو حمایت می‌کنند و نباید از آنها پنهان کنی.

همین حرف کافی بود تا آن شب غربت من تکمیل شود و با گریه به صبح برسد. در میان اشک‌ها و دلشوره‌ها به آخرین روزهای شهریور سال گذشته فکر می‌کردم که شبی با دوستان، سرمست بودیم از شراب و شعر و موسیقی، تا چند نفسی از بخت بدمان و ذهن آشفته‌ی‌‌مان رها شویم:

 موبایلم در دستم بود و همان وقت با اولین رفرش اینستاگرام خبری از ایران اینترنشنال را دیدم با این تیتر “مهسا امینی بر اثر جراحات ناشی از ضرب و شتم ماموران گشت ارشاد درگذشت”. انگار که با پتک بر سرم زده‌ باشند، با صدای بلند برای جمع خواندم و همه در بهت فرو رفتیم. همان‌شب بود که خبر تجمع چند نفری از خانواده ژینا امینی مقابل بیمارستان کسری رسانه‌ای شد. فردای آن روز، پیکر بی‌جان ژینا را به سقز می‌بردند.

 شب هنگام به همراه سینا و محمد راهی سنندج شدیم، به خانه پدر و مادری‌ام که رسیدیم چند ساعتی استراحت کردیم و بعد به سمت سقز رفتیم. به آمانج گفته بودم که می‌آییم. آمانج هربار که به تهران می‌آمد و پیش من می‌ماند چند روزی را به خنده و گریه سپری می‌کردیم؛ اما این بار که ما به دیدن او رفته بودیم همه‌اش گریه بود و داغ کشته شدن ژینا. همانجا اولین تجمعی را دیدم که شعار اصلی‌اش زن، زندگی، آزادی بود. تمام وجودم افتخار بود و غرور. غرور به اینکه این شعار چگونه و به ذهن چه کسی رسیده که اینجا تکرارش کند، شعاری که سال‌ها عاشقش بودم وقتی آن را از گریلاها می‌شنیدم که قبل از هر عملیاتی علیه داعش یا با متحجران دولتی ترکیه انجام می‌دادند، و می‌دانستم که چه تاریخ و فلسفه عمیقی در پس این شعار نهفته است.

بعدتر در مسیر برگشت به سنندج و سپس تهران، من و سینا و محمد دائم از این حرف می‌زدیم که “جامعه‌ی ایرانی چقدر تغییر کرده و حتی خود ما چقدر از این تغییرات بی‌خبر بوده‌ایم”. در عین حال به این فکر می‌کردم و برایم سوال بود که “خواست‌ها و مطالبات زنان در ایران چقدر رشد کرده و متعاقب آن چه تعدادی از مردان جوان پشتیبان و حامی این خواست‌ها و مطالباتند”. به مطالبات خودم به عنوان یک کوییر فکر می‌کردم و اینکه اگر پای حقوق و خواسته‌های من هم وسط بیاید آیا می‌توان نسبت به پشتیبانی زنان و حتی مردان نسل جوان امیدوار بود؟ پاسخ این سوال‌ها روشن نبود، اما هرچه بود می‌توانستم برای اولین بار به چشم‌انداز دیگری پیش روی خودم فکر کنم؛ و چشم‌اندازی پیش روی همه کسانی که همچون من در “ممنوعیت‌”های مکرر زندگی می‌کردند.

 یک هفته از شروع اعتراضات گذشته بود که روشن شد موضوع اصلی و صریح این جنبش در حال شکل‌گیری، مطالبات و خواست‌های مبنایی زنان است و به درستی اولین انقلاب فمنیستی در جهان در حال رخ دادن بود! و این انگیزه و امید من را هم بیشتر می‌کرد.

 اما فقط خیابان نبود؛ هرچه پیش می‌رفتیم به مرور مواضع افراد در اعتراضات خیابانی هم روشن‌تر می‌شد: چپ، راست، مذهبی، سنتی… و مواضع غیر دموکراتیک هم در این میان خودشان را نشان می‌دادند، دسته‌بندی‌ها شکل می‌گرفتند و اختلافات پررنگ‌تر می‌شدند. در همین بحبوحه، به یاد دارم که یک بار با یکی از دوستانم از “فراخوان” روز بعد حرف زدم و پرسیدم که آیا او هم با ما همراه می‌شود؟ با عصبانیت گفت: ” البته که نه! این یک شورش است مثل فتنه ۵۷ اما این بار می‌خواهند حداقل اخلاقیات و سنت‌های ما را هم از بین ببرند، می‌خواهند فرهنگ ایران را هم از بین ببرند، من دست آخوندها را می‌بوسم ولی با اینها در یک جبهه نمی‌جنگم”.

به حرف‌هایی که از دهان او بیرون می‌آمد گوش می‌دادم، ساکت بودم و فکر می‌کردم چطور آدمی که در روزهای اول اعتراضات، هر روز با ما به خیابان می‌آمد و از انقلاب حرف می‌زد امروز از اینکه مبادا اخلاقیات و سنت‌ها از بین بروند به هراس افتاده؟! منظورش از اخلاقیات و سنت‌ها چه بود؟ جواب این سوال را در آخرین گفتگویی که با او داشتم گرفتم، وقتی داشت به صراحت از لزوم حفظ نهاد خانواده با تاکید بر جایگاه ریاست و نگهبانی آن توسط مردان سخن می‌گفت. و طنز تلخ ماجرا این بود : او داشت این حرف‌ها را به من می‌زد؛ به من که به عنوان یک کوییر قطعا یکی از عوامل شکسته شدن هنجارها و سنت‌های جامعه محافظه‌کار بودم! و همین من، هفته‌ها در خیابان‌ها به اعتراضات پیوسته بودم و زن، زندگی، آزادی را در کنار همین دوستان سر داده بودم. غافل از اینکه “هر کسی از ظن خود شد یار من “؛ هر کدام از ما برداشت خودمان را از این شعار داشتیم و حتی برخی آن را تنها سه کلمه‌ای می‌دانستند که کنار هم می‌آید و دارای وزن زیبایی است! حال آنکه زن، زندگی، آزادی بیانگر سه ستون اصلی یک جریان مهم فکری و فلسفی بود که بر مبنای ژنولوژی، اکولوژی و جامعه دموکراتیک بنا نهاده شده است.

 به مرور دیگر نمی‌دانستم چشم‌انداز انقلاب برای من هم آن روشنای سابق را دارد یا نه. به این فکر می‌کردم که انقلاب برای من تنها براندازی حکومت جمهوی اسلامی نیست. من از انقلاب، تحول بزرگ‌تری انتظار داشتم. برای من انقلاب در منقلب شدن افراد و تبدیل آنها به انسان‌های آزاد، مراقب و مسئول، و متعاقب آن، تغییر نظام به صورت بنیادین معنا می‌گرفت.

پس از مهاجرت

بعد از  چند ماه از ایران رفتم. ناچار شدم وطنم را پشت سر بگذارم و بروم.

از خیابان‌های پرشور تهران و سنندج، از کشوری که یک انقلاب فمینیستی در آن داشت به وقوع می‌پیوست به جایی قدم گذاشته بودم که گمان می‌کردم می‌توانم تصویر دیگری از ایرانیان ببینم. درست چند ماه پس از کشته شدن ژینا، در آلمان بودم و با کمال تعجب خیلی زود در همان روزهای اول دانستم که بسیاری از دوستان ایرانی اینجا فاصله‌ی عجیبی با مردم داخل ایران پیدا کرده‌اند؛ فکرشان و جهان‌بینی‌شان به قدری متفاوت است که فکر می‌کردم برخی از آنها مثل اصحاب کهف مدتهای مدید خوابیده‌اند و حالا که بیدار شده‌اند نیازها و مطالبات مردم ایران را نمی‌شناسند! نوستالژی‌گرایی، کج‌فهمی نسبت به شعارها و مطالبات مردم، حتی نگاه منفی به شعار زن، زندگی، آزادی. اما همه‌ی اینها وقتی تیر خلاص را به ذهن من زدند که هموفوب‌ترین اظهارنظرها را از برخی از آدم‌های دور و برم در آلمان شنیدم درحالی‌که “برخی جریانات فعلی در ایران” را راهی برای “انقطاع نسل طلایی ایرانی” می‌دانستند! به عنوان یک مرد همجنسگرا که تجربه زیستن در شهرهای متعددی در ایران را دارم و امروز در یکی از شهرهای بزرگ اروپا زندگی می‌کنم، به قطعیت می‌گویم که در تهران با راحتی بیشتری از لاک ناخن، مداد چشم، پیرسینگ و…استفاده می‌کردم، و نگاه مردم و پذیرش آنها را نسبت به تلاش‌هایم برای ایجاد این تغییرات مثبت‌تر می‌دیدم تا برخی از گروه‌های ایرانی در آلمان. به یاد اولین روزی می‌یفتم که برای مراسم ژینا به سقز رفته بودیم و از تماشای آنچه در حال وقوع بود شگفت زده. اشتباه نکرده بودم اگر برداشتم این بود که جوانان در ایران به صورتی باور نکردنی تغییر کرده‌اند، همزیستی و تکثر گرایی را تجربه کرده‌اند و در خیابان‌ها و در اعتراضات آموخته‌اند و بیشتر خواهند آموخت. با وجود همه‌ی فشارها و ممنوعیت‌ها و محدودیت‌ها، و با وجود چالش‌های فراوان که جوانان، زنان، همجنسگرایان و افراد ترنس در ایران برای زندگی دارند، اما تجربه‌ی زیسته‌ی بسیاری از آنها از جمله خود من با مبارزه روزمره گره خورده است؛ حتی اگر از سوی نزدیک‌ترین دوستان و خانواده هم مورد تحقیر و تبعیض و انکار قرار بگیرند.

 و به این ترتیب بود که بار دیگر خودم را تنها حس کردم، اینبار نه در تهران، نه در سنندج، بلکه در یکی از “دمکرات‌ترین” جوامع، در آلمان!

چالش‌های جدید

برای من این روزها چالش‌های بزرگ دیگری هم شروع شده‌اند. به یک سالی که گذشت فکر می‌کنم، به چشم‌اندازی که در نخستین روز‌های انقلاب ژینا از زندگی‌ام داشتم، به امید‌هایم، بیم‌هایم و سهم من از آزادی. از زمان مکالمه با دوست کلمبیایی‌ام دائم به این فکر می‌کنم که اگر روزی دیگر نباشم، درباره من چه‌ها گفته خواهد شد؟ وقتی به قول همان دوست کلمبیایی‌ام “هیچ‌کس درباره تو چیزی نمی‌دونه”، چطور از تو یاد خواهند کرد؟! به سهم نداشته‌ام از انقلاب و مبارزه به عنوان عضوی از جامعه کوییر فکر می‌کنم؛ به کسانی که پس از نبودنشان بر سر گرایش جنسی آنها جدال‌ها درگرفته درحالی‌که اگر از رنگ و مدل موی آنها صحبت شده‌ بود اینهمه بحث درنمی‌گرفت و کسی نمی‌گفت ” نباید با شهدا و آبروی خانواده‌هایشان بازی کرد”. به این فکر می‌کنم که اگر من هم در روزهای اعتراضات کشته شده بودم آیا درباره من هم می‌گفتند که “گرایش معمولی جامعه را زندگی می‌کرد” تا هرچه زودتر این “ننگ” را از دامان خانواده‌ام پاک کنند؟ به این فکر می‌کنم که چرا حتی در ادبیات بسیاری از به اصطلاح روشنفکران و سلبریتی‌های دنیای مجازی عبارت “آبروی شهدا و خانواده‌هایشان” با “همجنسگرایی” به هم گره می‌خورند؟ مگر از نظر اینها ما “ننگ” و مایه‌ی بی‌آبرویی هستیم؟

حق با دوست کلمبیایی‌ام بود که گفت : خانواده کسانی هستند که از تو حمایت می‌کنند و نباید از آنها پنهان کنی.

اعضای خانواده شاید در صورت از دست دادن فرزند، بیشتر از همه خود را سرزنش کنند که چرا از حقیقت وجودی فرزندشان آگاه نبودند و او را حمایت نکردند. اما حالا که سهم ما از خانواده‌ هم سکوت و انکار بوده، من امروز با افتخار می‌گویم که به خانواده کوییر تعلق دارم، و اگر پس از مرگم کسی از این حقیقت حرف زد، دیگرانی نباشند که بگویند “آبروی ما را نبرید”!

و اما جامعه‌ی کوییر، این ماهی سیاه کوچولو که در خیابان‌های سقز و سنندج و تهران شعار زن، زندگی، آزادی سر می‌داد، حالا به ماهی شش رنگ جوانی تبدیل شده است و حتی در بی‌وطنی خویش هم سر باز ایستادن ندارد و مبارزه‌اش را تا رهایی کامل از تمامی مصادیق تبعیض و نابرابری ادامه خواهد داد.

پی‌نوشت: اسم نویسنده و همه اسامی به کار برده شده در این نوشته “مستعار” هستند. 

https://akhbar-rooz.com/?p=217415 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x