دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

زوزه تنهایی – محمود میرمالک ثانی

اصلا یادش نمی آمد که دیشب کجا بوده… حسابی گیج شده بود… با خودش می گفت آخه این هم شد زندگی که ندانی دیشب کجا بودی؟… با چشمانی ورم کرده نگاهی به سر و وضع خودش انداخت … به همه چی شبیه بود جز خودش… بوی گند لباسش او را دیوانه کرده بود… سر و پاش پوشیده شده بود از پهن احشام… چشمش به خشتک شلوارش افتاد که پوشیده بود از یک لکه نیمه خشک شدهِ بزرگ…به خودش گفت: یعنی به خودم شاشیده ام؟! بعد از چند لحظه فکر کردن با عصبانیت به خودش گفت… وقتی که حتی نمیدانی دیشب کجا بوده ای، دیگه چه فرقی می کند که به خودت شاشیده باشی یا ریده باشی…

سعی کرد از جایش بلند شود تا شاید کسی را در آن اطراف ببیند، اما همچون تکه ای سنگ به زمین چسبیده و خشکیده شده بود… سرش از درد باد کرده بود و احساس می کرد که هندوانه بزرگی را بر روی گردنش قرار داده اند… دوباره سعی کرد ولی بی فایده بود… با خودش گفت: این دیگه چه وضعی ست که حتی نمیتوانم از جایم تکون بخورم…دور و وَرَش را خوب نگاه کرد که نکند کسی یا کسانی او را با میخ به زمین میخکوب کرده باشند… اما هیچ نشانی از میخ نبود… کسی هم آن دور و اطراف نبود که کمک کند تا او از جایش بلند شود… بعد فکر کرد اگر هم بتوانم بلند شوم، قدم بعدی چه خواهد بود و چکار میخوام بکنم؟

تنها صدای احشام بود که به گوش می رسید و از صدای آدمیزاد هیچ خبری نبود که نبود. گاه گاهی هم صدای عرعر خری می آمد که انگاری هوای ماده خر همسایه را کرده بود. پشتش را به دیواری که کنارش ولو شده بود تکیه داد و به خودش گفت: تو که تو شهر زندگی می کنی…؟ پس تو این خراب شده میان یک مشت گاو و گوسفند و یک خر حشری چیکار می کنی…؟ چه جوری سر از اینجا درآورده ای…؟ کسی یا کسانی تو را اینجا آورده اند؟ یا خودم با پاهای خودم به اینجا آمده ام…؟ شهر کجا اینجا کجا… گیج شده بود و هیچ پاسخی برای سئوالات خودش نداشت.

لحظه ای سر خود را به پائین خم کرد و چشمانش را برهم فرو بست تا بتواند تمرکز بیشتری برای دست یافتن به پاسخ سئوالات خود ش بیابد. سکوت خشکی او و محیط اطرافش را در خود فرو برده بود و صدایی از هیچ جنبنده ای به گوش نمی رسید… حتی خر دهکده هم ظاهرا از وصال ماده خر روستا ناامید شده بود و دیگر عر عرش به گوش نمی رسید و یا شاید هم عشاق به هم رسیده بودند… اما برای او چه فرقی می توانست داشته باشد… پی بردن از رسیدن یک خر حشری به وصالش یا اینکه بفهمد چگونه سر از این اینجا درآورده است؟

بوی گند پهن که تمام وجود او را پوشانده بود نیز مزید بر علت شده بود که خوب نتواند فکر کند… به خودش گفت که اول باید از دست این بوی گند، خودم را نجات دهم تا بعد ببینم که چه خاکی باید تو سرم بریزم… اما کاری زیادی از دستش برنیامد… سعی کرد با استفاده از کلوخی که در کنار خود پیدا کرد بود پهن روی لباسش را پاک کند تا شاید کمکی باشد برای خلاصی از بوی مشمئز کننده ای که داشت او را به جنون می کشاند… اما تلاش وی هیچ نتیجه ای به بار نیاورد و کلوخ را با فحشی آبدار به طرفی پرت کرد و دوباره به دیوار تکیه داد و در فکر فرو رفت…

دقیقا نمی دانست چه مدت زمانی در این وضعیت قرار گرفته بود و اینکه به چه فکر میکرده و یا اینکه هنوز در حال فکر کردن است… به خودش گفت، دارم عقل خودم را از دست می دهم و حتی نمی دانم که به چه چیزی باید فکر کنم و یا اینکه اصلا در حال فکر کردن هستم یا در عالم هپروت سیر می کنم و خودم از آن بی خبرم. شاید هم دارم خواب می بینم و هر آنچه که می بینم و اتفاق افتاده است چیزی نیست جز خواب و رویا. بعد با اطمینان بسیار خاطر به خودش گفت… بله داری خواب می بینی و جز خواب دیدن هیچ چیز دیگری واقعیت ندارد…بی جهت خودت را آزار مده و منتظر باش تا از خواب بیدار شوی… بیدار شدن پایان همه این مزخرفات و بازگشتن به زندگی عادی خواهد بود… فقط باید منتظر شد…

به آرامی به پهلو روی زمین دراز کشید و پلکهایش را برروی هم گذاشت.

خواب عمیقی او را در چنبره خود گرفت و وقتی چشم گشود، سیاهی همه جا را در خودش دفن کرده بود. چشم جایی را نمی دید و تنها صدای زوزه ای بود که به گوش می رسید، اما نمی توانست تشخیص دهد که متعلق به چه حیوانی ست. دراز کشیدن بر روی زمین، بدنش را سخت به درد آورده بود و به ناچار بلند شد و نشست. زانوانش را در بغل گرفت و به دیوار تکیه داد و تلاش کرد تا شاید چیزی را در آن سیاهی ببیند. اما بی فایده بود. همه جا مثل زغال، سیاه بود و تنها صدای زوزه ای بود که از دوردست شنیده می شد… و اسفناک تر از اینکه حتی قادر نبود صاحب آن زوزه کش را تشخیص دهد و همین تمام وجود او را مضطرب کرده بود.

به خودش گفت: گور باباش … هرچه میخواهد باشد… حیوان یا آدم… چه فرقی می کند… فقط نزدیک من نیاید، چرا که هیچ آمادگی برای ملاقات با صاحب آن زوزه ها را ندارم… تردیدی در صدایش بود… اگر آمد چی…؟ اگر آمد و خواست با من صحبت کند چی…؟ باید او را از خودم برانم یا اینکه سر صحبت را با او باز کنم… شاید او بداند که من اینجا چکار می کنم و چگونه سر از این محل در آورده ام…؟ ناگهان با صدای بلند از وحشتی که به او دست داده بود در سیاهی شب فریاد زد… البته امیدوارم که آدم باشی و بتوانیم زبان یکدیگر را بفهمیم… در غیراینصورت لازم نیست که نزدیک بیایی… نه من به تو نیاز دارم و نه تو به من… می فهمی که چه می گویم… البته لازم به جواب دادن نیست… هر جا که هستی همان جا باش و نزدیک نیا…

به یکباره سرمایی تمام وجود او را در خود گرفت و شروع کرد به لرزیدن… تابستان بود و باد گرمی هم می وزید اما نمی توانست بفهمد که علت لرزیدنش چه می تواند باشد… سعی کرد که به خودش مسلط گردد و نگذارد افکارش به جایی رود که دیگر قادر به بازگرداندن آن نباشد… از حالتی که بر او مستولی شده بود و اینکه نمی توانست علت آن را نیز بفهمد بر خود احساس ترحم می کرد… چاره ای نداشت جز منتظر شدن… اما منتظر چه چیزی باید بود تا اینکه ترس از وجودم رخت برکند…؟ ترس از چه چیزی…؟ اصلا چرا باید احساس ترس داشته باشم…؟ آیا زوزه های این موجود ناشناخته است که مرا دچار وحشت کرده است یا سیاهی شب و یا هر دوی آنها…؟

همچنان در جدال با افکار خود بود و دیگر نمی دانست به چه چیزی باید فکر کند… به زوزه های نا آشنا در دل سیاهی شب و یا اینکه چگونه از این مکان سر درآورده بود. جدال با سیاهی و آهنگ زوزه شبانه، او را در خود هضم کرده بود تا جای که دیگر نه هراس از زوزه های نا آشنا و نه لرزشی که او را در خود پیچیده بود اثری دیده می شد و نه حتی می توانستند او را با خود به هر جایی ببرند… او با محیط پیرامون خود هم بستر شده بود. او شب بود با زوزه تنهایی.

آرام آرام نفس می کشید و در انتظار بود تا سیاهی شب جای خود را به روشنی دهد تا شاید در روشنایی روز اتفاقی متفاوت رخ دهد. کمتر صدای زوزه به گوش می رسید. گویی صاحب صدا از بی اثر بودن زوزه های ممتد خود آگاه و ادامه آن را بی اثر می دانست و تنها برای اینکه حضور خود را در سیاهی شب از دست ندهد گاه گاهی با زوزه های مقطع خود حضور خود را به گوش او می رساند تا به او بفهماند که تنها او است که صاحب شب است.

در انتظار سپیده صبح بودن تنها کاری بود که از او برمی آمد و اینکه دیگر به زوزه های آن موجود ناشناخته توجه ای نشان ندهد و شب را به او بسپارد… جدال با زوزه های گمنام بر سر شب ره به جایی نخواهد برد… با خودش گفت: بگذار صاحب شب همان باشد که جایی برای خود در روشنایی نمی یابد.

زمستان ۲۰۲۴

محمود میرمالک ثانی

https://akhbar-rooz.com/?p=233197 لينک کوتاه

2.7 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x