عشقِ من غمگین مباش
من اکنون، باید مُرده باشم!
با همه شیفتگی و دلسپردگی،
باید دیگر، جان سپرده باشم!
و این قصه تمام شده ست.
“تو هم آدمی”!
“باید زندگی کنی”!
آدم ها با “حقیقت” خویشاوند نیستند
حتّی اگر قادر باشند با او بخوابند
و حتّی؛ با او خواب ببینند.
آدم ها؛ “دوست داشتنی” ها را می بینند
“خوب” ها را می ستایند
و چشم و گوششان از این همه “زیبایی” پُر است!
مبنای داوری شان نیز؛
چون تو،
بی تردید؛
“دوست داشتن”؛
“نیک اندیشی”،
و؛ “زیبایی” ست.
عشقِ من؛ غمگین مباش
سَبُک، برخیز!
خونِ خشکیده ام را
از آن کاردِ کُندِ وامانده
و از دستانِ نازک و نازنین ات بشوی
متناسب با آن کفشِ نرم و راحت و دوست داشتنی،
پیراهنِ آبی ی روشن ات را بپوش.
به کافه ی نبشِ خیابانِ روشن برو
چای سبز سفارش بده
و به یادِ خوبی و نیکویی و زیبایی بنوش
تو هزار و یک قصه باید بگویی!
عشقِ من غمگین مباش.
روزهای پایانی ی فروردین ۱۴۰۳، اسن، آلمان.