می گفت:
دخترش ناگفته هایش را،
با چشمانش می گوید.
پسرش با سکوتش
و همسرش با اشکهایش در خفا.
آشنا است اما او،
با زبان چشم، اشک و سکوت.
می شنود و می ریزد’
جایی در درون خویش
تا سرریز کند روزی.
رسید آن روز
آمد فریادش از خیابان،
در دل موجی با هزاران صدا.
نشان اش کردند در نیمه راه
تا نشوند خوانا، ناگفته ها.
آمده اند به خروش “اکنون”
آن سخن های بی صدا
تا خیزد از ناگفته ها،
موج در پی موج.
۱۴۰۳/۲/۱۸