سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

چرا سندیکاهای دهه چهل سندیکای مستقل نامیده می شدند (خاطرات رضا فراهانی کنگرانی)

آن چه می خوانید زندگی نامه رضا فراهانی کنگرانی از سندیکالیست های قدیمی ایرانی و رهبران سندیکای خیاطان از زبان خودش است که به کوشش خانم مریم پناهی (فاطمه ایزد پناهی) گرد آوری شده است. گفتگوهای خانم پناهی با رضا فراهانی کنگرانی در شش ماهه ی دوم سال ۸۸ صورت گرفته و در جایی منتشر نشده است. این متن در دو قسمت منتشر می شود. در این قسمت رضا فراهانی کنگرانی شرایط سال های دهه ی سی صنف دوزنده و خیاط و چگونگی شکل گیری دوباره ی سندیکاها در آن بعد از سرکوب سال ۳۲ را شرح می دهد.
رضا فراهانی کنگرانی سال ها در کنار سازمان های مدافع لغو کار کودک تلاش بسیاری برای این امر داشته است. این کتاب نشان می دهد مصیبت های ناشی از کار چگونه کودک را از دنیای کودکی جدا کرده و رفته رفته اعتماد به نفس و توانایی هایش را از او گرفته؛ ناامیدی و ضعف مهارتهای ارتباطی را در او نهادینه می کند. 
رضا فراهانی کنگرانی در دهم مرداد امسال بر اثر سکته ی قلبی درگذشت.

نگارنده: مریم پناهی (فاطمه ایزدپناهی)

 آشنایی مختصری با دوران کودکی تا قبل از ۹ سالگی و تنها دوره  تحصیل در مکتب به همراه شمایی از وضعیت سیاسی – اجتماعی – فرهنگی دوره تولد در استان مرکزی 

فروردین سال ۲۳ همه درگیر جنگ بودند. در استان مرکزی مخصوصا لرستان، منصور ملک، پدر حسنعلی منصور، که از خوانین بود و در دوره قاجار هم بروبیایی داشت. تو اراک؛ شکراله خان بیات، خانواده قائم مقام و خسروانی ها بودند که بعدها ریاست راه آهن را به عهده می گیرند. ژنرال خسروانی سرباز ساده ی لر بود که تیراندازی را دوست داشته به دلیل دوست داشتن تیراندازی به درجه سروانی رسیده بود، بعد از سرکوب آذربایجان سرهنگ شد و در کودتای ۲۸ مرداد شد ژنرال. سواد خواندن و نوشتن داشت.

فئودالیسم منطقه هوشمندتر از سایر مناطق بود در کتاب جستارهای تاریخ طبری هم اشاره به این شده است، به دلیل نزدیک بودن به مرکز و امیرکبیر؛ این منطقه اساسا پیشرفته تر از سایر مناطق بوده است. جنگ و کنار آمدن با نیروهای متفقین تاثیر  زیادی روی فرهنگ ملی اراک گذاشت. نمونه حرکت ذبیح درشکه چی مصداق آن است. ذبیح، لاتی که در ابتدا برای نیروهای نظامی انگلیسی و آمریکایی دختر می برد، بعدها به همراه جوانان در مقابل شان ایستاد و یواش یواش تبدیل به وزنه ایی شد. پدرش کشاورز – رعیت – بود،  روی زمین ارباب کار می کرد و قبلا هم در کرمانشاه مصدر یک افسر پزشک بود. پزشک دو چیز به او یاد داده بود: سوارکاری و یکی ردیفهای موسیقی ایران را. علیرغم فقیر بودنش ریش سفید ده بود و حلال مشکلات و امین مردم. خط ده دهقان های بی زمینی بود که روی زمین ارباب کار می کردند و یک جوری هم مشاور ارباب بود. یکی از توطئه های اربابان فراهان؛ اختلاف انداختن بین روستایی های بی زمین و کم زمین بود. یکی از کسانی که الان در تهران رستوران دار مهمی است و زمانی در یکی از خانه های اربابی گماشته بود تعریف می کرد که وقتی  اربابهای مناطق دیگر برای الواتی به خانه اربابم می آمدند، بین خودشان می گفتند وای به روزی که روستایی لباس نو بپوشد و درگیر نباشد.

در بین این کشمکش کشوری؛ نیروی های متفقین که در کشور بودند و درگیری های ارباب – رعیتی در منطقه برای جلوگیری از اتحاد دهقان ها و تفرقه ایی که در بین آنها ایجاد می کردند من به دنیا آمدم، با فریاد، دست و پا زدن در بین آن دعواها و درگیری ها چهار ساله  شدم. در آن موقع پسرهای ۱۴ – ۱۵ ساله به تهران می آمدند و در کوره پرخانه ها کار می کردند. باهوشترهایشان شاگرد بنا می شدند. بعدها و بعد از دهه ۴۰، به کفاشی ها برای پادویی می رفتند و بعدها استادکار می شدند. خیلی از بزرگان کفاش و پادوهایش  فراهانی کنگرانی بودند.

شرایط کار زنان در آن زمان

تمام زنان و دختر بچه های ده، از ۵ سالگی شروع به قالی بافی می کردند. از ۵ سالگی روی دار قالی بودند. روی دار قالی هم می خوابیدند. تعریف می کردند یک بار، نایب حکومه فراهان، معتضد که میهمان ارباب روستا بود عاشورا به حسینیه می آید و تصمیم می گیرد که حسینیه را فرش کنند، یک تخته قالی بزرگ در روستا پیدا نمی کند، چون قالی به محض اینکه از دار پایین می آمد فروخته می شد و صرف خرید قند و چای و یا صرف هزینه های درگیری با ژاندارم ها میشد.

میانگین ساعت کار زنان و مردان در آن زمان در روستا

مردها تو کار کشاورزی از ۷ صبح تا غروب کار می کردند؛ ولی زن خانواده، از ۵ صبح بلند می شد، شیر می دوشید و شب هم با صدای ضرباهنگ علمه (کاردک) او همه به خواب می رفتند ولی او کار می کرد.  کار زنان، اصلا تعطیلی بردار نبود، خیلی اوقات پای دار قالی بی هوش می شدند و تقریبا همیشه هم بچه ای، به پشتشان بسته شده بود.

دعواهای محلی که توسط اربابها آنتریکت می شد روی وضعیت اقتصادی خانواده به شدت تاثیر می گذاشت و همه خانواده را تحت شعاع قرار می داد. یکی از مشکلات اساسی که مادرم با آن دست به گریبان بود این بود که چون پدرم کدخدای ده بود هر سوار که از ده رد می شد پدر می شناخت و با یک بفرما به درون خانه می آمد، اغلب در خانه یک تخم مرغ هم پیدا نمی شد، مادرم در گوشم می گفت بدو خانه خاله ت و یک کاسه ماست و دو تخم مرغ بگیر و بیار. بنابراین همیشه اگر ماستی هم زده می شد باید بابت بدهی داده می شد، اگر مرغ تخم می کرد صرف قرض می شد.

همیشه در خانه ی ما به دعواها رسیدگی می شد و بعد از آن هم مهمان غذا می خواست. جواب پدرم هم در مقابل اعتراض مادر، که بابا آخه چیزی در خانه نداریم که من غذا بپزم، این بود: “بابا منم دو تا جا می گذارم و سومی را مجبور می شم که به خانه بیاورم”. پدرم همیشه می گفت: فقیری آدم را نامرد می کند نه می توان قرض هاتو درست و حسابی بپردازی و نه از مهمانت پذیرایی کنی و مجبوری طوری بفرما بزنی که طرف نیایید، این حسش را بد می کرد.

۵ سالگی به مکتب رفتم در همان ده. ۶ سالگی خواندن و نوشتن را بلد بودم. ۷ سالگی یکی از کتاب خوان های شبها بودم. قصه امیر حمزه صاحب قران، امیر ارسلان نامدار، قصه هایی بود که شبها، در شب نشینی ها وادارم می کردند که برای جمع بخوانم. نوع خواندنم هم همه را تحت تاثیر قرار می داد. این توانایی من، خانواده را صاحب پز می کرد. مادرم پیاده می آمد آشتیان (بیش از ۲۵ کیلومتر، با ماشین حدود ۱ ساعت راه بود) با هم می آمدیم تا کتابی که معلمم گفته بود تهیه کند. من بچه آخر خانواده بودم.  سه برادر و دو خواهر بزرگتر از من هم بودند. برادرها بعد از ۱۵ سالگی به تهران برای کار آمده بودند. یکی رنگرز پارچه، دومی بنا، سومی شاگرد نجار. خواهرها هم هر دو ازدواج کرده بودند در سن ۱۳ و ۱۴ سالگی در همان ده.

اصرار برادرها برای آمدن پدر و خانواده به تهران؛ همراه شد با اعتراض مادر “که دیگر نمی توانیم اینجا بمانیم باید برای کار به تهران برویم”. نتیجه این شد که پاییز سال ۱۳۳۲ به تهران آمدیم یعنی در ۹ سالگی من. یعنی کتاب خواندن شبها هم دیگر جایی نداشت.

کودتا انجام شده بود. شبها حکومت نظامی بود. شب در قهوه خانه خوابیدیم. صبح به محله دولاب؛ که آن موقع روستایی چسبیده به تهران بود و برادرم اتاقی در آن داشت رسیدیم. حسنش این بود که خانواده دور هم جمع شده بود در خانه برادرم. برادرم اصرار داشت که باید درس بخوانی، امتحان دادم ششم ابتدایی قبول شدم. جدول ضرب را یاد گرفته بودم و حساب سیاق را یاد گرفته بودم در امتحان ششم ابتدایی قبول شدم. پدرم به برادرهایم گفت من پام لب گور است و شما هم نمی توانید خرج او را بدهید پس بهتر که از اول سراغ مقیمی خیاط برود تا مثل او شود. از طرفی خیل عظیم مهاجرت روستاها به شهرها به دلیل شرایط رکود کشاورزی آغاز شده بود. شخصیت مقیمی، نامی بود که باعث شد به صنف خیاطان رو بیاورم و از بچگی شجره مرا خیاط نوشتند و مقیمی شدن هم یک انگیزه برای پدرم بود که بروم و خیاطی کار کنم.  

لازم است یک پاورقی گفته باشم: سال ۱۳۵۰ بود ۲۰ سال گذشته بود از رو آوردنم به خیاطی؛ حالا دیگر مغازه دار شده بودم، روزی در پاساژی در مخبرالدوله، یکی از پیرمردهای مغازه دار صدایم زد که بیا صحبت کنیم. گفت مقیمی را می شناسی؟ مغازه اش را بلد هستی؟ خلاصه من مقیمی هستم، خیلی از بچه های فراهانی به عشق مقیمی شدن به تهران آمدند و شاگرد خیاط شدن. من مقیمی ام و الان دیگر هیچ چیزی ندارم؟!

دولاب روستایی بود داشت می چسبید به تهران. بین دولاب قدیم و تهران یکسری یخچال بود به درازای ۵۰ متر و به ارتفاع ۲۰ الی ۲۵ متر دیوار. دیوارها پایه شان یک و نیم متر بودند. بادگیر بود و پشتش استخر بود و این باد باعث می شد که در زمستان یخ ببنند. یک زمین خیلی بزرگ داشت کارگران قوی هیکل با تبر و کلنگ یخ ها را می شکستند و به زمین می فرستادند و در تمام زمستان یخ را انبار می کردند. این یخها، چون در فضای باز بسته می شدند از کاه و کلوخ تا گربه مرده در آن پیدا می شد. تابستانها هم یخ فروش ها، روی جوال و قاطر داد می زدند یخ، یخ بلوری، به قطعات کوچکتر می فروختند و یا با گاری به بستنی فروش ها و رستوران ها منتقل می کردند. اغلب این یخ فروش ها، بچه های تفرش و اهل روستایی به نام “بازرجون” بودند همه هم قد بلند و هیکلی.

یکی از این ها رمضان یخی بود. با پسرانش حسین، تقی و رمضان یخی از لات های بزرگ تهران بودند. کسی که طیب را زده بود و طیب هم کسی بود که لات ها را جمع کرده بود که شاه را برگردانند و یکی از عناصر موثر ۲۸ مرداد به همراه شعبان بی مخ و رمضان یخی.

شاه لات ها را تقویت و حمایت می کرد چون اینها به میتینگ های احزاب مخالف حمله می کردند و اعضای آن ها را مورد ضرب و شتم قرار می دادند. چند تا لات بودند که از آیت الله ها معروفتر بودند مثل طیب حاج رضایی، حسین رمضان یخی، شعبان بی مخ و یا حاج قدم که معاون طیب بود و از خودش خیلی قوی تر بود. نقی دولابی، مهدی دولابی سردسته چاقوکش ها و باج گیر ها بودند. طیب باج از میدانی ها می گرفت. در میادین میوه، هر خر میوه بری، یک قران و نیم باید باج به دار و دسته طیب می داد و اگر بار را روی دوش می آوردند یک قران باید به طیب می دادند. حسین رمضان یخی هم باج های میدان امین سلطان و میدان غار و غسال خانه را می گرفت. در ضمن یکی از کسانی که درخواست اولین مدرسه را برای میدان غار کرد حسین رمضان یخی بود که قمار خانه داشت و قمار های بزرگ راه می انداخت که آن موقع از هیئت امنای محله میدان غار و باغ فردوس بود و دیگری هم محمود خانی که بعدها لابراتوار هروئین زد آن هم روبروی کلانتری. ۵ نفر دیگر هم که در همین موقعیت بودند کسانی بود که مستقیما بالا سر قمارخانه ها می ایستادند و یک رستوران دار دیگر هم بود که کباده کش اینها بود.

این فضای اجتماعی آن دوره بود. در هر محله،  مردم بیش از کلانتری از لات ها حساب می بردند. چون قانون و حکومت پشت آن ها بود. کسبه و حکومت مجبور به باج دهی به آن ها به انحای مختلف بودند و در واقع وجود این لات ها، سایه شوم دیکتاتوری بعد از کودتا را برای مردم سنگین تر می کرد.

فضای دولاب یک فضای مذهبی، پایگاه نواب صفوی و فداییان اسلام در آن زمان بود. اما به راحتی می شد گفت که این فضا بسته تر از جاهای دیگر تهران بود. چون اضافه بر کنترل  پلیس و پلیس سیاسی؛ کنترل دار و دسته نواب صفوی که چاقوکش های قبراقی هم بودند فضا را بسته تر می کرد. نواب معتقد بود که برق نباید به دولاب بیاید چون اگر برق بیاید رادیو هم می آید و بعد از آن زنان بی حجاب هم همین طور.

تهران زیبای آن دوره را اگر با کمی فاصله نگاه می کردی این شکلی بود که: پدرها به بچه ها نصیحت می کردند که اگر لاتی به تو گفت بچه کجایی؟ یا اگر به یک کراوتی می گفت ای یارو. باید به او جواب آرام بدهی و از کنارش بگذاری و حساسیتش را تحریک نکنی.

این لات ها مواظب بودند که چپی و مبارزان توی این گروه ها نباشد. زودتر از این که پلیس متوجه بشود لات های محل او را لو می دادند. این بود تصویر دولاب آن زمان، که در جنوب شرقی تهران بود. دولاب بوسیله دو خیابان خاکی، خیابان جهان پناه و خیابان قیاسی که تازه تاسیس شده بودند به خیابان شهباز (۱۷ شهریور فعلی) متصل می شد. در خیابان شهباز، خیابان شکوفه هم بود که به سرآسیاب دولاب وصل می شد. نام های قیاسی و جهان پناه، هم از نام دو نفر  افسر ارتشی  بود که ابتدای این خیابان خانه داشتند و موقعیتی هم بعد از کودتا پیدا کرده بودند و توانسته بودند خیابان ها را به نام خودشان کنند. دو خیابان موازی هم بودند. البته الان خیابان قیاسی شده آیت الله سعیدی. در آن زمان من در خیاطی روبروی خیابان جهان پناه، برای اولین بار کار خیاطی را در کارگاه آقای امید شروع کردم، به عنوان شاگرد خیاط (پادو) روزی ۵ ریال.  برای شروع کار از ۸ صبح تا ۸ شب. سال ۳۳ و ۳۴ بود و من باید ساعت ۸ شب از کنار این یخچال ها و قبرستانی که در آن نزدیکی بود رد می شدم و به خانه می رفتم. تازه ۱۱ سالم شده بود. نقطه اتکای من در این محل سادات کنگران بود. چند خانواده از ده ما، توی منطقه ای که داشت به دولاب اضافه می شد و به سمت تهران می آمد زمین خریده بودند. آسید یوسف و آسید محمود و آسید احمد و سید نصرالله. چون سید بودند موسس خیایان سادات در خیابان خاوران تهران شدند. تکیه گاه من این ها بودند و ما به محض ورود به منطقه، در خانه آسید یوسف اتاقی گرفتیم. اتاق در خانه ایی شبیه خانه قمرخانم و اینها تکیه گاه ما بودند. چون از ده می شناختیم.

تهران با این کلونی های کوچک از اهالی یک روستا، که در یک منطقه خاص خانه می ساختند و دکان می گرفتند و به همدیگر تکیه می کردند تشکیل شده بود. بلافاصله هم هیات عزاداری تشکیل می دادند به نام روستایشان. این هیات ها نوعی تکیه گاه، اتحادیه یا مکانی بود برای همکاری اقتصادی و حمایتهای اجتماعی.

در همه مناطق؛ سبزواری های مقیم تهران، اردبیلی های مقیم تهران، شبستری های مقیم تهران، اراکی ها، آشتیانی ها، شهرابی های فراهان، کلخورانی ها و … در واقع تمام  تهران را این هیات ها تشکیل می دادند. علیرغم رشد شهرنشینی و سبک زندگی صنعتی و شهری هنوز هم این هیات ها، دسته ها، پوشش ها و تکیه گاه ها؛ تقریبا با همان سبک و  سیاق و گاهی مدرنیزه وجود دارد.

از این نمونه ها زیاد داریم که پسره با سرعت ۱۵۰ کیلومتر در جاده شمال به طرف ویلاش در حرکت است پلیس جلوشو می گیرد به اتکای فلان شخص هیاتی، که رئیس هیاتشان است و نفوذ در دستگاه حکومتی دارد برای پلیس شاخ و شانه می کشد و اگر هم زندانی شد به توصیه یکی از این هیاتی های گردن کلفت از زندان بیرون می آید.

علیرغم همه این تشکلهای صنفی، همواره روی عدم تشکیلات ساختن مردم تلاش می شد، به خصوص برای احزاب سیاسی و یا سندیکاها. اغلب صحبت می شد که ریشه این مسائل چیست؟

اما اتحادیه های روستایی در این گونه هیات ها، به صرف رابطه دیرپای آنها که به هم علاقه داشتند وجود داشت که در مقابل اتحاد شهرنشینان، اتحاد مدرن گرایان، مقاومت می کرد چون پشتش تفکر سنتی بود.

اگر دقت کنیم حتی در سندیکاها هم؛ ترک ها به هم نزدیکتر می شوند، اراکی ها به هم نزدیکتر می شوند. این رگه ها در بین همه وجود دارد کشش هم ولایتی گری، هم شهری گری هنوز سفت و سخت وجود دارد. نگاه به همشهری و هم ولایتی بسیار باگذشت تر است حتی اگر جرم هم مرتکب شده باشد تا دیگری که هم محلی نیست. در واقع روستاییان با این نوع دسته جات مذهبی؛ فرهنگشان را به  شهرها می آوردند و به شهری ها و  هم به کل کشور گسترش می دادند.

اولین عیدی که در تهران بودم در خیاطی آقای امید کار می کردم، تازه پس دوزی یاد گرفته بودم در دوخت و دوز آن زمان پس دوزی نقش اساسی داشت. به علت غیر صنعتی بودن صنف، بیشتر لباسها بخصوص کت و شلوار دست دوز بود. به همین خاطر شب عید هم تا دیروقت کار می کردیم و روز عید هم سر کار می رفتیم.

صبح زود اولین عیدی که در تهران بودم مادرم از خواب بیدارم کرد و گفت که کت و شلواری که پدرت خریده بپوش ببینم اندازه ات است یا نه. کت و شلوار سبز نخی بود. شلوارش به هیچ عنوان به پایم وانمی ایستاد با کوکهای مادر بالاخره سر و سامان پیدا کرد و به تنم بند گرفت. اما با کت دیگر نمی توانست کاری کند و من هم باید به سر کار می رفتم. آستین را سه بار تای ۵ سانتی زدم که دستم به بیرون بیاید. پس بنابراین می شد تصور کرد که یقه و شانه چه حالتی دارد. بالاخره پوشیدم و با ذوق تمام به خیابان آمدم. جالب این بود که رهگذرهای دور و ور همه مبهوت این لباس شده بودند حتی پیرمردی که در آن وقت صبح نان گرفته بود و می رفت یک دور قمری زد تا لباس را بهتر ببیند من فکر می کردم که چه مردم کت و شلوار ندیده ای. با این هیبت وارد کارگاه شدم. آقای امید از دو تا از کارگران آشنا کمک گرفته بود که لباسهای مانده را بدوزد. تقریبا ۵ نفر در کارگاه بودند که من وارد شدم. به محض ورود این ۵ نفر از خنده منفجر شدند. مدت زیادی خندیدند که من بالاخره متوجه وضعیت غیر عادی خودم شدم.

جوان قنادی که همسایه ما بود از این خنده ها خبردار شد و آمد وقتی تعجب مرا از این خنده ها دید، منو با خودش به قنادی برد و جلوی آینه قنادی، من را به خودم نشان داد. آن موقع بود که من به حال خودم گریه کردم. حالا دیگر مصیبت داشتم که چه جوری با این لباسها سر کنم یا برگردم خانه.

لازم به بازگویی است که من همیشه از چهارشنبه سوری و عید هیچ چیز نمی فهمیدم چون همیشه در این ایام سرمان بسیار گرم کار بود و هیچ چیز نمی فهمیدیم همیشه  درگیرودار کار بودیم.

مبحث صنوف

در آن زمان، کار کودک در صنف خیاط، کفاش، بافنده، سراج، صنایع بلورسازی، حتی کوره پزخانه ها یک امر کاملا طبیعی بود. همان طوری که گفتیم خیاط ها مرکزیتی داشتند در لاله زار، لاله زارنو و چهارراه استانبول؛ پاساژهایی بغل هم بودند مثل پاساژ سینا در لاله زار، پاساژ بهار، پاساژ مرکزی در چهار راه استانبول، کوچه مهران.

بالاخانه های خیابان لاله زار خیاطی بود و مغازه های هم کف پارچه فروشی ها؛ چون محل، بورس بود هر کس می خواست لباس بدوزد می گفت بریم لاله زار. پارچه را که می گرفت و همان پارچه فروش معرفی می کرد به خیاط خودش.

آنهایی که خیاط آشنا نداشتند از طریق معرفی پارچه فروش ها می رفتند سراغ خیاطی خاص.

این مرکزیت، خیلی قابل توجه بود. بخصوص در لاله زار یک سلسله مراتب بسیار محکم و نانوشته موجود بود. کارگر به کسی می گفتند که کت یا شلوار دوز شده و کارمزدی و یا دانه مزدی حقوق می گرفت. این کارگر مقام و منزلت خاصی داشت و احترام خاصی. بعد وردست بود و بعد پادو. پادو به معنای سرباز ساده تلقی می شد که باید فرمان سایرین را ببرد. البته بعضی برای خود کارفرما بودند که می گفتند فلانی روزمزد است و هنوز نمی توانست کار را تکی بدوزد. پادوها بدون اجازه نمی توانستند کنار وردست ها بنشینند و ناهار بخورند و همین طور وردست ها کنار کارگرها نمی نشستند برای غذاخوردن. اگر یک جوان هیجده ساله کت دوز خوبی شده بود اجازه پیدا می کرد با کارگران پیرمرد هم شوخی کند، ولی اگر وردستی بیست ساله بود اجازه نداشت در مباحث مسن ترها  صحبتی بکند حتی اگر با سواد بود و بیشتر از آن ها می فهمید.

تولید عمده و عرضه از جانب فروشگاه های بزرگ هنوز شکل نگرفته بود. بیشتر کارگاه ها سفارشی دوز بودند و تولید برای فروش تنها در بازار بود که معروف بودند به لباس بازاری و ارزان قیمت. کسی لباس آماده نمی خرید مگر در بازار که به بیروتی معروف بود.  بیروتی؛ لباس های سربازان کشته شده در جنگ جهانی بود که از طریق دلال ها از اروپا می آمد بیروت و در مناطق محروم پخش می شد. بچگانه هم در آن بود، بچه هایی که قتل عام شده بودند بخصوص یهودی هایی که لباس های آنها جمع آوری و باز از طریق دلال ها در سراسر کشورهای فقیر پخش می شد.

من تا چند سالی از وجود خیاطان متمرکز در لاله زار خبر نداشتم. وقتی تابستان شد و آقای امید نتوانست یک تومان مزدم را بدهد دو سه ماهی بیکار شدم. پدرم در میدان شاه پیش یک حاج آقایی برایم کار پیدا کرد که به مدت ۲ سال در آنجا کار کردم. خیلی چیزها از او یاد گرفتم. حدود سال ۱۳۳۳ بود. سالهای ۳۴ و ۳۵ را هم در میدان شاه (قدیم) بودم. در میدان شاه کار می کردم و یک روزی از بازارچه نایب السلطنه رد می شدم که خونی روی زمین دیدم، مردم می گفتند دیشب خسرو روزبه با پلیس درگیر شده و کشته شده است. سر و صدای زیادی ایجاد شد، کاسب ها با هم حرف می زدند که دیشب قیامت بود و درگیری پلیس و کشته شدن خسرو روزبه را نقل می کردند.

در این دوران، چرخ ها پایی بودند (یعنی باید با پا پدال می زدید) و اتو هم زغالی بود یعنی وسایل همه غیر برقی. شنیده بودیم که چرخ برقی و اتو برقی هم دراروپا هست و ما نمی توانستیم تصور کنیم که چرخ برقی یعنی چه؟ خیلی حرف ها در آنجا زده می شد اوستا هم، به من میدان می داد که این حرف ها را گوش بدهم.

همان موقع، هنگام روبرو شدن با بچه هایی که مدرسه می رفتند، از آنها دائما سوال می کردم که مدرسه چه شکلی است و خیلی حسرت می خوردم که مدرسه نمی روم. یکی از جالبترین خاطره ها این بود که اوستام آدم چاقی بود و یکسری مشتری داشت که اهل ایوانکی بودند، اینها شهریور ماه خربزه هایشان را می فروختند و وسایلی که نیاز داشتند می خریدند از جمله پارچه برای دوخت پالتو. پالتوهایی از پارچه هایی بسیار ضخیم، طوری که زمستان سر جالیز سردشان نباشد. این شکلی بود که اوستای من، پارچه هایی که دست کمی از پتوهای فعلی نداشتند روی پاش می گذاشت تا آستین یا اپل بدوزد در نتیجه خیس عرق می شد و یک بادبزن بزرگ می داد دست من و می گفت منو باد بزن. همان موقعی بود که بچه ها به مدرسه می رفتند و برمی گشتند و منو مسخره می کردند که اینو داره اوستاشو می پزه. من خجالت می کشیدم ولی چاره ای نبود. یک روز زمستان منو فرستاد تا نفت بگیرم، از آن بخاری ها بلند سیاه داشتیم. پیت نفت برایم خیلی سنگین بود هر کاری کردم نمی شد بیاورم بناچار پیت را بغل کردم، کودک لر دیگری هم در خیاطی کار می کرد، همه لباسهام حسابی نفتی شده و سردم شده بود، ایستادم جلوی حرارت بخاری تا خشک شوم، دوست لرم که همسن من بود می گفت نگران نباش نفت ها می پرد. لباس ها خشک شد ولی سردرد بدی گرفتم با یک بدبختی خودم را از میدان شاه به دولاب رساندم که دیدم روی شکمم می سوزد، هنوز بوی شدید نفت می دادم وقتی لباسهام را  باز کردم مادرم دید  که زیر شکمم حسابی سوخته و تاول زده همسایه ها را جمع کرد که پماد بیاورند تا دو سه روزی نمی توانستم لباس بپوشم.

خیلی زود شلواز دوز ماهری شدم. بعدها که به لاله زار آمدم برای درباری ها شلوار می دوختم، برای ویگن لباس می دوختم اوستام هم اغلب دنبال یللی خودش بود و همیشه می گفت فقط فوت آخر کوزه گری را مانده که باید بهت یاد بدهم.

تمام دوران کودکی من، به عنوان بچه بی دست و پا تو کوچه، یا دست و پنجه نرم کردن با بچه های دیگر بودم. اصلا در کوچه بازی نکردم تا یاد بگیرم که با بچه های دیگر باید چه جوری ارتباط بگیرم و چه جوری از خودم دفاع کنم. اما در ارتباط با مسائل بزرگترها خیلی زود با مسایل سیاسی،  مملکتی و صنفی آشنا شدم. لاله زار پاتوق بچه های سیاسی، سندیکایی  آن موقع بود. در  کارگاه ها  همواره این مباحث باز گو می شد پاتوق رفت و آمد اکثر کسانی بود که حالا یا حکومتی – سیاسی بودند و یا مخالفان حکومت.  صدها معلم، نماینده دولت، کارمندان عالی رتبه دولت، متخصصان مانند دکترها یا استادان دانشگاه به خیاطی می آمدند و لباس می دوختند. هر شاگرد خیاطی اگر هفته ای دو کلمه از حرفهای اینها یاد می گرفت می شد حسابی با سواد در امور اجتماعی و سیاسی شده بود. بخصوص هم، آن موقع جریانات سال ۱۳۳۲ بود و بعدش اتفاقات آن دوران. در میدان شاه بودم که پدرم فوت کرد تقریبا سال ۱۳۳۵ بود.

بعد از بهار و تابستان، کار در صنف خیاط، فوق العاده کم می شد همه لباس خود را برای عید خریده بودند و دیگر حالا حالا ها، لباسی دوخته نمی شد. این دوران بیکار می شدیم ولی باید پول درمی آوردیم. این دوران با بامیه فروشی، آلاسکا فروشی، شاگرد میوه فروشی و … می گذشت. بالاخره بعد از تابستان باز سر از خیاطی ها در می آوردیم و ادامه کار گذشته؛ با این تفاوت که رفته ماهر و ماهرتر می شدم.

توسط یکی از بچه های همسایه، پام به مرکز خیاطی های استانبول و لاله زار باز شد. آمدم پاساژ مرکزی چهارراه استانبول و به عنوان وردست شلواردوز شروع به کارکردم. پاساژ مرکزی، طبقه همکفش کلا مشروب فروشی بود، طبقه دوم کلا خیاطی، که خیاط های معروف و آگاهی در آن کار می کردند و “کارگران پنجه طلایی” نامیده می شدند. این کارگران به دو دسته تقسیم می شدند، یک دسته، کارگران یقه سفیدی که به خاطر شهرت حرفه ایشان، کافه برو صنف هم بودند،  بعضی از لات ها مثل حسین زبل، اسماعیل جاهل و حسین خره  هم در بین آنها هم بود. دسته دیگر؛  آرام بودند، شیک می پوشیدند و کراواتشان همیشه هدیه مشترهایشان بود، لباس برای درباریان می دوختند مثل کاظم مقدم، دارابی، یعقوبی، اسمال چهار ابرو. اکثر شاگرد خیاطها دوست داشتند فقط با اینها راه بروند؛ چون این  اشخاص معروف بودند. دسته دیگری هم بودند که کارگران سندیکایی و سیاسی بودند، اینها معروفتر، مشهورتر و محبوبتر از همه بودند. یکی از اینها به نام هوشنگ قلعه نوئی در کارگاهی که من وردست شلوار دوز بودم به عنوان کت دوز ماهر در آن جا کار می کرد و یکی از سندیکایی های سرشناس بود. از اینجا با کتاب و روزنامه آشنا شدم. تاریخ ایران را قبل از ۱۳۳۲ برای من شفایی توضیح می داد. از میتینگها، دسته جات سیاسی و زد و خوردها؛ برای جمع می گفت و من هم می شنیدم. تعریف می کرد که چه طور کریم پورشیرازی را زنده زنده سوزاندند. تعریف می کرد که جوانان  سیاسی و دانشجو دست به هم دادند و در خیابان مخبرالدوله جلو تانک ایستادند ولی میتینگشان برگزار شد. تعریف می کرد که شعبان بی مخ، چطور دکتر فاطمی را در دوران وزارت با چاقو زد. همیشه شعرهای فرخی یزدی را برایمان می خواند و چون شمالی بود شعرهای افراشته را با زبان گیلکی می خواند و ترجمه می کرد.

“داستان برخورد هوشنگ قلعه نوئی با کودک در خیابان بماند برای روز بعد چون به هم می ریزم.”

کارگاههای خیاطی بسیار معروف، که برای شیک پوشان تهران لباس می دوختند شکلش همه جا این طوری بود که دفترش بسیار شیک با دکوراسیون بسیار شیک، ولی کارگاه کنارش یک زغالدانی بود چون اتوها همه ذغالی بود، کارکردن با اتو زغالی باعث می شد که گرده های زغال روی آدم بنشیند و بوی ذغال روی کله مون هم بماند. وسیله خنک کردن کارگاه هم غالبا پنکه ایی سقفی یا ذغالی که صدای غژ غژ آن بسیار بیشتر از خنک کردنش بود. باید تمام وقت عرق خشک می کردیم و حمام هم که هفته ای یکبار بود. بنابراین باید شکل و شمایلی به خودت می دادی که مشتری نپرد یعنی یک کارگاه بسیار کثیف و یک دفتر خیلی شیک. لوله کشی آب و دستشویی نداشت، اغلب یک منبع و یک سطل زیرش. پادوهای از آب توالت یا فشاری سرکوچه آب می آوردند و درون این منبع می ریختند. تابستانها هم سر اینکه کارفرما پول یخ بدهد تا درون این منبع برای خنک کردن آب بیندازیم اغلب درگیری بود و گاهی به اعتصاب می کشید. زمستانها هم یک بخاری نفتی بود که بوی نفتش بیشتر از حرارتش بود. باز سر پول نفت با کارفرما همیشه مشکل داشتیم. در پاساژ مرکزی دستفروش و فروشندگان دوره گرد و گدا خیلی زیاد بود. یک روز یک بچه ایی آمد تو، قدش به زحمت به میزهای کار خیاطی می رسید یعنی ۹۰ سانت. تصنیف می فروخت سر اولین میز که آمد دستش را دراز کرد و گفت بخر، کارگری که آنجا کار می کرد به او تغیری کرد و گفت برو، بوی بد می دهی، بی توجه رد شد و به میز هوشنگ قلعه نویی رسید. دستش را دراز کرد و گفت بخر، هوشنگ توجهش به زخم دستهای بچه جلب شد روی هر ۵ انگشتش زخمهایی آماس کرده بود پرسید انگشتات چی شده؟ چند سالته؟

پسرک گفت:  6 سال

– پدر و مادرت کجان؟

– آقام مرده و مامانم هم شوهر کرده.

– چرا مرده؟

– با تیر زدنش. انگشتاشو شکل هفت تیر کرد.

هوشنگ پرسید: چرا کشتنش؟

– دزد بود.

کارگر اولی که بچه را رد کرده بود داد زد: بیخیال هوشنگ خان، این یکی از بچه های کوچه ملی یه.

کوچه ملی لبریز بود از کودکان خیابانی. چون سینماهای ارزان قیمت داشت و محلی هم بود که همجنس بازان برای شکار آنجا می رفتند، بچه های فراری از خانه اغلب پایشان که به آنجا می رسید، گیر می کردند و شبها درون این بیغوله ها می خوابیدند. درون کارگاهها،  انبار ها،  سینماها.  توی هم می خوابیدند، توی هم می لولیدند و ازشان سواستفاده می شد.

هوشنگ به بچه گفت تمام تصنیفها تو می خرم به شرطی که شام بیای خانه ما. بچه پول خردها را که گرفت، شمرد، یکهو یک قران(ریال) پس داد و گفت: این زیادییه. همان طوری که ایستاده بود با وسایل روی میز بازی می کرد و بازی کردنش توجه جلب می کرد. از هر وسیله ای که روی میز بود حرکتی ایجاد می کرد بچگانه و جالب.

هوشنگ تازه ازدواج کرده بود، طاقت نیاورد زودتر از وقت تعطیل کرد و بچه را به خانه برد. فرداش گفت که خانمش حمام برده بودش، لباسش را عوض کرده بود، به دکتر برده بود، انگشتان را بسته و به همسایه ها گفته بود که برادرزاده اش است و از رشت آمده؛ هوشنگ یاد داستان شاهزاده و گدا مارک تواین افتاده بود برای همه مان تعریف کرد و همه را تحت تاثیر قرار داده بود. دیگر هر روزه گزارش می داد که بچه چه طوری بزرگ می شود بچه مدرسه می رفت و خوشحال بود که خانمش بچه را پذیرفته و تروخشکش می کند.

یک روز هوشنگ دیر آمد بعد از ظهر آمد وضعیتش جوری بود که هیچ کس جرات نمیکرد با او حرف بزند حالش خیلی بد بود. وقتی بچه ها پرسیدند چه شده؟ فقط گفت: بچه فرار کرد. همه خیابانهای اطراف نیروی هوایی را گشته بود و بعد هم به کوچه ملی آمده بود پاتوق بچه های خیابان در آن زمان، بعد کلانتری رفته بود و پیدایش نکرده بود.  دو سه روزی هوشنگ می گشت روزی سه چهار ساعت می گشت و بعداز ظهرها بیشتر کار می کرد تا ناامید شد.

یک روز ظهر بچه ها همه رفته بودند ناهار. هوشنگ همیشه ناهار از خانه می آورد تقریبا این قضیه اصلا باب نبود، کارگرها ظهرها می رفتند قهوه خانه برای خوردن ناهار؛ ولی هوشنگ آدم مقتصدی بود و از خانه غذا می آورد. من ناهارم را خورده بودم و زیر میز بدون اینکه کسی ببیند دراز کشیده بودم. هوشنگ فکر می کرد تنهاست همین طور که نشسته بود و ناهارش را با وقار می خورد یکهو بغضش ترکید و گریه اش تبدیل به های های شد، ندیده  بودم که کسی در مرگ عزیزانش اینطوری گریه کند.

همان زمان بود که کارگران خیاط برای بازگشایی سندیکا که بعد از کودتا به تعطیلی کشیده شده بود تلاش می کردند. هوشنگ گفت برای جمع آوری امضا و دریافت پول برای اجاره محل از کارگرهای پیشکسوت که به لحاظ سلیقه و مهارت معروفند کمک بگیریم.

همان روزها بود که دیدیم داور پیدایش شد، داور از کارگرهای پنجه طلایی بود و پیش یزدی کار می کرد و کمتر کارگری جرات می کرد که پیش یزدی برود چون کارش خیلی سخت بود ولی داور و برادرش از نورچشمی های یزدی بودند، دیدیم که داور پیدایش شد، کارگاه به کارگاه امضا جمع می کرد و کمک مالی می گرفت و قبض می داد. این شکلی سندیکا دوباره احیا شد من هنوز کوچکتر از آنی بودم که بتوانم در آن نقشی داشته باشم.

یک روز، یکهو ریختند به پاساژ مرکزی برای سربازگیری؛ کارگرها از یک جایی در رفتند روی پشت بام. پشت بام شیروانی بود و راه پله طبیعی نداشت سربازها درون کارگاه را گشتند. پیرمردها و بچه ها سنگر گرفتند و پشت میزهای خیاطی یا اتو نشستند. آنها گشتند و چیزی گیرشان نیامد. داشتند از پاساژ می رفتند بیرون، که یکی از سربازها بالا را نگاه می کند و می بیند که یکسری کله آویزان است جناب سروان را خبر می کند بر میگردند تا دنبال راه بگردند و پیدا کنند که چه جوری باید به پشت بام بروند. کارگران از آن طرف می پرند توی یک خانه. خانم خانه که یک زن ارمنی بوده اینها را پناه می دهد. وقتی که جناب سروان از او می پرسد که چند تا مرد را ندیدی؟ می گوید از رو دیوار ما پریدند کوچه برلن و فرار کردند. چیزی که جالب بود این بود که وقتی بچه ها برگشتند کارگاه، صدای داد و فریاد از کارگاه بغلی شنیدیم، رفتیم دیدیم امیرعمر که کرد بود و سنی، یکی از لاتهایی که همراهشان فرار کرده بود را به طرز وحشتناکی کتک می زند، جداشان کردیم؛ هوشنگ، امیرعمر را آورد توی کارگاه. ازش پرسید موضوع دعوا چی بود؟ امیرعمر بعد از اینکه به سختی آرام شد گفت: وقتی برگشتیم درون کارگاه و خیالمان راحت  شد که دستگیر نشدیم، این عوضی گفت که خانم ارمنیه خیلی خوشگل بود و کاش ما می توانستیم ازش یک نتیجه ای بگیریم. امیرعمر گریه اش گرفته بود و می گفت آدم باید خیلی بیشرف باشد که به کسی که به او پناه داده این طوری نگاه کند. این یکی از نمونه های آدم های سندیکایی و چپی های آن زمان بود. بعدها من از امیرعمر پرسیدم که بهت میگن عمر، ناراحت نمی شی؟ گفت اگر به تو بگویند علی ناراحت میشی؟ بعد راجب به مدیریت عمر در دوران خلافتش برام مفصل صحبت کرد و علت نفرت ایرانی ها از عمر را در تاریخ بازگو کرد که ایران در زمان خلافت عمر فتح شده بود و این علت نفرت ایرانی ها از عمر بود.

قبل از این کارگاه، در کارگاهی کار می کردم که تعداد زیادی از کارگرهای سندیکایی در آن کار می کردند آقای شهناسی، آقای ترشانی، آقای ممدعلی خان شلواردوز، اسماعیل حقیقی معروف به اسمال دوز جنازه، بخاطر لاغر بودنش؛ و شخصی دیگری به نام آقای بهنام، بهنام از زندانیان سیاسی شکنجه شده بود، وقتی دید که من مجله می خوانم کتاب “زیر چوبه دار” ژولیوس کوچیک نویسنده چک را به من داد که بخوانم. آن موقع چهارده سال داشتم. خواندن این کتاب بسیار منقلبم کرد و با دنیای مبارزان چپ آشنا شدم. وقتی کتاب را داد ممدعلی خان گفت که این کتاب برای تو سنگینه، ولی من دیگر کتاب را پس ندادم. نام کارگاه رکس بود و در پاساژ بهار بود فضایی سیاسی و با کلاسی بود و تعداد افراد سندیکایی و سیاسی به نسبت افراد دیگر درآن بیشتر بود.  آقای شعبانی،  از توده ایی های قدیمی هم آنجا کارگاه داشت. آقای شعبانی، برای پادوهایش که بتوانند اطلاعات خوبی داشته باشند جایزه می گذاشت؛ مثل اسامی کشورها، پادشاه هاشون و پرچمهاشون. امیرعمری که ازش یاد کردیم نامی بود برای خودش در آن پاساژ؛ که حتی شماره شناسنامه همسر مائو را هم می دانست، حافظه تاریخی بسیار خوبی داشت. بعد از مدتی شاید ۲ سال از آن کارگاه بیرون آمدم.

در خیابان لاله زار دو تا خیاط معروف بود یکی همان یزدی و دیگری لگا. عباس روستا صاحب خیاطی لگا بود. عباس روستا، در جوانی ورزش ژیمناستیک می کرد، حالا رئیس فدراسیون ژیمناستیک و خزانه دار تربیت بدنی شده بود. روابطش با بالادستی ها خیلی خوب بود توانسته بود از بین درباری های و کارمندان عالی رتبه دولت، مشتری های زیادی جلب کند. کارگاه نسبتا بزرگی داشت و من به عنوان وردست شلواردوز پیش شلواردوزی به نام مجتبی فروزان مشغول کار شدم. در این کارگاه مثل همه جای دیگر رقابت کاری بود. خیلی ها چاپلوس و تملق گو بودند، از جمله اوستای من، که با من فقط دو سال فاصله سنی داشت من ۱۶ سالم بود و اون ۱۸.  اما انگار قرار بود در هر کارگاهی،  یک نفر آموزش مرا دنبال کند، عباس آقایی بود که حدود پنجاه سال داشت، کارگر آگاهی، که شاید سابقه در مبارزات هم داشت ولی درون کارگاه کسی از آن خبر نداشت. مخاطب بیشتر حرفهایش من بودم، تا اوستای متملق و چاپلوسم. از سندیکای سال ۳۲ تعریف می کرد و از حوادث آذربایجان طوری حرف می زد که انگار واقعا خودش در حوادث بوده و از مبارزان نقش فعال بوده. کارگری دیگری هم بود که به او علی گندی می گفتند بخاطر اینکه همیشه گند می زد. گندزدن هایش طوری بود که وقتی قرار بود کت تیمسار هدایت را ببرد دفترش، اغلب یا زیپ شلوارش باز بود یا یک طرف پیراهنش از شلوار بیرون بود و تازه کت هم اشتباه برده بود. میرزای دفتر اوستا، همیشه مواظب بود که علی گند نزند. قبل از رفتن علی توی اتاق، کتی که علی را آورده بود چک می کرد و یا لباسش را مرتب می کرد. چرا ما سر پرو می رفتیم؟ چون  مشتری دوست داشت کارگری که کت یا شلوارش را می دوزد رودررو ببیند و ازش طلبکار شود و اگر کار خوب بود انعام بدهد، ضمن اینکه وقتی کت دوز فرم هیکل مشتری را می دید یاداشت می کرد یا توی خاطرش می ماند که قوز دارد یا سینه اش برجسته است یا … بنابراین فرم لازم را روی لباسش انجام می داد. علی گندی در جریان درگیری معلمین در مخبرالدوله سر ظهر دستگیر شده بود. یکی از کارهای علی این بود که سر ظهر عرق می خورد و آن روز وسط درگیری پلیس و دانش آموزان قرار گرفت. علی گندی با پلیس درگیر شده بود که چرا مردم را می زنید؟ سه ماه طول کشید تا آزاد شود و برگردد. جالب این بود که این فرد شم سیاسی هم داشت از علاقمندان خلیل ملکی و نیروی سوم بود. علی گندی از خانواده ای اصیل تهرانی بود. سر خرید عروسیش فرار کرده بود و رفته بود ساری.

تفاوت بین کارگاه خیاطی با آهنگری و بلورسازی و امثال آن، علاوه بر رفت و آمد آدم های شیک و اغلب تحصیل کرده؛ “سکوت” کارگاه بود. در سکوت کار و کارگاه می توانستیم رادیو گوش کنیم یا بحثهای مختلف بکنیم. به قول یکی از سندیکایی های قدیمی، مباحث حزب و سندیکا، بحث های جاری و روزانه کارگرهای بزرگتر و قدیمی، از صبح شنبه تا آخر هفته بود. با نزدیک شدن به سالهای ۳۷ و ۳۸ بحث های سیاسی پررنگتر شد. البته این مباحث از سالهای شهریور ۲۰ در کارگاهها شکل گرفته بود ولی از سالهای ۳۷ و ۳۸ حسابی حدت و شدت پیدا کرد.

“ژولیوس کوچک، در کتاب خاطرات زندان می گوید: اینجا تنها صدایی که می شنوی صدای پای فاشیست است. رادیو مرتب گزارش می دهد که تمام جهان به زیر سلطه رایش سوم در آمده. گزارشاتی از سیبری تا آن سوی اقیانوس آرام، که همه جا زیر کنترل فاشیست است. من مطمئن هستم که بخشی از این گزاراشات واقعیت است ولی به یک چیز اطمینان دارم، فاشیست ها هم به کار انسان احتیاج دارند. کار، انسان را می سازد، انسان هوشمند و خلاق هم نمی تواند فاشیست را تحمل کند.”  این جمله خیلی روی من تاثیر گذاشته بود، این جملات را یک مقداری هوشنگ توضیح می داد و مقداری هم ممدعلی خان. هر کدام یک قسمتی از تاریخ را برایمان توضیح می دادند. دیگر از مباحث خاله زنکی و زیر آب زنی حرفی زده نمی شد که هیچ، بلکه دائما، بحث اصلی روزانه جمع، درگیری سیاسی با پلیس و حوادث روزمره بود و روز به روز روزنامه بیشتری در کارگاه خوانده می شد. از عباس آقا، در آن زمان چیزهایی که یادم مانده؛ در مبارزه با خرافه پرستی بود. عباس آقا می گفت انگلیسی ها در ترویج خرافه پرستی، نقش برجسته تری داشتند. می گفت در آذربایجان، متولی یک امامزاده که پیش نماز هم بوده مدعی شده بود که درون امامزاده نورباران شده بود، لازم به ذکر است که در آن زمان برق نبود. مردم شب منتظر می شوند و به سمت امام زاده نگاه می کنند متولی، مردم را دور می کند که نزدیک امامزاده نباشند برای اینکه مقدسین اگر بخواهند بیانید حضور شما آنها را دور می کند. افسر فرمانده ژاندارمری منطقه که شخص آگاهی هم بود موضوع را دنبال می کند صبح زود با لباس شخصی می رود امامزاده و آرام می رود تو و درون قسمت غلام گردش، جایی قایم می شود جوری که متولی متوجه نشود شب که میشه می بیند یک نفر با یک پروژکتور خیلی قوی و از قسمتهای مختلف نورافشانی می کند. این موضوع را تعقیب و کنترل کرده و نهایتا به کنسولگری انگلیس می رسد. بعد از رسوا شدن متولی، این افسر در رستوران، توسط چاقوکش ها تکه تکه می شود.

تحولات صنف در همین سالها شروع شد. در همین سالهای بود که من برای اولین بار اتو برقی دیدم. سندیکا شکل گرفته بود ولی من عضو سندیکا نشده بودم چون من وردست بودم و فکر می کردم که وردستها نباید عضو شوند. یک روز قرار شد که من یک پیغامی را به آقای بسط چی برسانم که مربوط به سندیکا می شد بچه های کارگاه دادند من ببرم. به کارگاه ویلسون رفتم آنجا حیرت زده دیدم که از سر هر میزی یک سیم به پایین آمده و به اتو وصل است. شکل کارگاه ویلسون که قبلا هم دیده بودم کلی عوض شده بود در نتیجه من میز آقای بسط چی را گم کرده بودم و جلو میز بسط چی ایستاده بودم و می پرسیدم آقای بسط چی کجا هستند؟ کار کردن با ابزار مدرن، تبدیل کت و شلوار دست دوز به ماشینی، چیزی حدود ۲۰ سال کشید یعنی ۲۰ سال کشید که کتی که ۸۰ درصد آن با دست دوخته می شد به آنجایی برسد که صد در صد با چرخ دوخته شود. از این ۲۰ سال، من ۱۵ سالش را در این پروسه حضور داشتم و خودم از کسانی بودم که سعی داشتم کمک کنم که دوختن با چرخ جا بیفتد. چون متعصبان می گفتند لباسی که با چرخ دوخته شود بازاری است و ارزشی ندارد. زیپ را با دست می دوختیم و تقریبا یک ساعت طول می کشید و من برای اولین بار که زیپ را با چرخ دوختم با وجودی که بزرگ بودم یکی از کارگرهای قدیمی زد پس کلمه ام و گفت خجالت بکش پسر تو هم بازاری دوز شده ای؟

این پروسه ماشینی کردن کار،  نیاز به مبارزه کارفرماهای آگاه و روشن و همچنین کارگرهای هوشیار و شجاع داشت. اولین کارگاهی که اتوش برقی شد تمام کارفرماهای دیگر سرتاسر لاله زار، منتظر بودند که قبض برق او بیاید و ببینند که چقدر پول برق شده و مقایسه کنند با قیمت زغال و سایر اقلام اتو زغالی. روند از دست دادن سلامت کامل دندانهای من از اتو زغالی شد؛ بیشترین تماس را با زغال، پادوهایی داشتند که اکثرا حول و حوش ۱۴ و ۱۵ ساله بودند اینها باید اتوها را داغ می کردند و در کارگاههای نسبتا بزرگتر که زغالدونی داشت آتش زغال را همیشه مشتعل نگه دارند تا اتوهای کارگرها را بتوانند پر و خالی کنند. دستهامون که در تماس با زغال سیاه می شد را در زمستان با آب سرد می شستیم. با سرد و گرم شدن هوا، همیشه پوست دستهامون ترک داشت.

در سن ۱۲ و ۱۳ سالگی من در یک کارگاهی کار می کردم در خیابان ری سر کوچه باغ پسته بک؛ استاد کار  من از کت دوزهای سرشناس و پنجه طلایی بود که یک مغازه در آن محل خریده بود. آقای جعفری از کت دوزهای بنام تهران بود و خیلی با سلیقه. کار تمیز یاد می داد ولی خیلی خشن بود وقتی اشتباه می کردم خودش می گفت یقه پیراهنت را بزن عقب؛ طوری پس گردنی می زد که پیشانی ام می خورد به موزاییک. هر شب ۵ ریال به من می داد که فردا صبح ذغال بگیرم آتش کنم و گرم کنم که تا وقتی به مغازه می آید زغال آتش گرفته باشد. فاصله منزل ما تا کارگاه حدود ۴۵ تا یک ساعت راه بود، اتوبوس خور هم نبود. من باید جوری می آمدم که ذغال بخرم اتو را گرم کنم تا ساعت ۸ صبح. زمستانها پوشش مناسب نداشتم به همین خاطر قوز کرده و مچاله شده راه می رفتم سر خیابان عین الدوله یک اداره پست بود صندوقش طوری بود که همیشه پیشانی من بهش می خورد چندین بار این اتفاق افتاده بود. چون با سرعت راه می رفتم. یک بار طوری خوردم بهش که از پشت افتادم زمین. یک روز که آمد و دید اتوش گرم نبود با مشت زد تو دهنم. انگشترش باعث شد که دو دندان جلوییم هم بالا و هم پایین لق شود. همین موضوع باعث شد که من سالها نمی توانستم مسواک بزنم هروقت می زدم چندشم می شد و تمام بدنم منقلب می شد. این کتک زدنها تقریبا جنبه عادی و پذیرفته شده داشت. تنها مقاومتی که من در برابر کتک زدنها می دیدم توی پاساژ مرکزی بود. خیاط روبروی کارگاه ما که آدم ثروتمند و ظاهرا مقتدری بود چارپایه را سر و ته کرد و پادو را تا کرد و گذاشت توی چارپایه. جوری که بچه نمی توانست تکان بخورد و با خط کش می زد کف پاش. هوشنگ قلعه نویی که روبروی مغازه اون کار می کرد رفت و گفت اگر همین الان درش نیاری درازت می کنم کف مغازه. بعد اعضای سندیکا که در پاساژ کار می کردند جمع شدند در مغازه یکی از کارفرماهایی که خودش آدم دمکراتی بود و التیماتوم دادند که اگر از این به بعد هر کارفرمایی پادوها را کتک بزند ما با او برخورد می کنیم. با این وجود، بعضی هنوز به بهانه اینکه پادو باید کار یاد بگیرد او را کتک می زدند.

بیکاری فصلی و پرکاری فصلی و تاثیر روانی بر روی کارگر

“جک لندن” در کتاب سپیددندان در رابطه با بستن سورتمه به پشت سگها آورده که اونا همیشه باید یک کمی می دویدند تا با خستگی کنار بیایند. ما شبها با تن خسته به خانه می آمدیم و صبح با همین خستگی سر کار می رفتیم و این خستگی به صورت خونمردگی دائما در تنمان می ماند و همیشه با ما بود تا تعطیلات عید؛ که اغلب روزهای اول عید را هم با خودش داشت. تازه وقتی این خستگی در تعطیلات عید از تنمان در می رفت هراس بیکاری بهار و تابستان در ما وحشتی ایجاد می کرد.

کارفرماها شب عید، پاییز و زمستان دوست و رفیقمان بودند ولی به قول همان قدیمی ها، توپ عید که در می رفت دیگر نمی شد با آنها حرفی بزنی. ژست و افاده و نگاه از بالا به پایین و ایرادگیری های متفاوت تازه شروع می شد. تابستانهایی که من بیکار می شدم می آمدم پیش دوست و آشنا دنبال کار می گشتم ظهر که می شد می آمدم یک تافتون می گرفتم تا می کردم می گذاشتم توی پاکت و  می رفتم مسجد سپهسالار و آرام آرام طوری که شیرینی است در می آوردم و آرام آرام می خوردم و توی شبستان مسجد که خنک بود  تا ۴ و ۵ بعد از ظهر می خوابیدم . بعد می رفتم خانه که مادرم زیاد نبیندم و غصه نخورد که بیکارم.

یک روز برادرم گفت بیا برویم بنایی. حالا دیگر من داشتم شلواردوز کاملی شده بودم که داداشم منو برد بنایی. دستهای ظریف شاگرد خیاط، با آن کار جور در نمی آمد، به صاحب کار گفت که این خاکها را سرند کند تا من فردا بیاییم، دو سه تا ماشین خاک بود، صاحب کار جوری به من نگاه کرد که قیافه اش به این کار نمی خورد و کلاه سرش می رود اگر بخواهد شب مزد یک کارگر ساختمانی را به من بدهد. با اینکه موقع آمدن همراه برادرم، دلم برای خودم سوخته بود که داشتم می رفتم عملگی، ولی از نگاه این صاحبکار لجم گرفت و باعث شد خلقم بد شود. من در زمین بغل خانه آن آقا شروع کردم به سرند خاکها. او کیفش را برداشت و رفت به سمت محل کارش. تا وقتی برگشت یک تپه خاک سرند شده بود، صاحبکار تعجب کرد. حالا تازه ۱۴ سالم بود. شب هم که برادرم برگشت و خاکهای سرند شده را دید تعجب کرد. مزد تمام یک کارگر ساختمانی را گرفتم اما دست دیگر دستی نبود که بتوانی با آن خیاطی کنی. تاول زده بود و پوستش کنده شده بود. برادرم وقتی دستم را دید گفت این دست دخترانه است و به درد کار بنایی نمی خورد و گفت همه رفتند دنبال کار باباشان و تو رفتی دنبال کار ننه ت.

ورود به سندیکا در کار من

در همان خیاطی ژنف در پاساژ پارس بود که من برای اولین بار عضو سندیکا شدم. از قبل هوشنگ قلعه نویی از سندیکا برایم گفته بود آشنا شده بودم، ولی عضویت از پاساژ پارس شروع شد. هفده سالم بود. ما سه نفر شلوار دوز بودیم، دو نفرمان همسن و سال بودیم با یک مرد با تجربه که اسمش سیدمهدی بود، سید مهدی خیلی دیر به دیر حمام می رفت و ریشهایش را هم نمی زد، سیگار اشنو هم می کشید. از فاصله چهارمتری بوی سیگار می داد و شلواردوز خیلی ماهری بود. یکبار ۱۰ تا شلوار سفید برای یک ارکستر دست گرفته بود ما فکر می کردیم که یک دانه هم بدون لکه در نمی آورد ولی وقتی تحویل داد از تمیزی کار و سلیقه ای که در دوخت بکار برده بود آدم متعجب می شد. کارفرما او را از ما دو تا بیشتر دوست داشت، از من زیاد خوشش نمی آمد چون یک کمی پررو بودم و گاهی وقتها هم حرف می زدم. از روزهایی فراوانی کار – که برای شلواردوزها تیرماه بود –  در آمده بودیم و کسادی شروع شده بود. بهانه گیری کارفرما از من شروع شد و بعدش هم اخراج. چهره تابستان هایی که بایستی دنبال کار بگردم و ظهرها در شبستان مسجد سپهسالار بخوابم جلو چشمم ظاهر شد. چرخیدم پیش بچه ها و آمدم پاساژ مرکزی به دوستانم گفتم که دنبال کار می گردم. هوشنگ گفت چرا؟ مگر پیش جواد سبزواری نیستی. گفتم: اخراجم کرد. گفت شب بیا سندیکا عضو شو و بعد تقاضای حل اختلاف کن، بچه ها می آیند و مساله را حل می کنند. شب رفتم سندیکا برای اولین بار با رهبران سندیکای خیاط آن زمان روبرو شدم. آقای بسط چی پشت میز نشسته بود و با دو نفر کارگر پیمانکار شرکت نفت که برای شرکت نفت لباس کار می دوختند داشت صحبت می کرد. آنها گفتند برای اینکه بتوانند در شرکت نفت کار بکنند سفته به شرکت نفت داده بودند و دوسال با چرخهای شرکت نفت، لباس کار دوخته بودند و حالا اخراجشان کرده بودند و با توجه با اینکه سفته سفید امضا داده بودند نمی توانستند چیزی بگویند و می ترسیدند که سفته ها توسط وکیل شرکت نفت به اجرا گذاشته شود. آقای بسط چی عصبانی بود با لحن تند و لهجه گیلکی گفت: شما چرا زنها تونو به اسم یارو نکردید؟ آدم به خاطر کار، سفته سفید می دهد؟ یک جوانی همسن و سال من با ته لهجه ارمنی گفت با آن سفته هیچ کاری نمی تواند بکنند چون هر قراردادی که با قانون منطبق نباشد و حقوقی کمتر از قانون در نظر گرفته باشد مبنای قانونی ندارد و لازم الاجرا نیست. آقای بسط چی گفت تو خفه شو اینها را می دانم، ولی حرفم اینه که چرا آدم برای اینکه جایی کار کند سفته سفید امضا بدهد. صحبت اینها به جایی کشید که قرار شد همان جوانی که وارد بحث شده بود موضوع شکایت آن دو نفر را دنبال کند. بعد از آن نوبت من شد که موضوع شکایت را مطرح کردم، حق عضویت را پرداختم و کارت برایم صادر شد. عکس هم برده بودم و قرار شد فردا ساعت ۱۰ من در پاساژ باشم و نمایندگان سندیکا بیایند. فردای آن روز، کسانی که از سندیکا آمدند برای حل اختلاف؛ آقای شبستری و هوشنگ قلعه نویی بودند. بحثها شروع شد و هر دوطرف حرف هامون را زدیم و کارفرما انتقادهایش را گفت و منم هم حرفهایم را زدم. نمایندگان سندیکا به او تفهیم کردند که حالا که کار کم شده و تو می خواهی به این بهانه ضعیفترین کارگرت را اخراج کنی.  ولی بهتر این است که بچه ها با هم توافق کنند و آن کار کم را با هم تقسیم کنند. اینجا سید مهدی وارد صحنه شد و گفت: در دوران رونق کار، من در هفته سی تا شلوار می دوختم. این دو نفر هر کدام پانزده تا، حالا من حاضرم کمتر بدوزم ولی چون زن و بچه دارم و نسبت به اینها مخارج بیشتری دارم جوری تقسیم شود که من بیست تا بدوزم و اینها نفری ده تا را داشته باشند و به همین نسبت در کسادی من تعداد کار را پایین می آورم. این روحیه همکاری سید مهدی و  برخورد آموزنده سندیکایی ها در مورد “همدلی و همیاری” باعث شد که برای اولین بار احساس “در حمایت دیگران بودن و پشتیبان و حامی داشتن” منو دلگرم نگه دارد. دیگر آن راهپیمایی های طولانی دنبال کار گشتن و نان تافتون درون پاکت و شبستان مسجد سپهسالار را تکرار نشد و دوباره تجربه نکردم.

بعد از اینکه از پاساژ بیرون آمدیم، هوشنگ و آقای شبستری از من دعوت کردند که در یکی از کمیسیون های تشکیلات سندیکا وارد شوم و سخنرانی کنم. (احتمالا به علت “دفاع خوبم” و اینکه “خوب توانسته بودم آنجا حرف بزنم”). احساس خیلی خوبی به من دست داده بود و برای اولین بار بود که فکر می کردم دارم وارد دنیای بزرگترها می شوم و آدم، حسابم کردند. شاید به همین خاطر بود که تیغ را برداشتم و در صورتم، دنبال یک مو می گشتم که بزنم. احساس می کردم بزرگ شدم.

من به عضویت کمیسیون تشکیلات سندیکا درآمدم. سندیکا کلاس هایی داشت که اصطلاحا بهش کلاس آموزش کادرهای سندیکایی می گفتند. در این کلاس ها، چند نفر از بچه های هیئت مدیره، “ساختار سندیکایی” و “وظایف سندیکایی” را توضیح می دادند. توی اولین جلسه آقایی به نام محسن سجادی؛ توضیح داد که سندیکا یک تشکیلات صنفی است و بالاترین مرجعش؛ مجمع عمومی کارگران صنف است. در مجمع عمومی “اساسنامه” تصویب می شود، “هیئت مدیره” با رای مستقیم و مخفی کارگران انتخاب می شوند، بازرس ها انتخاب می شوند. هیات مدیره و بازرسان در فاصله دو مجمع، بالاترین نهاد سندیکایی هستند. هیات مدیره تقسیم کار می کند. در سندیکای ما چند کمیسیون و کمیته بوجود آمده بود کمیسیون تشکیلات، کمیسیون تبلیغات، کمیسیون حل اختلاف، کمیسیون حقوقی، کمیسیون ورزش و دبیرخانه. البته بعضی سندیکاها هنوز نتوانستند کمیسیون ورزش را داشته باشند. شبهای بعد و در جلسات بعد، مربی ها و معلم های دیگر راجب به تاریخچه سندیکا توضیح دادند و کتابهایی معرفی کردند؛ از زمانی که جامعه بشری به سمت صنعتی شدن رفت و طبقه ای به نام کارگر بوجود آمد،  از ساعات طولانی کار، با توجه به زنجیره ی کار و اینکه کارگر باید از پس ماشین برآید،  و از همان ساعت ماشین را تحت کنترل در می آورد، خستگی های مفرط و حوادث ناشی از کار فضا را به حدی رعب آور کرده بود که جنبشی علیه ماشینیزم و یا علیه ابزارهای جدید بوجود آمد که جنبش چارتیستها نامیده می شد. بعدها با توجه به حضور اندیشه و تلفیق آن با کار یدی اندیشمندان طبقه کارگر متوجه طولانی بودن ساعات کار و آسیبهای آن شدند و متوجه شدند که کارگران باید متحدا برای محدود کردن ساعات کار اقدام بکنند. این که نیاز بشر است که ساعت کارش محدود باشد و در اندازه توانش باشد؛ سندیکا و اتحادیه  باید باشد. سندیکا و اتحادیه ها در کنار خودشان، احزاب سیاسی را بوجود می آورند که تبدیل به یک جنبش جهانی شوند. برایمان از جنبش ساعت کار حرف می زدند و حوادث شیکاکو و چگونگی بوجود آمدن روز اول ماه مه به عنوان “روز جهانی طبقه کارگر”. ما بیشتر از راه گوش یاد می گرفتیم و به ما کتاب داده می شد و یا کتاب توصیه می شد، ولی چون هنوز اهل مدرسه و خواندن کتاب نشده بودیم بیشتر شفاهی توضیح می دادند و ما گوش می کردیم. صحبتهای آنها جاذبه داشت. آن اولها، این مربیان ما، مثل یک قهرمان جلوه می کردند البته خیلی هاشان هم بودند و تا آخر عمر، در سنگر دفاع از منافع زحمتکشان باقی ماندند.

هیات مدیره آن زمان، آقای جعفری دبیر؛ آقایان عظیمی، بسط چی، چمنی، شبستری، سلمان سبیل، صادق رشتی بودند. البته اشخاص دیگری هم بودند که پیگیر نبودند و یک دوره می آمدند و کار را رها می کردند. ولی پیگیرترین رهبران سندیکایی این افراد بودند. کار کمیسیون تشکیلات که من عضو آن شده بودم نگهداری اموال سندیکا، داشتن کلید و هماهنگی برای جلسات گوناگون کمیسیون های مختلف، ایجاد فضا برای آنها، کشیک هر شب، ثبت شکایات و پیشنهادات در دفاتر بود. شعار عمده آن زمان ما “اجباری شدن بیمه در صنف” بود. حمایت کارگران روز به روز از سندیکا بیشتر می شد و فشار سندیکا روی حکومت هم بود. “اتحادیه” که از سندیکاهای مستقل بوجود آمده بود و مرکزش در میدان شاه بود همگی حول این شعار مبارزه می کردند. به همین خاطر دستگاه امنیتی، چاپ اعلامیه های ما را بعدها قدغن کرد و ما در کمیسیون تشکیلات مجبور بودیم اعلامیه را با دست تکثیر کنیم. اعضا کمیسیون تشکیلات می نشستند و چهار تا کاربن می گذاشتند اعلامیه ها را تکثیر می کردند و دستور تشکیلات این بود که ۲۴ ساعت بعد از صدور اعلامیه، کمیسیون تشکیلات موظف است ۵۰۰ یا ۶۰۰ تا از این اعلامیه ها  با دست تکثیر کند. آن وقت دیگر کارمان در می آمد. کمیسیون تبلیغات هم باید در صنف توزیع می کرد. این اعلامیه ها غالبا گزارش برخورد حکومتی ها با خواسته های ما بود یا گزارش اعتصاب کارگاه ها و یا درخواست حمایت یا دعوت به کنفرانس های ماهانه.

تشکیل سندیکای صنوف از سالهای ۱۳۰۱ به شکل جدیدتری پیش رفته بود. اولین سندیکاها در ایران سندیکای نساجی ها،  چاپخانه ها و کوره پزخانه ها، کفاش ها و نانواها بود، کمی که پیش رفتیم صنوف دیگر مثل خیاط ها، سراج ها، باربرها، فلزکار مکانیک، خم کار  و نوردکار، کارخانجات سیمان هم صاحب سندیکا شدند.

در کتاب تاریخچه سندیکاهای ایران؛ در مورد این دوران توضیحات داده شده و از رهبران برجسته و شناخته شده مثل علی امید و از نفتگرها، محمد دهقان صحبت کرده است.

بعد از شهریور ۱۳۲۰  که احزاب سیاسی شکل گرفتند کارگران صنوف شهرهای بزرگ؛ به دلیل ارتباط شان با بخش های روشنفکر جامعه، آمادگی کامل برای تشکیل سندیکا داشتند. سندیکای کارگران خیاط تهران، وقتی به شورای متحده مرکزی پیوستند انسانهای مبارز و برجسته ای مثل گودرزی، شادزی، رضا روستا و … در آن بودند که آگاهی های صنفی _  طبقاتی شان در حد کادرهای ورزیده جنبش آن زمان بود.

سندیکای خیاطان؛ در دهه سی از حضور زنان کارگر هم بهره مند بود ولی بعد از کودتا و تشکیل مجدد سندیکا و فعالیتش در دهه چهل، تعجب می کردم که چرا خانمها را به عضویت سندیکا در نمی آوردند، حتی مانع هم می شدند.  

وقتی من به سندیکا رفتم و با رهبران سندیکا آشنا شدم افرادی آنجا بودند که از جنس دیگری بودند از جنس رهبران؛ از جنس سازمان دهندگان؛ بحث احساسات و یا تعریف گوشه هایی از تاریخ یا معرفی یک کتاب نیست،  واقعا از جنس دیگری بودند کارهایی که آقای جعفری، آقای عظیمی، حسین بسط چی، صادق رشتی و امثال اینها انجام می دادند یا در سندیکاهای دیگر؛ الان که نیستند می فهمیم که اینها چه غول هایی بودند. آقای طبرسی از بافنده ها، آقای کابلی، اسکندر صادقی، جلیل انفرادی، هدایت الله معلم در فلزکار و مکانیک؛ چه کارها و تلاش هایی برای سازماندهی کارگران و آموزش آنها می کردند. تلاش می کردند کارگران مفهوم کلمه استثمار را بفهمند، مفهوم طبقه را بشناسند و تلاش می کردند تا کارگران دستانشان را به هم بدهند و از کارگری در خود تبدیل بشوند به طبقه ایی برای خود. این وظیفه بسیار پیچیده ای بود که کار هر کسی نبود، فولاد آبدیده می خواست که منیت اش کاملا مرده باشد، یعنی کشته باشدش و همیشه اندیشه اش در خدمت جمع باشد. آقای جعفری تاکید می کرد که کارگر باید تمیز بپوشد و زمانی که با کارفرما جلسه حل اختلاف دارد حتی کراوات داشته باشد تا کارفرما تحقیرش نکند. می گفت که من خرجشو می دهم. کارگر باید به این ببالد که خودش نان خودش را در میآورد. کارگر سندیکایی باید منظم باشد صبح زود سر کارش باشد، کیفیت و کمیت کارگرش بالا باشد که زبان کارفرما دراز نباشد. کارگران باید زمان هایی از وقت روزشان را برای سندیکا بگذارند. حتما روزی دو ساعت وقت برای مطالعه بگذارند، به بچه ها فرصت می دادند برای سخنرانی، که قدرت بیان بچه ها بالا برود تا بتوانند در مذاکراتی که در وزارت کار یا سندیکا یا اتحادیه دارند بتواند خوب صحبت کنند و از منافع خودشان و سایر کارگران دفاع کنند.

مسیر پیدایش  سندیکاها

سندیکا های اولیه ایران، تحت تاثیر عوامل زیر بود:

_ تحصیل کرده هایی که توسط امیرکبیر به اروپا اعزام شدند

_ آموزش هایی که در روزنامه های مختلف مثل وقایع اتفاقیه داده می شد

_ از تمدن های اروپایی و اتحادیه هایی که آنجا  وجود داشتند

_ عامل مهم دیگر؛ از کارگران مهاجری که در باکو در تشکیلات نفت کار می کردند و مستقیما تحت تاثیر فعالیتهای کارگری آن منطقه قرار گرفته بودند

_ از رهبران مشروطه و  اشخاصی مثل حیدر عمواوغلی و سایر آموزش دیده گان که همراه او از شوروی آمده بودند.

نکته مهمی که کمتر به آن توجه شده؛ در حفاری های آغاجاری توسط مهندسان و تکنسین های انگلیسی و اروپایی بر سر چاههای نفت ایران؛ انسانهای اتحادگرا درونشان خیلی فراوان بود. چون اتحادیه های کارگری اروپا در اوج مبارزاتشان بود و این مهندسان و تکنسین ها با کارگران لر ایلاتی روبرو بودند که درونشان تناقضات و کشمکشهای گوناگونی بود، مشکلات طبقاتی در ایل، مشکلات ایل و حکومت، کارآزمودگی ایلی در کشمکش های جنبش مشروطه، پیوستن و گسستن بخشهایی از ایل بختیاری به جنبش مشروطه؛ این موارد، کارگر لر را نسبت به مسائل سیاسی حساس تر کرده بود. این هم آموزی و هم نشینی کارگران انگلیسی و هندی با لرهایی که هیچی نداشتند جز زنجیرشان که از دست بدهند و کارگران بومی عرب که زیر ستم طبقاتی وحشتناک بودند زمینه مساعدی را برای ایجاد اتحادیه و سندیکاها در ایران فراهم کرد و از درون این تناقضات؛ درگیری ها و کشمکش های طولانی سیاسی، اجتماعی و طبقاتی در جنوب ایران؛  چهره های ممتاز و برجسته ایی چون علی امید، کی مرام  و دهقان به عنوان رهبران طراز اول سندیکایی برای جامعه ایران به ارمغان آورده شد.

کارگران انگلیسی شرکت نفت؛ کارگران بسیار توانایی در سندیکای کارگری بودند که زمینه حق خواهی کارگران را فراهم می آوردند. کارگران هندی هم که در طول سالیان مبارزه استقلال طلبانه داشتند ضمن کار کردن در کنار کارگران اروپایی، آموزش های بسیاری دیده بودند آنها هم در صنعت نفت ایران مشغول به کار بودند. ارتباط اینها، ضمن آنکه با جنبش استقلال طلبانه هند قطع نشده بود با اتحادیه های کارگری و جنبش عدالت خواهانه هم برقرار و مستمر بود.

انتقال دستاوردهای طبقه کارگر از طریق سندیکاها و اتحادیه ها

دستاوردهایی چون ساعت کار، ایمنی محیط کار، خانه های سازمانی برای کارگران مهاجر(مسکن)، حق اولاد یا کمک عائله مندی، تامین اجتماعی و خدمات درمانی  بسیاری دیگر، که خواست کارگران اروپایی بود به تدریج از مطالبات نفتگران ما هم شد.

البته جنبشهای ملی هم؛ مثل مقاومت مردم جنوب در مقابل اشغال نظامی انگلیسی ها، طبیعی بود که زمینه را برای رشد آگاهی در منطقه بیشتر کرده باشد. اینها زمینه پیدایش اولین سندیکاها را در ایران بوجود آوردند.

آقای طبرسی؛ از فعالان سندیکایی، در خاطرات خودش می گوید: من ۱۶ ساله بودم که در کارگاه بافندگی کار می کردم در رشت. یک روز رفتم به باغ ملی آنجا، یکی به من گفت که در آن قسمت تاتر نمایش می دهند. در آنجا نمایشنامه ای دیدم که دست یک کارگری در کارگاه از مچ قطع می شود این کارگر هیچ گونه حمایتی از طرف کارفرما نمی شود، بعد از آنکه تا اندازه ای معالجه می شود و بر می گردد، کارفرما می گوید که من کارگر یک دست نمی خواهم! همکارهایش کار را تعطیل می کنند و می گویند که این کارگر دستش در همین کارگاه قطع شده، باید در همین کارگاه هم کار بکند.  بعد از چند بار برخورد با کارفرما و نپذیرفتن او، با کارگرهای کارگاههای دیگر تصمیم می گیرند اتحادیه تشکیل بدهند. وقتی اتحادیه تشکیل می شود کارگر سر کار برمی گردد. مبارزان اتحادیه تصمیم می گیرند که این مبارزه را ادامه بدهند. دستانشان را که روی هم می گذارند آن کارگر دست بریده هم، دست دیگرش را روی دست آنها می گذارد. آقای طبرسی می گوید با این اتفاق کلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. این نمایشنامه توسط کارگران آگاهی که  توی نفت آذربایجان در منطقه قفقاز کار می کردند اجرا شده بود.

آقای طبرسی به مدت سی سال، سندیکای بافنده سوزنی و اتحادیه های گوناگون سندیکایی را حمایت و رهبری می کرد البته در کنار اشخاصی امثال خودش. اتحادیه ها تقریبا در این دوره شکل گرفتند. سالهای ۱۲۸۰، قبل از رضاخان، یک انسجام کشوری از اتحادیه های کارگری بوجود می آید. یوسف افتخاری هم در آذربایجان، یکی از همین پدیده هاست به همراه علی امید دست پرورده های آن جنبش سندیکایی ۱۰۰ سال پیش بودند.

ما از استبداد چندین هزار ساله رنج می بریم. اکثر اجتماعات، تشکلهای مردمی چه به شکل دینی و چه به شکل طبقاتی موقعی توانستند اندیشه نویی را به عرصه اجتماعی بیاورند که آن اقتدار مطلق و سلطه همه جانبه حکومت ضربه خورده و ضعیف شده بود. یا پایان دوران یک سلسله شاهنشاهی فراهم شده یا به تعبیری به دوران انقراض خودش رسیده و قدرت استبداد مطلقه اش ضعیف شده یا تحت تهاجم اقوام دیگر حکومت جابجا شده و به اصطلاح ملولک طوایفی شده بود. در این جا اندیشه های جدید که قبلا سرکوب می شدند و قدرت نشو و نما نداشتند به عرصه نمو می آیند و خودشان را مطرح می کنند و به بحث و نقد گذاشته می شوند و پیروانشان را پیدا می کنند. اندیشه اتحادگرایی و سندیکایی هم در دوران انقراض حکومت قاجار و با بهره.مندی از ضعف حکومت در امر سرکوب، تاثیرات جنبش مشروطه و آموزشهای اتحادگراهای اروپایی؛ زمینه ساز این قضیه بودند تا قبل از ظهور رضاخان.

آقای آشوری مقاله ایی در زمینه پیدایش این فضا داشته است که قابل توجه است. 

ظهور رضاخان و تظاهر به مدرن گرایی اول او؛ منجر به رشد سندیکاهها شد.  سندیکا.ها فعالیت و میدان داری می کردند تا زمانی که رضاخان به استحکام حکومتش مطمئن می شود. از آن طرف هم بادهایی که از غرب می آمد بوی فاشیست را در مشامش تقویت می کرد و در او علاقه ایی به هیتلر و فاشیست ایجاد می کرد. آلمانی.ها کمکش می کنند تا راه آهن سراسری را بوجود بیاورد. این کار بزرگ توسط آلمانی ها و اروپایی ها انجام می گیرد و به نام رضاخان تمام می شود. هدف دولت های آلمان و انگلیس هم این است که از این طریق بتوانند اتحاد شوروی را مورد هجوم قرار بدهند و در محاصره کامل قرار دهند و انتقال تجهیزات نظامی از طریق دریای عمان و جنوب ایران، بوسیله راه آهن سراسری به پشت سر اتحاد شوروی انجام شود. در واقع با این هدف استراتژیک، هم انگلیسی ها و هم آلمانی ها به رضا خان کمک می کنند به خوانین محلی و منطقه ای کاملا مسلط شود و کارهای عمرانی هم  از جمله مهمترین آنها راهسازی انجام شود.

وقتی دیکتاتور بر همه چیز مستولی شد،  سندیکاها و اتحادیه های کارگری یعنی “بزرگترین مزاحم خودش را” با یک حمله و هجوم منهدم کرد و رهبران سندیکایی را به زندان کرد و بعضی از مبارزان سندیکایی هم در درگیری های مختلف بوسیله قزاقها یا چاقوکش های رضاخان کشته شدند.

دراین دوران سندیکاها، با چراغ خاموش ادامه فعالیت کردند تا شهریور بیست که رضاخان را بیرون انداختند.

شهریور ۲۰ شروع شده بود. دهم مهرش حزب توده ایران تاسیس شد و سال بعدش؛ شورای متحده مرکزی تاسیس شد. در همین سال نماینده کنفدراسیون کارگری جهانی به ایران دعوت شد و در میتینگ بزرگ اتحادیه های کارگری یعنی اول ماه مه ۱۳۲۱ شرکت کرد. کارگری که عضو نهضت مقاومت فرانسه بود و از کسانی بود که با فاشیسم مبارزه کرده و شکنجه های دوران فاشیسم را دیده بود و حالا در اتحادیه کارگری جهانی به عنوان دبیر انتخاب شده بود نامش یادم رفته است..

در دور جدید که از شهریور ۲۰ شروع شد فعالیت احزاب و اتحادیه های کارگری آزاد شدند. هنر آنهایی که در دروان چراغ نیمه خاموش توانسته بودند خودشان و سندیکاهایشان را حفظ کنند اینجا مشخص می شود. از شهریور ۲۰ تا سال کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۳۲ سندیکاهای کارگری با فضای نسبتا بازتر و با شرایط بهتری فعالیت می کنند.

البته مبارازت آنها بدون دردسر و خونرریزی هم نبود از ماموران حکومتی گرفته تا چاقوکشان و اوباشان وابسته به حکومت؛ مزاحم میتینگها و فعالیتهای آنها شدند. ولی دستاوردهای بزرگی چون تاسیس وزارت کار، سازمان تامین اجتماعی و تدوین قانون کار نتیجه اعتصاب های ممتد آنها بود. این دستاوردها؛ نتیجه ی مبارزات آن دوره.ایی.ها بود که قربانیان زیادی در تهران و سایر شهرهای کشور از طبقه کارگر گرفته شد. این امیتازات به دست آمده مثل رسمیت یافتن ۸ ساعت کار در روز، در تمامی ادارات و کارخانجات، حاصل مبارزات طولانی سندیکاهای و اتحادیه های کارگری  آن زمان بوده است.

خیلی از افراد جامعه می گویند که چرا مبارزان سیاسی ما؛ این همه کشته دادند ولی تعداد مبارزان کارگری که کشته شدند کم است پس هنوز کارگران آگاهی لازم را پیدا نکردند. به نظر من یک اشتباه بزرگ در طرح ماهیت مساله وجود دارد واقعیت این است که روشنفکران مبارزی که از طریق احزاب سیاسی به مبارزه با استبداد حکومتی برخاستند  اشراف زاده نبودند، اینها جوانهای تحصیل کرده ای بودند که مستقیما عضو بدنه جریان نیرومند کار بودند، موقعیت یا منزلت اجتماعی کار را مطالبه می کردند. حکومتهای الیگارشی یا دینی که خود را طبقه ممتاز می دانستند راه رشد انسانی آنها را برای ارائه آزادانه اندیشه و کار مسدود می کردند. این مبارزه دقیقا مبارزه نیروی کار با استبداد بزرگ بود. جداکردن فلان جریان روشنفکری که از آذربایجان یا خراسان یا کردستان می آید و می خواهد کارش را به صورت آزادانه ارائه دهد و از شرایط مساوی برای رشد بهره مند باشد وقتی با مانع روبرو می شود دست به مبارزه می زند حالا تحت شرایطی سازمان سیاسی چریکی بوجود می آید و محو می شود؛ کاملا اشتباه است.

داستان مهاجرت

کارگر مهاجر شهرستانی که قبلا کار در روستا، در سنگلاخ ها، در سرماهای تند و آفتابهای گرم، سختی چوپانی، کار کاشت و داشت و برداشت را  تجربه کرده بود؛ وقتی به شهرها مهاجرت کرد، وقتی روی آسفالت راه می رفت فکر می کرد که روی فرش دارد راه می رود. وقتی شبها یک لامپ روشن می شد حس می کرد که که یک نعمت است یک موهبت است، وقتی در محیط کار حداقل گرما در زمستان و خنکی در تابستان را داشت یک احساس امنیت، ترقی و رشد را در خودش احساس می کرد. از پدرهای پیرمان توقعی نداشتیم چون فرتوت و ورشکسته بودند. جوانها و نوجوانهای خانواده؛ ستون اقتصاد خانوار بودند و دارای موقعیت، منزلت و حرمت. طبق سنت حمایت از پدر و مادر را وظیفه اصلی خودشان می دانستند و در کنار کولونی های محلی که قبلا به آن اشاره شد اتحاد نامرئی بوجود می آوردند. همپوشانی بوجود می آوردند و در حرفه خود روز به روز موقعیت و منزلت بیشتری پیدا می کردند.

کار زنان در بافنده سوزنی ها و خیاط خانه ها در سالهای دهه سی

بافنده سوزنی ها؛  اصطلاحا با کشوهای دستی کار می کردند، قواره می بافتند یعنی جلو بلوز، پشت، آستین، یقه و مچ؛ که خرج کار نامیده می شد این قواره ها که بافته می شد به صورت طبیعی لوله شده و تقریبا مچاله از زیر بافت بیرون می آمد. کارگران زن این قواره ها را، دو تا دو تا، به هم کوک درشت می زدند، قوراه ها ی کوک خورده می رفت زیر بخار دستی و از حالت لوله شدگی خارج می شد. نیاز به این کار، در بافندگی بسیار لازم و اجتناب ناپذیر بود. زنانی که این کار را انجام می دادند اصطلاحا “دست دوز” نامیده می شدند،  بعضی دیگر از خانم ها، با اتوی دستی پارچه ها را می شستند و روی قواره ها می انداختند اتو را روی آن می گذاشتند که بخار به آن بخورد اینان “اتوکار” نامیده می شدند. بعضی بافنده ها، سعی می کردند که قواره ها را به منزلشان ببرند و خانمها در خانه انجام بدهند. ولی کارگاههای زیادی هم از حضور مستقیم کارگران زن، بهره مند می شدند. حرفه بافندگی و نساجی از حرفه هایی بود که زنان تقربیا شانه به شانه مردها و همراه آنها وارد شدند. خیاطی ها باز به همین ترتیب؛ منتهی در بخش زنانه دوزی، زنان فعالتر بودند. سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۰ که کارگاههای زنانه دوزی و دخترانه دوزی فعال شد زنان خیاط سرشناسی بودند که خانمهای اعیان و شیک پوش به آنها مراجعه می کردند و دختران زیادی در آن کارگاهها فعال بودند. دختران شاگرد خیاط، در آن زمان اکثرا ارمنی بودند. سندیکای دهه سی توانسته بود از حضور کارگرهای زن و فعالیت آنها در کمسیونهای مختلف بهره.مند شود.

زنان در صنوفی که کار سخت و آسیب زا داشتند هم حضور داشتند؛ مثلا کوره.پزخانه.  کار خشت زنی که خودش یک پروسه ای را طی می کرد اغلب خانوادگی انجام می گرفت. پدر، مادر، پسر و دختر هر کدام مسئولیت بخشی را می گرفتند. خانمها گل لگد می کردند. گل باید آنقدر لگد می شد که چسبنده شود. پسر بزرگتر با فرقون گلها را جلوی پدر می ریخت و پدر غالبا قالب گیری می کرد با دقت تمام، که شکل آجر به هم نریزد. کوچکترین بچه ماموریش این بود که آجر را که به پهلو خوابیده بود صاف کند تا باد بخورد و خشک شود. این کار را در ابعاد ۱۰.۰۰۰ آجر حساب کنید.

علیرغم اینکه سندیکای کوره پزخانه ها خیلی فعال بود ولی  زنان در این  پروسه حضور نداشتند. به سندیکا نمی آمدند چون شکل کارشان خانوادگی بود. علت استقبال کارگران کوره.پزخانه از تشکیلات صنفی، استثمار وحشیانه و سختی کار بود. روشنفکری در این صنف وجود نداشت که بگویند روشنفکرها مسبب هستند.

بعداز شهریور ۱۳۲۰، وقتی دولت و نیروی سرکوب ضعیف تر شده بود و قادر نبود که برای تمامی مردم دهان بند ایجاد کند، از اوباش و الواط کمک گرفتند. اسامی که قبلا ذکر کرده بودیم در تهران ۳۲ ، که از وعاظ هم مشهورتر بودند مثل طیب حاج رضایی، حسین رمضان یخی، امیر موبور، مهدی قلعه ای، ذکی ترکه و امثال اینها، دهان به دهان شهرت پیدا کردند هم حکومت و هم پلیس به شهرت آنان دامن می زد. معروف بود که مصطفی طوسی یکی از لاتهای معروف تهران مست کرده و با نوچه هایش تابلوی کلانتری شاهپور را پایین آوردند یا هفت کچلان که در راس شان باقر کچل بود موقعی که قمارخانه شان بسته شد، میز قمار را وسط میدان خراسان گذاشتند و گفتند، حالا رئیس کلانتری بیاد جلو، ببیند چه اتفاقی می افتد.

این اوباش در برابر میتینگهای پر جمعیت کارگران، دانشجویان و دانش آموزان هر کاری می توانستند انجام می دادند. در مقابل راه پیمایی ها و میتینگ ها میدان داری می کردند و با چاقو حمله می کردند. کما اینکه در یکی از این درگیری ها، “عابد اصلی” یکی از کارگران کفاش کشته شد.

بازار تخریب گروههای سیاسی در دهه سی داغ بود. حتی به روزنامه های مبتذل شاهنشاهی هم کشیده شده بود. می گفتند در میتینگهایی که تشکیل می شود دختران و پسران در کنار همند و دختران به خاطر پسرها می آیند و پسرها به خاطر دختران؛ چیزی که اینها نمی دانند سیاست است. بعد آخوند محله، اوباش و روزنامه.های شاهنشاهی دست به دست هم می دادند و می گفتند که احزاب سیاسی چپ و سندیکاها کانون عیش و عشرت دختران و پسران است. البته روشنفکران مبارز که بیشتر روزنامه های آن زمان را کنترل می کردند با صداقت و با قلم شان به خوبی دفاع می کردند و سم زدایی می کردند. کودتای ۲۸ مرداد این قلمها را شکست و این نویسنده ها را روانه زندان کرد. در کودتا و حملات بعد از آن دختران مبارز زیادی در صنوف خیاط و بافنده سوزنی، مورد تعرض و تجاوز اوباش، چاقوکشان و ماموران رژیم قرار گرفتند.  وقتی کودتای ۲۸ مرداد به انجام رسید و نیروهای سیاسی و سندیکایی سرکوب شدند در بازگشایی مجدد سندیکاها، کارگران آگاه و دختران مبارز در صنوف مورد حملات بیشرمانه و اهانت و افترای اوباش و منبری های وابسته به حکومتهای شاهنشاهی و روزنامه های وابسته قرار گرفتند و تربیونی برای دفاع از خود نداشتند. سندیکای کارگران خیاط و بافنده، نه تنها تبلیغ و تشویق نمی کردند که دختران به سندیکا بیایند بلکه در موارد حل اختلاف هم، شکایت را کتبی تنظیم می کردند و می دادند دست یک پسر که به سندیکا ببرد و برای حل اختلاف صحبت کند. عامل اصلی دیگر، آشنا نبودن به حقوق اجتماعی و فردی زنانه خودشان هم بود. البته در نساجی ها منسجم تر بود.

در زمان شکل گیری مجدد و گسترده سندیکاها در سالهای ۳۷ و ۳۸، دهه بعد از کودتا، که به سندیکاهای مستقل معروف شدند؛ من ۱۷ ساله بودم که وارد سندیکا شدم و در کمیسیون تشکیلات کار کردم. آن موقع کارمزد بودم و درآمد نسبتا خوبی نسبت به سن و سالم داشتم. حالا می توانستم مستقل و جدا از برادرهایم با مادرم زندگی کنم و مسئولیت کامل مادر را به عهده بگیرم. منزل ما به دلیل اینکه مادرم با من زندگی می کرد در واقع مرکز رفت و آمد مهمانی ها بود در حد یک خانواده کارگری. عاشق کار سندیکایی ام بودم و اضافه بر شب هایی که برایم کشیک تعیین کرده بودند و هفته ای دو شب بود؛ دوست داشتم فعالیت بیشتری داشته باشم در کلاسها شرکت کنم و آموزش بیشتری ببینم و چون عادتا آدم خود نما و پرچونه ای بودم و دائم در کارگاه راجب به مزایایی عضویت در سندیکا صحبت می کردم کارفرماها فشار بیشتری رویم می آوردم و مانع غیبتم در روز، و دنبال کار سندیکایی رفتنم می شدند. یکی از شبهایی که کشیک بودم و هم پستی ام هم نیامده بود، تنهایی داشتم اعلامیه ها را تکثیر می کردم یک آقایی آمد سراغ اعضای هیات مدیره را گرفت گفتم امشب قرار نیست که هیچ کدام بیایند ولی گاهی وقتها سر می زنند، شما بنشیند شاید کسی آمد او یک ساعتی نشست و هیچ کدام از آقایان نیامدند. بهش گفتم احتمالا دیگر نمی آیند شما اگر راهتان دور است می توانید فردا شب بیایید، کاری هم دارید من اینجا ثبت کنم و یادداشت برایشان بگذارم. گفت من از شیراز آمدم خیلی دنبال کار گشتم پیدا نکردم، پولهایم ته کشیده، امشب هم با مسافرخانه تسویه حساب کردم و جایی ندارم. من گفتم امشب را منزل ما باش، فردا با بچه های هیات مدیره تماس می گیرم بالاخره یا برایت کار پیدا می کنیم یا برمی گردی شیراز. اغلب شبهایی که از کارگاه یا سندیکا بیرون می آمدم ساعتی بود که اتوبوس نبود کرایه تاکسی هم با جیب ما همخوانی نداشت من فاصله خیابان اکباتان تا انتهای خیابان آهنگ که منزلمان بود را پیاده می رفتم، آن شب آن آقا را هم پیاده بردم. هنگام راه رفتن،  آنقدر قصه های گوناگون برایش گفتم که وقتی به خانه رسیدیم از پا افتاده بود، شب در منزل ما بود و صبح هم بچه های هیات مدیره کارش را راه انداختند. وقتی این کارگر شیرازی سامان پیدا کرد آقای بسط چی، آقای جعفری و دیگران به این نتیجه رسیدند که ارتباط سندیکاهای تهران و شهرستانها باید مستحکمتر شود. از طریق کمیسیون تشکیلات، یک شبکه کاریابی باید راه اندازی شود. این مساله در جلسه سندیکاهای مستقل در میدان شاه مطرح شد.

پایان قسمت اول

بخش دوم این خاطرات را اینجا بخوانید

https://akhbar-rooz.com/?p=93087 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x