اگر چه کهنه عصای ام به سنگلاخ شکسته ست،
ز راه نیست مرا پای زخم دیده که خسته ست!
وَ رای رفتنِ من نشکند مخافتِ این راه:
که گام هام خود اخطار می کنند که بسته ست!
که، در کمینگهِ هر پیچِ ناگهان اش و هر خم،
مرا ندانم ِ شومی در انتظار نشسته ست!
وَ هیچ همچو منِ بی هراسی از همه بدها
نبوده است که، نزچند، بل، کز آن همه جَسته ست!
وَ هیچ همچو منِ باسپاسی از همه هستی
نهشته گام در این راه تا زخود نگُسسته ست!
ولی، دریغ! که از رفتگانِ ره خبری نیست:
کز آن، به گامِ سرانجام، رَسته یا که نَرَسته ست؟!
وَ بدتر این که، فرای رسیدن و نرسیدن،
عیان نمی شود آخر چه نیست است و چه هست است!
که هست نیست، اگر خود نبوده است زمانی:
وَ نیست گشته، گر از خاستگاهِ خویش گُسسته ست؟!
که نیست هیچ، گر آغازه ای نداشته باشد:
وَ هست، گر که وَرا خاستگاهکی ست که هست ست؟!
که هر چه هست، بدینسان، به روی پای خودش نیست:
وَ هر چه باشد با هر چه هست دست به دست است؟!
یازدهم آذرماه ۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن