
۱
تاریخ چو با جامعه ای قهر کند،
هر نوشی را به کامِ او زهر کند:
زیر و زبرش کند چنان از بنیاد،
کآخوندِ دهی حکومتِ شهر کند!
۲
شیخان همه کارِ خویش از سر گیرند؛
وَ کامِ دل از مسجد و منبر گیرند؛
وَ سُنتِ تقلید شود بیمه ی دین:
مردُم همه خُلق و خوی انتر گیرند!
۳
باید که خدا کمی خداتر گردد:
تا طاعتِ مطلق به جهان برگردد!
این معجزه، امّا، دو «اگر» هم دارد:
گر شیخ بشر وآدمی انتر گردد!
۴
باید که خدا مطلقِ بد را ببرد:
از هر بد، نَوَد نه، صد را ببرد!
تا تک تک ِ دشمنانِ خود را ببرد،
باید ز سرِ بشر خِرَد را ببرد!
۵
زآن پیش که عالم این همه آدم داشت،
کم هیچ نبودش، فقط آدم کم داشت!
امّا، چو خدا به عالم افزود آدم،
دریافت که پیش از آن بهین عالم داشت!
۶
در بسترِ مرگ، عرشِ والای اش را
بخشید به شیخ و، در جهان، جای اش را!
ای کاش که می گذاشت، در غیبتِ خویش،
بر عُهده ی اهلِ علم دنیای اش را!
۷
شادا که چُنو کرگدنی خودسر نیست:
کز بهرِ بشر، بودنِ او جُز شر نیست!
پاسخ ز تو جویم، خِرَدا! راهبرا!
انبانه ی شر نبودن اش بهتر نیست؟!
۸
گر میر بخوانیم اش، میری ست که نیست!
ور پیر بدانیم اش، پیری ست که نیست!
از خویش نداند ار خدا هیچ گُناه،
عُذرش بپذیریم ، که دیری ست که نیست!
نهم فروردین ۱۴۰۰،
بیدرکجای لندن
خبرها، گزارش ها و ویدئوهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند