تغییر انقلابی وضع موجود برای رهایی از سلطهها، برای یک شکل و شیوه زندگیِ نوین و مشترک، ایدهای که «کمونیسم» مینامیم، از دید ما همچنان زنده و مطرح است و در راهِ پر تضاد و دشوار آن باید تلاش کرد. اما نه با تکرار یا اصلاح سوسیالیسمی که در درازای تاریخ گذشتهاش به کجی، شکست و یا فاجعه انجامید، بلکه در گُسست از آن، یعنی در شکل و درونمایهای دیگر، نوآورانه و رهاییخواهانه که بیشک از پیش داده نشدهاند بلکه در فرایند پیکار نظری و عملی ابداع و اختراع میشوند
جنبش تاریخیِ موسوم به «چپ»، بهویژه در روند سوسیالیستیِ آن، که در سدههای نوزده و بیست جریان سیاسی و اجتماعیِ بزرگی را تشکیل میداد، امروزه با افولی ژرف، ساختاری و برگشتناپذیر روبرو شده است. این واقعیتِ فروپاشیِ نظری و عملیِ چپ سنتی از چند دهه اخیر تا کنون را میتوان در سراسر جهان از جمله در ایران مشاهده کرد.
علل افول تدریجی «چپ» را ما در این بحث در چهار شاخص اصلی و در خطوط کلی بررسی میکنیم. ۱- فروپاشیِ ایدئولوژیک. ۲- فروپاشیِ تئوریک. ۳- فروپاشیِ حزبیت. ۴- دشواری پیوند با جنبشهای نوین مردمی.
در چنین شرایط فروکش چپ سنتی و در اوضاع سردرگُم کنونی در سطح ملی و بینالمللی است که ما با نبود یک گفتمان ایجابی و اثباتی در تئوری و عمل، با فقدان یک بَدیل نظری و عملی، روبهبرو میباشیم. با این همه اما، تغییر انقلابی وضع موجود برای رهایی۱ از سلطهها، برای یک شکل و شیوه زندگیِ نوین و مشترک، ایدهای که «کمونیسم» مینامیم، از دید ما همچنان زنده و مطرح است و در راهِ پر تضاد و دشوار آن باید تلاش کرد. اما نه با تکرار یا اصلاح سوسیالیسمی که در درازای تاریخ گذشتهاش به کجی، شکست و یا فاجعه انجامید، بلکه در گُسست از آن، یعنی در شکل و درونمایهای دیگر، نوآورانه و رهاییخواهانه که بیشک از پیش داده نشدهاند بلکه در فرایند پیکار نظری و عملی ابداع و اختراع میشوند.
—-
۱- فروپاشیِ ایدئولوژیک
پس از انتشار مانیفست حزب کمونیستِ مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۸، سوسیالیسمی که میخواست ایده و عمل رهاییخواهانه و برابریطلبانه باشد به تدریج تبدیل به یک ایدئولوژی تمامتخواه و سلطهگر میشود. آرمان ضد سیستمی خود تبدیل یه سیستم جدید میشود. در آغاز در اروپای غربی و سپس در سراسر جهان گسترش پیدا میکند و دو مرحلهی تاریخی را میپیماید.
در مرحله اول، به شکل سوسیالدموکراسی آشکار میشود. اما این چپِ سوسیالدموکرات، با شرکت در جنگ امپریالیستیِ جهانی اول (۱۹۱۸-۱۹۱۴) و سپس با بر عهده گرفتن مدیریت اجتماعی نظام سرمایهداری و استعماری، بر ایده و عمل رهایی از سلطه سرمایه، مالکیت و دولت، که معنا و علت وجودی سوسیالیسمِ آغازین است، خط بطلان میکشد.
دومین مرحله سوسیالیسم با انقلاب اکتبر یا اقدام عملیِ بلشویکهای روسیه در سال ۱۹۱۷ آغاز میشود. سوسیالیسمِ برخاسته از آن نیز به لنینیسم، استالینیسم، سرمایهداری دولتی، توتالیتاریسم، حاکمیت حزب واحد، سلطه دستگاه پلیسی – امنیتی، لغو آزادی و دموکراسی در روسیه، چین، اروپای شرقی، ویتنام، کوبا و غیره میانجامد. “سوسیالیسمهای” امروزی از جمله در آمریکای لاتین نیز کمابیش دارای همین ویژگیهای بالا، با پیامدهایی چه بسا اسفبارتر، میباشند.
در ایران نیز، همین سیستمِ ایدئولوزیکیِ سلطهگر و تمامتگرا به نام سوسیالیسم/کمونیسم بر چپِ این کشور غالب میشود. پس از شهریور ۱۳۲۰ در شکل حزب تودهِ وابسته به اتحاد شوروی و سپس در دهه ۱۳۵۰ و بعد از آن در شکل جریانهای معروف به چریکی، مائوئیستی، خط سوم و غیره. در کشور ما نیز، چپِ کلاسیک سرنوشتی متفاوت از چپ در دیگر کشورها یعنی افول و فروپاشی پیدا نکرده است.
واقعیتِ امروزه نشان میدهد که سوسیالیسمی که در دو فاز تاریخی و در دو شکل مختلف و تا اندازهای متضاد به وجود آمد، یکی سوسیالدموکراسیِ ادارهکنندهی نظام سرمایهداری و دیگری سوسیالیسم اقتدارگرا و توتالیتر ( لنینی – استالینی)، هر دو با شکست رو به رو شدند. اولی در اروپای غربی رو به افول رفته است و دومی در شوروی سابق و اقمارش فروپاشید. در این میان، چین تودهای نیز تبدیل به یک دیکتاتوریِ هولناک، سرمایهداری و استیلاطلبِ جهانی تبدیل شده است.
۲- فروپاشیِ تئوریک
تئوری سوسیالیستی در سدههای نوزده و بیست میلادی در رویاروئی با مناسبات سرمایهداریِ آن دوران تاریخی تبیین شد و در همه جا، از کشورهای پیشرفته سرمایهداری در جهان غرب تا احزاب چپ در کشورهای توسعه نیافته و معروف به “جهان سوم”، راهنمای عمل احزاب سوسیالیست و کمونیست قرار گرفت. این تئوری در شکل کلاسیکِ خود امروزه در کلیتاش با بحرانها و بُنبستهای چارهناپذیر روبهرو شده است. بسیاری از مقولهها و احکام تئوریکِ سوسیالیسمِ کلاسیک که در زمانی میتوانست دارای حقیقت و اعتبار باشند امروزه در شرایط دوران تاریخیِ ما فسخ شدهاند، کارائی خود را از دست دادهاند و با اوضاع و احوال کنونی همسانی ندارند. تئوری سوسیالیستی کلاسیک دیگر پاسخگوی شرایط زمانهی کنونی ما نیست و این ناکارائی و باطل شدن آن در اوضاعی رخ میدهد که ما امروزه با فقدان بَدیل و گفتمانی نوین، ایجابی، اثباتی و رهاییخوانه از سلطه سرمایه، مالکیت و دولت برای تغییر انقلابی اوضاع کنونی مواجه میباشیم.
محورهای اصلی تئوری کلاسیک سوسیالیستی که امروزه منسوخ شدهاند چیستند؟
۱- اقتصاد دولتی که پایه و اساس تئوری اقتصادی چپ سنتی را تشکیل میدهد. در این سیستم، مالکیت دولتی (بر وسایل تولید) زیر عنوان کاذب “مالکیت جمعی” به جای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید مینشیند. سرمایهداری انحصاریِ دولتی جایگزین سرمایهداری خصوصی میشود و “اقتصاد سوسیالیستی” ! نام میگیرد. اما تجربه «سوسیالیسم واقعاً موجود» و اقتصاد دولتگرا در همهی کشورها تا کنون ثابت کرده است که ستم، سلطه، فقر، بیعدالتی، استثمار، بوروکراسی، هیِرارشی و اقتدار بر مردم و از جمله بر کارگران و زحمتکشان در سیستم و اقتصاد دولتی کمتر از آن چه که در سیستم و اقتصاد خصوصی انجام میگیرد نیست. مسألهی اصلی در ایدهی اصلی مارکس، الغأ دولت و مالکیت از یکسو و مشارکت، تعاون، کنترل جمعی، اشتراکی و مستقیم مردمان بر امور خود، از جمله بر امور اقتصاد و تولید، از سوی دیگر بود. یعنی اقتصادی که نه دولتی باشد و نه خصوصی بلکه به صورت مشارکتی و جمعی اداره شود. و این، از همان آغاز، حلقه گُمشدهی تئوری کلاسیک سوسیالیستی را تشکیل داد، همواره ادامه پیدا کرد و هم چنان تا امروز ناپیدا باقی مانده است.
۲- سوژه انقلابیِ ضدسرمایهداری در تئوری کلاسیک سوسیالیستی را طبقه کارگر تشکیل میدهد. این نیروی اجتماعی، در عین حفظ تواناییهائی، امروزه در همه جا رو به افول، تجزیه، چنددستگی، تقسیمبندی و تضادهای درونیِ پایدار و ساختاری (و نه اتفاقی یا گذرا) رفته است. طبقه کارگر دیگر سوژه اصلی انقلاب را تشکیل نمیدهد. امروزه خودِ ایده و فلسفه ضرورت و وجود یک نیرو یا سوژه اصلی انقلابی در جنبشهای اجتماعی زیر سؤال میرود. امروزه، با تغییرات ساختاری و تکنیکی در تولید و کار (در نیروهای مولده)، با گسترش فزاینده کار غیرمادی۲، با زیستسیاستِ۳ سرمایهدارانه و زیر سلطه قرار گرفتنِ اقشار مختلف، مردمان بسیاری از گروههای مختلف اجتماعی – زحمتکشان، جوانان، زنان، اقلیتهای گوناگون، طبقات متوسط – با همهی اختلافها، تفاوتها و تضادها میان این قشرها و در درون هر قشر، به میدانِ مبارزهیِ ضدسیستمی و ضدسلطه کشیده میشوند. به بیانی دیگر امروزه عوامل اجتماعی گوناگون در تغییرات اجتماعی نقش بازی میکنند و اینان دیگر محدود به طبقهکارگر صنعتی و سنتیِ سدههای نوزده و بیست نمیشوند بلکه بسیاران۴ را تشکیل میدهند، اما با ویژگیها، اشتراکها، اختلافها، چندپارگیها و تضادهایِشان. مهمتر از همه این که نیروهای اجتماعی ضد سلطهِ امروزی تنها در جریان فرایند مبارزه و عمل برای تغییرات اجتماعی، یعنی در میدان جنبش و «رخداد»۵، شکل میگیرند. یعنی، برخلاف تصور کهنه حاکم بر سوسیالیسم کلاسیک، نیروهایی نیستند که از پیش بنا بر تعیینات اقتصادی، طبقاتی، تاریخی و غیره مشخص و معین شده باشند.
۳- انقلاب در یک کشور،به معنای سوسیالیستیِ آن،امروزه با جهانی شدن و به هم پیوستگیِ کشورها در همهی امور اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، بهداشتی، اکولوژیک، علمی، فرهنگی و غیره، دیگر میسر نیست. اما تئوری کلاسیک و منسوخ سوسیالیستی همچنان در چهارچوب تنگ یک کشور و دولت - ملت۶ که امکانات و توانائیهایش محدود شده و رو به افول میروند، به مسائل مینگرد، در حالی که امروزه نیاز به تبیین بینشی جهانی و جهانرواست.امروزه، در عصر جهانی شدن و وابستگی کشورها به یکدیگر، مسایل و مشکلات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، محیط زیستی… بیش از پیش تبدیل به معضلاتی بغرنج میشوند که دیگر نمیتوان برای آنها پاسخی در مقیاس محدود، محلی، ملی، کشوری و حتا منطقهای پیدا کرد. این پاسخ یا پاسخها بیش از پیش جهانی میشوند و در نتیجه اتحاد، همکوشی، همراهی، مشارکت و همبستگی جنبشها و نیروهای اجتماعی در سطح جهانی تعیینکننده میشوند. امروزه نه تنها برآمدن جامعهی نوین و مناسبات اجتماعی نوین و رهاییخواهانه در چهارچوب محدود و بستهی یک کشور یا سرزمین ناممکن میشود، بلکه همهی شواهد نشان میدهند که حتا اصلاحات یا رفرم ریشهایِ اقتصادی، سیاسی و غیره در چهارچوبِ تنها یک کشور نیز بیش از پیش نیاز به همکاری و همسویی با دیگر کشورهای دنیا و منطقه دارد. امروزه، جهانیشدن مناسبات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و بحران اقلیمی و محیط زیستی… امر یافتن راهکارهای مشخص برای تغییر وضع موجود در یک کشور به گونهای مستقل از تغییرات و تحولات در پیرامون، در منطقه و در دنیای خارج را هر چه بیشتر پیچیده و دشوار و در یک کلام ناممکن کرده است. فقدان یک بینش جهانی در رابطه با حل مسائل ملی و کشوری نزد چپ سنتی، یکی دیگر از گرهگاهها و ناتوانیهای اصلی این جریان و عامل افول آن را تشکیل میدهد.
۴- تسخیر قدرت و دولت و حفظ آنها همیشه در کانون مشغله و سیاستورزی چپ سوسیالیستی و انقلابی قرار داشته است. لنین میگفت “مساله اصلی هر انقلاب، قدرت است“. از این چشماندازِ کیش قدرت، انقلاب و به طور کلی سیاست تبدیل به مبارزه برای تصرف دولت و پاسداری از آن میشود. از همین نگاه نیز، همهی ترفندها و شیوهها برای رسیدن به قدرت و تحکیم و تقویت آن به کار بُرده میشوند. چپ در همه جا از جمله در ایران نیز همواره در این راستا فکر و عمل کرده و میکند. همواره نیز نشان داده است که هر جا به قدرت رسیده، در برابر الزامات حکومت کردن و دولتداری، ناگزیر دست به اِعمال سلطه برای حفظ سیستم زده است. دریافت عامیانه و مبتذل از فعالیت سیاسی، که همواره در تاریخ بر اندیشه و فلسفهی سیاسی چیرگی داشته است، از «سیاست» و همچنین از «دموکراسی» مدیریتِ امور دولت و قدرت یعنی دولتگرایی و قدرتطلبی را فهمیده است. در این زمینه، نوسازی و نوبنیادی اندیشه و عمل رهاییخواهانه از فرایند نقد و نفیِ کامل بینش دولتگرا و قدرتطلب از «سیاست» میگذرد، یعنی گسست از چپی که به نام «حاکمیت مردم»، «انقلاب» و «سوسیالیسم»، هدف خود را در بازتولید و تقویت دولت و قدرت قرار میدهد. انحرافی که ناگزیر تمرکزگرایی، اقتدارگرایی و سلطهگری را به همراه میآورد.
۵- امر دموکراسی و ملزومات آن چون جمهوری، آزادیها، انتخابات، حقوق بشر، جدایی دولت۷ و دین (لائیسیته) و غیره… همواره مسائل فکرنشده و بحرانزای سوسیالیسم و چپ را تشکیل دادهاند. نسبت به این مقولههای مهم سیاسی، اجتماعی، انسانی، شهروندی و مدنی… سوسیالیسم، بهویژه در شکل چپ لنینی- استالینیِ آن، همواره در موضعی بیگانه یا خصمانه قرار داشته است. نه تنها سیاست روشن و درستی دربارهی آنها نداشته بلکه حتا در ضدیت با آنها اقدام کرده و فاجعه به بار آورده است. با عدم دفاع از حقوق بشر، دموکراسی، انتخابات آزاد، آزادیهای مدنی… به بهانه “بورژوائی” بودن این مقولهها و با ادعای کاذب طرفداری از دیکتاتوری پولتاریا، حکومت کارگری و سوسیالیسم، چپ سنتی به بیراهههای توتالیتر و استبدادی کشیده شد.
اما امروزه، امر دموکراسی در شکل نمایندگیاش با بحرانها و ناتوانیهای ساختاری، ژرف و بیش از پیش آشکار مواجه شده است. این در حالی است که چپ چیزی برای ارائه دادن جز فرمولهای منسوخ گذشته در چنته ندارد. به واقع، ایدهی یک دموکراسیِ مشارکتیِ رادیکال – نه دولتگرا و نه تمرکزگرا – به منزله آلترناتیوی بر دموکراسیِ نمایندگیِ امروزی، همچنان امری مجهول و معمایی باقی مانده است. البته شکلهایی همواره پیشنهاده میشوند، چون سیستم «شورایی»، از سوی چپهای نوستالژیکِ انقلاب اکتبر و یا «رفراندوم به ابتکار مردم» در جنبشهای پوپولیستی امروزی در غرب… اما اینها همه اشکالی تازه و نا آشنا نیستند. «شوراهای» تحت کنترل و قیمومیت حزب واحد در شوروی سابق و یا سیستم همهپرسی در سوئیس با نتایجی گاه ارتجاعی و واپسگرا را نمیتوان دموکراسی مستقیمِ حقیقی و رهاییخواه نامید. این شکلهای تجربی همچنان ما را با یک پرسش اصلی روبهرو میسازند. این که در گسترهی جامعهای چند میلیونی و سرزمینی پهناور، چگونه میتوان مشارکت مردمانی بسیارگونه در اشتراکها و اختلافهایِ شان را امکانپذیر ساخت؟ برای تصمیمگیریهایی مشترک و رهاییخواهانه که به دست خود آنها و نه به جای آنها، به نفع خودِ آنها و نه زیانِ آنها انجام پذیرند.
۶- توسعهگرائی و تولیدگرائی که همواره در کانون فلسفهی سوسیالیسم کلاسیک قرار داشته است، امروزه به کُل زیر سؤال میروند. برای جلوگیری از نابودی محیط زیست و مقابله با تغییرات اقلیمی، به عبارت دیگر برای پاسداری از زمین مشترک و استمرار حیات بشر، قالبهای فکری و عملی چپ سنتی، چون رشد و توسعهی بیش از پیش فزاینده تولید و مصرف، وعده پوچ اشتغال کامل… پاسخگو نیستند. پروبلماتیکهای جدیدی مطرح میشوند که این چپ پاسخی برای آنها ندارد. به چند نمونه اشاره کنیم. یکی، گفتیم، ورود قشرهای مختلف و متضاد اجتماعی در مبارزاتی است که تقلیلپذیر به تضاد کار و سرمایه، طبقه کارگر و بورژوازی، مالکیت دولتی و مالکیت خصوصی… نمیشوند. از آن جمله است مبارزه زنان در راه برابری زن و مرد و فمینیسم، مبارزه برای جدایی دولت و دین یا لائیسیته بهویژه در رژیمهای دینسالار، مبارزه اقلیتهای اجتماعی برای به رسمیت شناختن خود و دستیابی به حقوق برابر، مبارزه علیه نژادپرستی، خارجیستیزی و غیره. دومین پروبلماتیک، بحران اقلیمی و محیط زیست است که امتناع از سوختهای فسیلی و هستهای، انصراف از رشد و توسعه شتابان، تولیدگرایی، مصرفزدگی و کالائیشدن همهی امور زندگی را به موضوع اصلی جدال سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی امروز تبذیل کرده است. سپس، بحران کار و اشتغال است که مسأله کاهش زمان کار و در نهایت الغای کار مزدبَری… را به میان میکشد. امروزه ایدهیشکل و شیوه نوینی از یک زندگیِ بسنده در عدم زیادهخواهی و در هماهنگی و سازگاری با طبیعت و اکوسیستمبه صورتی اساسی و مبرم مطرح میشود. تنها با نگاهی رهاییخواهانه و به دور از سلطهگری بر طبیعت و انسان و سلطهپذیری است که میتوان در راه ایجاد یک شکل و شیوهی نوین زندگی مشترک از هم اکنون گام برداشت.
۷- چالشهای بینالمللی نوینی در سدهی بیست و یکم، پس از فروپاشی اتحاد شوروی و حکمرواییِ دو ابرقدرت آمریکا و روسیه، در جهانِ امروز مطرح میشوند. از آن جمله است برآمدنِ امپریالیسم نوپا و جهان گستر چین، افول نسبی امپریالیسمهای کهن چون ایالات متحده و اروپای غربی، قدرتگیری دیکتاتوریهای هژمونیطلب منطقهای چون ایران و ترکیه، رشد و گسترش اسلامیسم و بنیادگرائی اسلامی در خاورمیانه، آفریقا، آسیای جنوبی… اینها همه پاسخها و موضعگیریهای نوین، روشن و قاطع میطلبند که از توان چپ سنتی برنمیآید. زیرا که این چپ همچنان در چهارچوب صفبندیهای بینالمللی گذشته، که امروزه دگرگون شدهاند، میاندیشد و در نتیجه قادر به درک و فهم تغییرات و تحولات جدید جهانی نمیشود. گفتیم که پیروزی جنبشهای رهاییخواه امروزه تنها در یک کشور و حتا در یک منطقه امکانپذیر نیست بلکه در اتحاد، همسویی و پیوندشان با هم در گسترهای جهانی قابل تصور است. اما این جنبشهای نوین نه تنها در برابر سرمایهداری جهانی با تمامیِ دستگاهها و نهادهایش قرار دارند، بلکه در دنیای چند قطبی کنونی باید با قدرتهای استیلاطلب گوناگون (توتالیتر، ارتجاعی، اسلامی، پوپولیستی و غیره)، که در پهنهی جهانی و منطقهای عمل میکنند، نیز مقابله کنند. از این رو، پیکار امروزی این جنبشها بسی دشوارتر و بغرنجتر از دوران گذشتهای است که مسائل بینالمللی در رقابت و جنگ سرد بین دو اردوگاه شرق و غرب حل و فصل میگردید.
۳- فروپاشیِ حزبیت
حزبیتگرایی سنتی عاملِ دیگر افول و فروپاشیِچپ کلاسیک میباشد. تجربه نیم سده گذشته در همه جا نشان داده و میدهد که امروزه حزبسازی به سبک گذشته کارآیی خود را از دست داده است زیرا نه مردمی را میتواند جذب کند و نه در تغییرات بنیادین نقشی ایفا کند. در بهترین حالت، حزب تبدیل به دستگاهی برای انتخاب نمایندگانی در پارلمان برای مدیریت نظم موجودشده است. حزبسازی در تاریخ مدرنیته، به طور کلی، بنا بر مُدل ساخت دولت شکل گرفت، همچنان که دولت مدرن نیز بنا بر نمونه ساختار عمودی و اقتدارگرای دستگاه دین و کلیسا در غرب بهوجود آمد. تحزب سنتیِ امروزی، دستگاهی است به منظور تسخیر قدرت سیاسی از راه دموکراتیک یعنی «نمایندگی» و یا از طریق اقدام کودتاگرانه برای به دست گرفتن ماشین دولتی و پاسداری از آن با هدف حاکمیت و سلطه بر مردم. از این رو، این گونه تشکیلات سیاسی را «حزب – دولت» مینامیم. یعنی ساختاری سلسلهمراتبی، تمرکزگرا، بوروکراتیک و اقتدارگرا که به هر شکل و ترتیب، آگاه یا ناخودآگاه، بنا بر ماهیت و الزاماتِ پیروی از «منطق حزبی»، که چیزی نیست جز تامین موجودیت و منافع تشکیلات و دستگاه آن، ناگزیر باید بر مردم اِعمال قیمومیت و سلطه کند، رهبری و هدایت آمرانه جامعه را در دست گیرد. این گونه حزبیت را مارکسیسم مبتذل روسی (لنینی- استالینی)، با تفسیرهای ناروا و قدرتطلبانهاش از ایدههای رهاییخواهِ مارکسی، تئوریزه و قُدسی کرد. از سوی دیگر، تحزب کلاسیک مقولهی «نمایندگی» را عمده و مطلق میکند، درحالی که بینش رهاییخواهی در پیِ کشف شکلهای نوینی از تشکلپذیری است که دخالتگریِ مستقیمِ مردمان در امور خود به دست خود و برای خود را فراهم سازد. یک دخالتگری جمعی، مشارکتی و بیواسطه که در حقیقت «نمایندگی» نمیشود.
۴- دشواریِ پیوند با جنبشهای نوین مردمی
یکی از ویژگیهای برجستهی اوضاع جهانِ امروزِ ما، برآمدنِ جنبشهای نوین مردمی در سراسر گیتی است. این جنبشهای اجتماعی و سیاسی، از غرب تا شرق و از شمال تا جنوب، با این که بنا بر شرایط هر کشور بسیار متفاوتاند، اما در عین حال از ویژگیهایی مشترک نیز برخوردار میباشند که آنها را از جنبشهای اجتماعی سدههای گذشته متمایز میسازند. این جنبشها امروزه در یک اوضاع پرآشفتهی جهانی رشد و نمو میکنند. تودهی گستردهای از مردمانِ فرودست بهویژه از میان اقشار متوسط اجتماعی را به خیابانها و میدانها میکشانند. اینان، خارج از تشکلها و دستگاههای سنتی – چون احزاب، سندیکاها و نهادهای رسمی – دست به مبارزه و مقاومت میزنند. در جست و جوی برابری و دموکراسی واقعی، خود را «ضد سیستمی» میخوانند، بدین معنا که تمامیتِ وضع موجود را زیر سؤال میبرند. پارهای از این جنبشها برای به کرسی نشاندن خواستههای خود حتا به قهر و خشونت کور نیز توسل میجویند. این جنبشها اما تا کنون قادر به تبیینِ راهکار یا بَدیلِ نظری، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در برابر سیستم حاکم و ایجاد شکلهای نوین مشارکتی نشدهاند. از خودسازماندهیِ پایدار، افقی، جنبشی و دموکراتیک بازماندهاند. چپ سنتی با وجود تلاشهای فراوان و بیحاصل، به دلیل همان محدودیتهای ذهنی و ایدئولوژیکی و همان موانع ساختاری که در بالا نام بردیم، قادر به ایجاد پیوند و دیالوگی سالم، سازنده و انتقادی با این جنبشهای نوین مردمی و در نتیجه تأثیرگذاری روی آنها و اثرپذیری از آنها نیست. یکی از علل اساسی افول چپ سوسیالیستی امروزی، همانا جداییاش از جنبشهای نوین مردمی و عدم پیوند با آنهاست. از سوی دیگر این جنبشها نیز تمایل و گرایش فراوان به حفظ خودمختاری و استقلال خود دارند و نمیخواهند در چهارچوبهای حزبی، سازمانی و ایدئولوژیکی چپ یا راست اداره یا رهبری شوند. این جنبشها یکدست نبوده بلکه در درون آنها گرایشات مختلف عمل میکنند: از ایدههای برابریطلبانه، آزادیخواهانه و رهاییخواهانه تا ایدئولوژیهای ناسیونالیستی، پوپولیستی، اقتدارگرایانه و بنیادگرایانه مذهبی…
—-
نتیجهگیری
امروزه، امر یافتن راهکارها، با مشارکت و توافق اکثریت بزرگ مردم، برای پاسخ به مسائل و مشکلات جوامع کنونی که بیش از پیش پیچیده، چندپاره و پُرتضاد میشوند، بسی دشوار و پروبلماتیک شده است. مسائلی که در زمینههای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و محیطزیستی نیاز به پاسخهایی مشخص، ایجابی و اثباتی دارند فراوان هستند: در پهنهی چگونگی اجرای عدالت اجتماعی، برابری و برون رفت از مناسبات سرمایهداری؛ در رابطه با پایان دادن به انرژی فسیلی و منع استخراج از منابع پایانپذیر، در مورد راهکار کشوری و جهانی برای مقابله با بحران اقلیمی، محیط زیستی و کاهش انتشار گازهای گلخانهای؛ در زمینه ایجاد دگرگونیهای اساسی و ساختاری در گسست از دولتگرایی، تولیدگرائی و کالائی شدن زندگی؛ در رابطه با تمرکززدائی و خودمختاری، پایان کار مزدبگیری، تصاحب جمعی، (نه دولتی و نه خصوصی) ثروتهای مادی… برای همهی این پرسشها و بسیاری دیگر، میدانیم که چپ سنتی، بهویژه روندی که تغییرات بنیادی را مورد نظر قرار میدهد، پاسخی جز طرح فرمولهایی کلی و بیشتر برگرفته از ایدئولوژیها و تئوریهای ناکارایِ گذشته ندارد. به این دلیل نیز از افول این جریان تاریخی سخن گفتیم و ریشههای فروپاشی آن را در این نوشتار توضیح دادیم.
اما سرمایهداری، با وجود بحرانها و تضادهای گوناگوناش، همچنان زنده، فعال و امروزه جهانی شده است. نه تنها همهی پیشبینیهای مارکسیستی، از نیمهی دوم سدهی نوزدهم تا کنون، دربارهی فروپاشی نزدیک سرمایهداری غلط از آب درآمدهاند بلکه این نظام توانسته در همه جا خود را با اوضاع و احوال جدید متحول و منطبق سازد، حفظ و مستحکم نماید. از سوی دیگر امروزه ما با رشد و گسترش سیاستها و ایدئولوژیهای ناسیونالیستی، پوپولیستی، توتالیتر، بنیادگرایی دینی و غیره روبهرو هستیم. اینها در همه جا از جمله در ایران نیز عمل میکنند : در کشورها و جامعههای گوناگون، در درون جنبشهای مردمی، در درون مردم، در بین احزابِ راست و چپ، در سندیکاها، نهادها و غیره. بهطور کلی، نظریه و عمل قدرتطلبی، دولتگرایی و سلطهجویی در جهانِ امروز رو به کاهش نرفته بلکه در حال رشد و گسترش اند.
امروزه ما با فقدان یک گفتمان و بدیل ایجابی که پاسخگوی شرایط و اوضاع و احوال کنونی باشد روبهرو هستیم. کُنشگرانِ رهاییخواه، که از چپ سنتی بُریده اند، تنها با شکلدهیِ اثباتی و ایجابی به یک شکل و شیوهی نوینِ زندگیِ باهم و مشترک در خودمختاری، خودگردانی و استقلال نسبت به دولت و نهادهای قدرت است که میتوانند در ایجاد مناسباتی بَری از سلطهگری و سلطهپذیری و در تغییر ریشهای اوضاع نقش ایفا کنند. این امر را البته باید از هم اکنون در پیشگیرند و نه به آیندهای نامعلوم واگذار نمایند.
—-
۱: رهایی یا رهاییش : Émancipation (به فرانسه)، Emancipation (به انگلیسی) و Emanzipation (به آلمانی)
۲– زیستسیاست : Biopolitique. مفهوم مورد استفاده میشل فوکو.
۳– غیرمادی: immatériel. کار غیر مادی، ایدهایست برگرفته از تونی نِگری و مایکل هاردت.
۴- بسیاران : Multitude.
۵- رخداد : Évènement در معنا و مفهومی که در فلسفه فرانسوی (۱۹۶۰ – ۱۹۸۰) به کار بُرده شده است.
۶– دولت – ملت : État-nation
۷– دولت، در بحثِ لائیسیته، معادل État (فرانسوی)، State (انگلیسی) و Staat (آلمانی) است، که شامل سه قوای اجرایی، قضایی و مقننه میشود. با حکومت که معادل خارجی آن نزد ما Gouvernement است، اشتباه نشود.
شکوهمندترین رستاخیز در جهان شرارتبارترین شیاطین تاریخ. آلونزو کیخانو، یکه تاز میدان نبردِ ضد ایدئولوژیک علیه مارکس، لنین، مائو، گوارا و همهی جنبش سوسیالیستی و “کمونیستی”! خسته با چهرهای شکسته از رنج تاریخی بشریت سر انجام با حقیقتی روبهرو میشود: کمونیزم! باید شرافتمندانه برای تحقق کمونیزم کوشید! به خود مینگرد. سانچو در معیت اوست؛ زیر بغلش را گرفته در راهاند. به کجا میروند؟ شیاطین کاخ و کاشانه را در هم کوبیدهاند! کیخانو بار دیگر رزم خود را علیه سرمایهداری جهانی آغاز میکند! چگونه؟ نمیتواند بگوید! در کجا؟ نمیداند! با چه کسانی؟ نمیشناسد! کیخانو شرافتمندانه قهرمان پایان یک کابوس زیستهی جهانی است.
نکاتی بر نوشته – ریشه های افول چپ – شیدان وثیق
البته قرارم این بود که متن را همانطوریکه به ردیف به موضوعات پرداخته بود، نکاتم را در مخالفت عنوان کنم. که مثلا چرا از اول گفتید اصلاح دیگر کاری از پیش نمی برد، آیا فکر کردید کسی شاید از این منظر میخواهد وارد بحث شود، به همه نقد شما؟ که اصلاح رادیکال چرا نمیشه؟ که حزب رو بهتر کنه از سانترالیسمش کم کنه تا نقطه صفر یا اینکه دولت موقت را دوره اش رو کوتاه کنه، کارگران رو خیلی سریع دخیل در سرنوشتشان کنه، آنطوریکه مارکس می خواست، و چرا … که البته من دقیقا می خواستم همین کار رو کنم. آما در حین کار روی جزء جزء مطالب دیدم در انتها این نکات تبدیل به یک مطلب طولانی و خارج از حوصله همگان خواهد شد، بنابرین به یکی از این جزء ها اکتفا کردم که برایم اصلیتر بود.
وقتی در خواندن نوشته ” ریشههای افول چپ – شیدان وثیق”در شروع مطلب با این جمله برخوردم “ ما با نبود یک گفتمان ایجابی و اثباتی در تئوری و عمل، با فقدان یک بَدیل نظری و عملی، روبهبرو میباشیم.” یاد حرف مارگرت تاچر افتادم که می گفت بدیل دیگری موجود نیست! گفتم شاید حقا ضربه ایی که مارکسیسم و کمونیسم از قِبل سوسیال دموکراسی و سوسیالیسم واقعا موجود به خاطر دیکتاتوری و سلطه گری حزبی، نبود آزادی و صدای مخالفی در آن سیستمهای باصطلاح “سوسیالیسم واقعا موجود” خورده است، و همچنین سوسیال دموکراسی که شده حافظ سرمایه، حق بجانب ایشان است و اینها مارکس و مارکسیسم و کمونیسم را بد نام کردن و منظور ایشان اینها می باشد نه خود مارکس، “این تئوری در شکل کلاسیکِ خود امروزه در کلیتاش با بحرانها و بُنبستهای چارهناپذیر روبهرو شده است. “ با آنهاست با مارکس نیست!
آما به بخش سوژه انقلابی که رسیدم با هم می خوانیم: “۲-– سوژه انقلابیِ ضدسرمایهداری در تئوری کلاسیک سوسیالیستی را طبقه کارگر تشکیل میدهد. این نیروی اجتماعی، در عین حفظ تواناییهائی، امروزه در همه جا رو به افول، تجزیه، چنددستگی، تقسیمبندی و تضادهای درونیِ پایدار و ساختاری (و نه اتفاقی یا گذرا) رفته است. طبقه کارگر دیگر سوژه اصلی انقلاب را تشکیل نمیدهد. ….
” متوجه شدم نه ایشان دیگر مارکس را هم به کناری نهاده اند. تضاد و کار و سرمایه چه شد؟ کارگر و سرمایه دار، اصل و اساس تئوری ارزش که برش بنا شده چی شد؟ نگارنده می گویند کارگران دچار ” تضادهای درونیِ پایدار و ساختاری (و نه اتفاقی یا گذرا) ” این “تضادهای درونی پایدار” میان کارگران که “ساختاری (و نه اتفاقی یا گذرا)” هستند، بر چه پایه و مستنداتی استوار است را متاسفانه با تمام هیجانی که داشتم بدانم چگونه تضادهای پایدار و ساختاری میان کارگران بروز کرده، و چرا تا حالا کسی خارجی یا ایرانی چیزی راجبش ننوشته و نگفته، با اشتیاق به خواندن پرداختم تا جواب خود را دریابم، آما بله متاسفانه ایشان برای اینکه شاید اطاله کلام نشه چیزی نگفتن!
بعد به دنبال این شدم، ببینم دلایل عقب گرد ایشان چیست؟ اول برایم مهم بود بدانم چرا طبقه کارگر دیگرسوژه(بازیگر اصلی) انقلاب نیست؟ کی این نقش اصلی شده؟، خب خوشبختانه این بخش رو ایشان نام بردن، توضیح ایشان ” امروزه، با تغییرات ساختاری و تکنیکی در تولید و کار (در نیروهای مولده)، با گسترش فزاینده کار غیرمادی۲، با زیستسیاستِ۳ سرمایهدارانه و زیر سلطه قرار گرفتنِ اقشار مختلف، مردمان بسیاری از گروههای مختلف اجتماعی – زحمتکشان، جوانان، زنان، اقلیتهای گوناگون، طبقات متوسط – با همهی اختلافها، تفاوتها و تضادها میان این قشرها و در درون هر قشر، به میدانِ مبارزهیِ ضدسیستمی و ضدسلطه کشیده میشوند. به بیانی دیگر امروزه عوامل اجتماعی گوناگون در تغییرات اجتماعی نقش بازی میکنند و اینان دیگر محدود به طبقهکارگر صنعتی و سنتیِ سدههای نوزده و بیست نمیشوند بلکه بسیاران۴ را تشکیل میدهند، اما با ویژگیها، اشتراکها، اختلافها، چندپارگیها و تضادهایِشان. “
البته در این نقل قول بالا آن نقش اصلی طبقه کارگر به یک تیم داده شده که پایینتر به آن می پردازیم. آما در مورد کار غیر مادی، مارکس در کاپیتال مجلد یکم به آن پرداخته و آنرا مثل کار مادی می داند ” تولید کاپیتالیستى صرفا تولید کالا نیست، بلکه ماهیتا تولید ارزش اضافه است. کارگر نه برای خود بلکه برای سرمایه تولید مىکند. بنابراین دیگر کافى نیست فقط تولید کند، بلکه باید ارزش اضافه تولید کند. تنها کارگری مولد است که برای سرمایهدار ارزش اضافه تولید میکند، بعبارت دیگر به خودارزشافزائى سرمایه کمک میرساند. اگر مجاز باشیم مثالى از خارج حوزه تولید مادی بیاوریم، مىتوان گفت معلم مدرسه وقتى علاوه بر پرورش ذهن شاگردان از فرط کار از زانو مىافتد برای آنکه صاحب مدرسه پولدارتر شود، کارگر مولد است. اینکه صاحب مدرسه سرمایهاش را بجای کارخانه کالباسسازی در کارخانه آموزشى بکار انداخته است تغییری در این رابطه نمىدهد. بنابراین مفهوم کارگر مولد متضمن صرفا رابطهای میان کار و اثر مفید آن، میان کارگر و محصول کار او نیست، بلکه متضمن یک رابطه اجتماعى تولیدی خاص، رابطهای با منشأ تاریخى که مُهر وسیله مستقیم ارزشافزائى سرمایه بودن را بر پیشانى کارگر مىکوبد نیز هست.”مارکس ارزش اضافه مطلق و نسبی”
و بهمین ترتیب همه کسانی که برای صاحب سرمایه ایی کار می کنند مثل پروگرام نویسهای کامپیوتری و کسانیکه در بخش سرویسها و کار اداری و … انجام می دهند و بابت آن مزدی دریافت می کنند کارگر محسوب می شوند صرف نظر از اینکه در تقسیمات کاری چه کاری را انجام می دهند حسابدارند یا منشی و توی خط تولیدن یا… زمانیکه با کار و فعالیتشان برای سرمایه دار ارزش اضافی تولید می کنند به شکل تیمی و به ارزش افزایی سرمایه کمک می رسانند کارگر محسوب می شوند، صنعتی و سنتی و مدرن فرقی نداره.
آما نوشته مزبور در ادامه مشخص کردن این نیروهای نوین که ” نیروهای اجتماعی ضد سلطهِ” لقب گرفته اند کیانند،: “اما با ویژگیها، اشتراکها، اختلافها، چندپارگیها و تضادهایِشان” خلاصه معلوم نیست با این چند پاره گی و تضادهایشان چه جوری کارها را با هم پیش می برند، آما “برخلاف تصور کهنه حاکم بر سوسیالیسم کلاسیک، نیروهایی نیستند که از پیش بنا بر تعیینات اقتصادی، طبقاتی، تاریخی و غیره مشخص و معین شده باشند.” ! و متاسفانه توضیحات نویسنده به همینجا ختم می شود. در باره سوژه انقلابی جانشین کارگران، که آنها را که تیمی چندپاره و متضاد و مشترک هستند برایمان تصویر کرده اند که جای طبقه کارگری که ” در عین حفظ تواناییهائی، امروزه در همه جا، رو به افول، تجزیه، چنددستگی، تقسیمبندی و تضادهای درونیِ پایدار و ساختاری (و نه اتفاقی یا گذرا)” هستند رو می گیرند! طبقه کارگر که یک طبقه بود، به قول شیدان عزیز اینجوری افولی وچند دسته و دچار تضادهای درونی و ساختاری(و نه اتفاقی یا گذرا) شد، اینها که هنوز شروع نکردند چند پاره و متضاد ن، … معلوم نیست آخر و عاقبتمان با اینها چه خواهد شد.
جالب اینجاست همین تیمی که تشریحش رفت، “ یکی از علل اساسی افول چپ سوسیالیستی امروزی، همانا جداییاش از جنبشهای نوین مردمی و عدم پیوند با آنهاست.” آما بعد ایشون مثل اینکه گفتن همش هم بی عرضه گی چپ سوسیالیستی افولی نیست چون:” از سوی دیگر این جنبشها نیز تمایل و گرایش فراوان به حفظ خودمختاری و استقلال خود دارند و نمیخواهند در چهارچوبهای حزبی، سازمانی و ایدئولوژیکی چپ یا راست اداره یا رهبری شوند.” البته آن هم دلیلی یا دلایلی داره که از قرار زیر که توضیحش را دادند: ” این جنبشها یکدست نبوده بلکه در درون آنها گرایشات مختلف عمل میکنند: از ایدههای برابریطلبانه، آزادیخواهانه و رهاییخواهانه تا ایدئولوژیهای ناسیونالیستی، پوپولیستی، اقتدارگرایانه و بنیادگرایانه مذهبی…” بله دقیقا این جنبش ها یکدست که نیستند هیچ، همانطوریکه قبلا گفتید چند پاره و متضاد هم هستند، آما خب این احزاب سنتی می تونند جنبشهای پوپولیستی و، اقتدارگرایان رو که شما گفتید مثل خودشون هستند رو به جمع خودشان اضافه کنند اگر نکنند کم کاری بی عرضه گی خودشان، که تا حالا اینجوری بودند.
در نتیجه گیری پایان تاریخ بازنمود شد: ” اما سرمایهداری، با وجود بحرانها و تضادهای گوناگوناش، همچنان زنده، فعال و امروزه جهانی شده است. نه تنها همهی پیشبینیهای مارکسیستی، از نیمهی دوم سدهی نوزدهم تا کنون، دربارهی فروپاشی نزدیک سرمایهداری غلط از آب درآمدهاند بلکه این نظام توانسته در همه جا خود را با اوضاع و احوال جدید متحول و منطبق سازد، حفظ و مستحکم نماید.” پایان قصه ما چپهای افولی، سرمایه داری حرف آخر تاریخ شده است! باید شعار جمهوری که مقابل سلطنت شاه زمان فئودال بود را همراه لائیسیته که آخوند همراه شاه فئودال بود را همراه انتخابات آزاد و دموکراسی و حقوق بشر و برابری زن و مرد و… را که همه جزء پرچم بورژوایی بود را به اعتزاز در آوریم چون سرمایه پایان تاریخ است!
حسین جوینده
دسامبر ۶ ۲۰۲۱ شانزده آذر ۱۴۰۰
نکاتی پیرامون این مقاله:
۱- علت موفقیت سرمایه داری و دموکراسی امپریالیستی همان علت موفقیت امپراتوری های باستان و روم و چین و غیره است، یعنی سرکوب و قتل و ترور و جنگ و ریاکاری. سرمایه داری ادامه حاکمیت اقتدار یعنی سلطه انسان بر انسان است.
۲ – نقد نویسنده از مارکسیسم اصلا دور از واقعیت نیست چون دولتهای مارکسیستی و احزابی که دولت هم نداشتند، به تشکلات ارتجاعی تبدیل شدند. کلا مارکسیسم وضعیت باثباتی ندارد و نمیتواند در یک تشکل بدون انشعاب قرار بگیرد.
۳ – گرچه برخی از افکار مارکس تا وقتی که سرمایه داری وجود دارد، بدرستی پا برجا خواهد ماند. بهترین کار برداشتن مارکس از مارکسیسم است و نباید اجازه داد تا از مارکس سوء استفاده شود.
۴ – پیشنهاد نویسنده در انتهای مقاله، پیشنهاد غلطی نیست. آنارشیستهای کمونیست بیشتر از یک قرن است که چنین اندیشه ای داشته اند و مورد قهرو توطعه تبلیغاتی مارکسیستها و اقتدارگرایان دیگر قرار گرفتند.
۵ – احتمالا نویسنده با تاریخ آنارشیسم آشنائی ندارد وگرنه نمی گفت “ما با فقدان یک گفتمان” روبرو هستیم. این گفتمان وجود دارد و توسط “رفقای” مارکسیست اقتدارگرا به خاک وخون کشیده شد.
۶ – پشنهاد درست نویسنده در پایان مقاله: “کُنشگرانِ رهاییخواه، … تنها با شکلدهیِ اثباتی و ایجابی به یک شکل و شیوهی نوینِ زندگیِ باهم و مشترک در خودمختاری، خودگردانی و استقلال نسبت به دولت و نهادهای قدرت است که میتوانند در ایجاد مناسباتی بَری از سلطهگری و سلطهپذیری و در تغییر ریشهای اوضاع نقش ایفا کنند.”
۷- تائید کلیات نظر نویسنده در این مقاله به معنای تائید همه عقاید او در مقالات و کتابهای دیگر نیست.
تنها ذهن آشفته آقای شیدان وثیق و امثال ایشان است که میتواند اینچنین خط بطلان بر تمامی تجارب و دستاوردهای تاکنونی تاریخ بیش از دویست سال اخیر کشیده و همه را به هیچ انگاشته و به گسست قطعی از تمامی این تجربه تاریخی برسد و بخواهد دوباره از جایی و بر مبانی ای شروع کند که “بیشک از پیش داده نشدهاند بلکه در فرایند پیکار نظری و عملی ابداع و اختراع میشوند. ” معلوم نیست او که همه مبانی سوسیالیسم و کمونیسم را مربوط به قرن نوزدهم وباطل میداند و در پی گسست از آن است بر چه مبنایی”ایده ای که کمونیسم مینامد” را زنده و پویا می یابد و در پی استقرار همراه با آزمون و خطای آن است؟ آیا دوباره بعد از چند دهه آزمون و خطای مبانی نظری ای “که از پیش داده نشده اند”، به گسست کامل از آنها و شروع دوباره راهی و نظری “نوین” نخواهد رسید؟ او دیالکتیک تاریخ را نمی فهمد و سوسیالیسم را نه در واقعیت که در کلاسها وکتابها میشناسد. آنچه برای او واقعیت دارد: سرمایهداری است “که با وجود بحرانها و تضادهای گوناگوناش، همچنان زنده، فعال و امروزه جهانی شده است.” رهایی خواهی او در جایی متحقق میشود خارج از “اوضاع سردرگُم کنونی در سطح ملی و بینالمللی”، در ناکجاآباد.
“عیب می جمله بگفتی …
Jacques R. Pauwels محقق بیطرفی ست که در دانشگاه های اونتاریوی کانادا تاریخ اروپا را تدریس میکند.
ایشان اخیرا در مقاله ای از “هنر” کومونیسم روسیه در دوران جنگ بین الملل دوم در برابر “عیب” های ادعا شده از سوی غرب سخن میگویند. ظاهرا به ما چنین وانمود شده است که شکست های ناپلئون و هیتلر در روسیه, ناشی از سرما و یخبندان آن سرزمین بوده است نه رشادت روس ها.
در ماه اوت ۱۹۳۹ و طبق قرار دارد استالین – هیتلر, روسیه مقداری نفت به آلمان صادر و در عوض محصولات صنعتی و تکنولوژی نظامی با کیفیت بالا را از آلمان وارد کرد که بعدا موجب تاسف هیتلر گردید. پیش از آنکه حمله آلمان به روسیه در ماه ژوئن ۱۹۴۱ شروع شود روس ها تمام کارخانجات مهم و نیروی نظامی خود را را در عرض دو سال از غرب کشور به داخل و دور دست منتقل کرده و منتظر حمله آلمان بودند. این پیش بینی بر عکس فرانسه, مانع محاصره ارتش روسیه توسط قوای آلمان گردید. یکماه پس از حمله آلمان, پارتیزان های روسی عرصه را بر نیروهای آلمانی تنگ کرده و پیش از شروع زمستان پیشرفت حمله آلمان کند و متوقف شد. البته این مقاومت به قیمت قربانی شدن جان میلیون ها نظامی و غیر نظامی تمام شد ولی در غیر این صورت و در صورت پیروزی آلمان, تمام سرزمین های بین اقیانوس اطلس و اقیانوس کبیر و قفقاز و شمال آفریقا و منابع آنها تحت سلطه آلمان قرار میگرفت. این خدمتی بود که روسیه کومونیست به دنیا کرد و مورد تقدیر شایسته غرب قرارنگرفت. مقاله نسبتا طولانی ولی جالب و خواندنی ست.
https://www.counterpunch.org/2021/12/03/how-general-winter-did-not-save-the-soviet-union-in-1941/
http://www.lorimer.ca/adults/Contributor/2057/Jacques-R-
«در اجاقک شرری هست هنوز»
جناب وثیق تلاشی را رقم زده است که موجب تامل و کنش های جدیدی در چپ هست و خواهد بود ،به نکاتی اشاره می کند که چندان خیال بافی هم نیست ،از جمله توانایی سرمایه داری و یا شکست های چپ در اشکال گوناگونش را عنوان کرده است.
راه حلی را هم عنوان کرده است که چندان جدید نیست و در کاتگوری چپ قرار دارد.
آنچه به خاطر من نسج کرد و شاید میبایست در مد نظر داشت، تضاد انسان و طبیعت است ،که مادر تضاد های جامعه می باشد .این تضاد پایهای که تضاد های اجتماعی و طبقات را موجب شده و میشود در حال بزرگ شدن است و درنتیجه تضاد های دیگر را تحت تاثیر میگذارد از جمله تضاد طبقه کارگر و سرمایه داری را!
سرنوشت جامعه انسانی را میتوان فقط با سوسیالیسم نهایتا به تصور کشید اگر چه راهی طولانی و سنگلاخ بنظر برسد و انسان مدرن مسلما راهش را خواهد یافت.
آنگونه که این مقاله همه چیز را به تصویر کشید فاتحه ی کمونیسم و سوسیالیسم خوانده شده است و این تنها سرمایه داری است که می تازد .راستی وقتی فاقد یک گفتمان و بدیل ایجابی که پاسخگوی شرایط و اوضاع و احوال کنونی باشد هستیم ! بر بستر کدام سوژه ها و کدام واقعیت ها می خواهید این گفتمان را خلق کنید !؟ این شیوه تحلیل آخر الزمانی که همه چیز را از اساس منکر میشود و به تولید با محدودیت های زیست محیطی انواعی از آن خط بطلان می کشد ؛ به تحزب با ناکارآمدی نوعی از آن خط بطلان می کشد ؛ بهرشکل از مبارزه در هرعرصه ای بدترین نگاه بدبینانه را دارد ؛ چطور می تواند به خلاقیت های نوآورانه و رهایی خواهانه دست زند ؟ حداقل باید از این نوع گرایش در همه این عرصه ها که نام بردید نشانه ای میدادید که معلوم شود این ادعا که پس از گسست از کهنه از پدیداری نو هم سراغی دارید ما هم دلخوش شویم در اجاقی اندک شرری هست هنوز!
جناب وثیق شرح کاملی از مشکلات نه تنها چپ بلکه تمام دنیا داده اند. برای بیسوادی چون من در اینگونه مسائل, و احتمالا بسیاری دیگر, خواندن اینگونه مطالب, سوالاتی بر می انگیزند که متاسفانه “ما هیچ کسانیم و در این خانه هاهم کسی نیست” و پاسخی نمی اید و ما باز هم به کوبیدن در ادامه میدهیم.
سئوال اول اینست که اگر “سرمایه” به شکل امپریالیسم آمریکا به ویژه پس از جنگ های بین الملل اول و دوم وجود نداشت, سرنوشت جنبش های چپ – اعم از سوسیال دمکراسی, سوسیالیسم و کومونیسم موجود و غیر موجود و غیره – چه میشد؟ متاسفانه وجود چنین فیلی در بسیاری از گفتگوها نا دیده میماند. یعنی آیا اگر دولت های چپ گرا, مصون از دخالت های خانه بر انداز خارجی بودند باز هم مثلا به روش استبداد خود ادامه میدادند؟ نمیدانم.
دیگر اینکه گر چه در مقاله به گونه های مختلف از نبود “اتحاد” سخن رفته, با وجود این, نسخه تجویزی ایشان زنگوله “کُنشگرانِ رهاییخواه، که از چپ سنتی بُریده اند، تنها با شکلدهیِ اثباتی و ایجابی به یک شکل و شیوهی نوینِ زندگیِ باهم و مشترک در خودمختاری، خودگردانی و استقلال نسبت به دولت و نهادهای قدرت است که میتوانند در ایجاد مناسباتی بَری از سلطهگری و سلطهپذیری و در تغییر ریشهای اوضاع نقش ایفا کنند”میباشد. حال چگونه میتوان این زنگوله را همراه با سرآب (؟) “دموکراسیِ مشارکتیِ رادیکال” تجربه نشده به گردن گربه انداخت مشکل دیگری ست که راه حل آنرا نمیدانم.