سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

فشرده‌ی یک رمانِ بلند – لقمان تدین نژاد

…مرد به رغم ظاهر قدیسی پدرانه‌ی خود روحی داشت عین سریشُم: قهوه‌ییِ تیره، با بوی سیر ترشیده، خشکیده، زِبر، بدتر از سنگ پا. در سپیده‌دم روز موعود پس از بجا آوردن دو رکعت نماز صبح، سوار بر یک دسته جارویِ بدبو که از اتاقکِ نظافتچیِ ساختمان برداشته بود از حومه‌ی پاریس طی‌الارض فرمود به سرزمینِ احساسِ هیچ. در مسیر خود اول چرخی زد بر آسمان کاخ اِلیزه و بوکینگهام و شماره ۱۱۰ داونینگ استریت، و در آخر کاپیتول. از فراز پنتاگون که رد می‌شد سایه‌اش افتاد بر چمن محوطه. ژنرال هویزر ناخودآگاه سربلند کرد و سلام نظامی‌ داد به احترام کمربندِ سبزِ او، اِخوان‌المسلمین، سَلَفی‌ها، وَهّابی‌ها، حجتیّه، فدائیان اسلام، حضرات آیت‌الله کاشانی و بهشتی، و نیز هیئت اُمنای پشت پرده و مرموز مدرسه‌ی حقّانی. ویلیام سولیوان از پای پلّه‌های وزارت امور خارجه سر بلند کرد، نگاهش افتاد بر مرد در زمینه‌ی آبیِ آسمان و پیروزمندانه لبخند زد. همزمان باد افتاد در شعار پارچه‌یی بزرگی که از سر در وزارتخانه آویزان بود و حروف لاتینِ «بیرق سیاه قولو لا اله الا الله تفلحوا سدّی‌ست‌ در برابر پرچم سرخِ کارگران جهان متحد شوید—زبیگنیف برژینسکی» به رقص در آمد.

مرد یک روز حاج صادق، حاج اسدالله، حاج داوود، حاج ابراهیم، حاج مصطفی، حاج حسینعلی، حاج مرتضی، هیئتی‌های سرشناس چاله‌میدان و خیابان جمشید، دادیارهای هیئت مرگ، و یک سری دیگر از حاجی‌ها و «ژنِ خوب»های دیگر را دعوت کرد برای یک ضیافت ضد استکباری مرکب از نانِ بیات و نمک و شیر، و خرمای نامرغوب، به سیاق عبادالله الصالحین، اولیاء الله، فنا فی‌الله، به خیمه‌یی که از روی نوستالژیِ گذشته‌های دور در حاشیه‌ی بادیه بر افراشته بود . کبوتر با کبوتر باز با باز، کند هم‌ذات با هم‌ذات پرواز. مرد در تمام مدت هی خضوع و خشوع نشان داد و خَفْضِ جناح کرد و با اَلاَحْقَر گویان و شعار الفقرُ فخری و من یک طلبه‌ی ساده هستم تشریفات را کم کنید، و تظاهر به بی‌نیازی و کوبیدن سرِ اژدهای نفس، سیمای الاهی خود را هرچه بیشتر تثبیت کرد در نظر توده‌های احساساتی تحریک‌پذیر، و خوش‌باور ساده‌لوح.

مرد در همانجا، پس از صرف چای و قطّاب و شلّه‌زردِ نذری، اول شعر عاشقانه‌یی را قرائت کرد که شب قبل به مانند عُرفایی از قماش شِبلیِ نُعمانی و شاه نعمت‌الله ولی و شیخ صفی‌الدین اردبیلی و بقیه صوفیانی که کُفر حافظ را در می‌آوردند، در وصف معشوقه‌یی از جنس بُخار و اِتِر و عنصر پنجم و اوهام و مُثُل اعلی و از سر خیالبافی‌های بیمار مازوخیستی، و برای خال لب او سروده بود. میهمانان همه سر در جِیب تفکر فرو بردند، نگاه‌های خود را دوختند به گل‌های خِرسک و به تأمل افتادند در بابِ ذات باریتعالی و جمال مطلق و مطلقِ جمال. سروده‌ی مرد مشخصه‌ی اخلاقیات جماعتی بود که در مقابل عوام تظاهر به پرهیزکاری و دوری از زنای چشم می‌کردند و مریدان خود را در همه حال از افتادن در دام شیطان و وسواس‌الخنّاس و آتش جهنم بر حذر می‌داشتند اما خودشان همیشه و در همه حال کلافه بودند با تمایلات و وسوسه‌های عجیب و غریبِ خود نسبت به جنس مخالف، و اتفاقاً بدلیل همان محرومیت‌ها نوعی انتقام‌جوییِ سئوال‌برانگیز-چندگانه نشان می‌دادند به زنان. این جماعت عموماً از همان اوان جوانی بسرعت مزدوج می‌شدند و اصلاً فرصتی نبود که عشق را تجربه کنند و یا ظرافتی در آنها برانگیخته شده باشد که بتوانند  در خصوص زیبایی شعری بسرایند، و ایکاش که بقول خوییِ شاعر «برای یکبار هم که شده عاشق می‌شدند که دیگر دل اعدام کردن آنهمه جوان را نداشته باشند.» مرد بعد از قرائت شعر عرفانی-افلاکیِ خود  مستمعین را که از دم ریشو بودند، بوی عطرهای ارزانقیمت اماکن زیارتی می‌دادند، پیراهن‌هایشان را روی شلوار انداخته، و جای مُهر بر پیشانی‌هاشان بدجوری به چشم می‌زد، با موعظه‌‌یی مستفیض فرمود و حجت خویش بر ایشان تمام کرد تا عذری نزد وی نداشته باشند و در پایان لهجه‌ی کمیته‌چی‌های محلّات پایین شهر را بخود گرفت،

-خلاصه…،

        ما اینیم دادام…

و یک مشت برگه‌ی انتصاب، احکام نجاسات و بانوان، کفر و ارتداد، شِرک و مُحاربه، و فتوای اشداء علی‌الکفار و پرهیز از ترحم را لغزاند مقابلشان روی خِرسَک، برای مأموریت‌های گُنبد و سنندج و بانه و مریوان و خرّمشهر و ملایر و اوین و گوهردشت و عادل آباد و… حاجی‌ها و «ژن خوب‌»ها و کمیته‌چی‌ها بیکباره از خود بیخود شدند و فریادهای تکبیر بر آسمان برخاست،

الله اکبر…،

الله اکبر…،

الله اکبر…،

و آمیخت با فریادها و شعارهای هیستریک اُمّت و مردم و توده‌ها و خلق‌ها و نارود народ و ایل پوپولو و واژه‌های مشابه، در فورو موسولینی، میدان زپلین-فلد، مقابل قصر نورنبرگ، و صحن حسینیه:

دوچه…، دوچه…، دوچه…

        دوچه…، دوچه…، دوچه…

                 دوچه…، دوچه…، دوچه…

ملّت ساده دل از مشاهده‌ی محاسن نورانیِ ایشان و حرف زدن آرام-لِتارژیک و جمله‌بندی‌های غلط و خودمانی و در حد شش کلاسه‌ی او از خود بیخود شده و چشمانشان بی‌اختیار می‌جوشید. یک نفر از میان انبوه جمعیت عین بچه‌ها زار زار تضرّع و التماس و الحاح کرد، «آقا دعا کُن ما شهید شیم…» و از همانجا بود که نطفه‌ی لشکرهای موتور سوار و چماق‌کشی که پیشانی‌بند‌های‌ «فلانیِ عزیزم، بگو تا خون بریزم» و «وای اگر فلانی حکم جهادم دهد» و «ما همه سرباز توایم فلانی» داشتند بسته شد و سازمان‌هایی نظیر «القارعه»، «ثارالله»، «معاذالله»، «حاربون»، «السابقون»، «القاتلون»، و نظیر آن اعلام موجودیت کردند. و باز از همان جا بود که چپ‌هایی که داشتند روز به روز بیشتر به راست می‌افتادند بیش از پیش متقاعد و مصمم شدند که باید از توده‌ها دنباله‌روی کنند و چیزی نگذشت که شعار «از توده‌ها بیاموزیم» با حروف درشتِ سیاه ظاهر شد پای صفحات ارگان آنها و تمام تاریخ و آرمان‌های گذشته‌ و خصوصیات نارودنیکی-مسیحاییِ آنها تقلیل یافت به یک مردم‌گرایی ابتذالی و شعار «سپاه سرکوب را به سلاح سنگین مجهز کنید» در پایین صفحات ارگان سازمان سابقاً پرولتاریاییِ آنها. ماهی از سر گَنده گردد نی زِ دُم.

مرد فقط چهار ماه پس از بالا بردن خیمه‌ی خود در بادیه و بنیاد نهادن حکومت الاهیِ خود، یک روز که روی سگش بالا آمده بود از اوجگیریِ فعالیت سازمان‌های سیاسی و احزاب، انتشار کتاب‌ها و روزنامه‌های چپ و افشاگرانه، بالاگرفتن ندای آزادیخواهی‌، به راه افتادن محیط‌های بحث و آموزش سیاسی در گوشه و کنار شهر، مطالبه‌ی آزادی‌ها و حقوق اجتماعی از سوی زنان و مردان و اقوام ملّی، و مخصوصاً مقاومتی که روشن بینانِ جامعه در مقابل قدرت روز افزونِ اقشار عقب‌مانده پس‌مانده، و در مقابل اجرای اجباریِ شعائر مذهبیِ بادیه‌نشینانِ سرزمین‌های بی‌آب و علف-آنهم در عصر سیبرنِتیک- نشان می‌دادند، شروع کرد به مهرطلبی برای ملّت تحریک‌پذیری که به اشاره‌ی او خودشان را با یک خیز از بالای قلعه‌ی الموت به پایینِ کوه پرتاب می‌کردند:  

—من از پیشگاه خدای متعال و از پیشگاه ملت عزیز، عذر می‌خواهم، خطای خودمان را عذر می‌خواهم. ما اگر به طور انقلابی عمل کرده بودیم، قلم تمام مطبوعات را شکسته بودیم و تمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطیل کرده بودیم، و رؤسای آنها را به محاکمه کشیده بودیم و حزبهای فاسد را ممنوع اعلام کرده بودیم، و رؤسای آنها را به سزای خودشان رسانده بودیم، و چوبه‌های دار را در میدانهای بزرگ برپا کرده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم، این زحمتها پیش نمی‌آمد. —

مرد یک لحظه مکث کرد، نفس تازه کرد، و با همان زبان خودمانی مردم کوچه و بازار و جمله‌بندی‌های غلط، مخالفین را تهدید به گردن زدن کرد:

—مولای ما، امیرالمؤمنین – سلام الله علیه – آن مرد نمونه عالَم، آن انسان به تمام معنا انسان، آنکه در عبادت آنطور بود و در زهد و تقوا آنطور و در رَحم و مروت آنطور و با مستضعفین آنطور بود، با مستکبرین و با کسانی که توطئه می‌کنند شمشیر را می‌کشید و می‌کشت. هفتصد نفر را در یک روز از یهود بنی قُرَیْضَه – که نظیر اسرائیل بود و اینها از نسل آنها شاید باشند – از دم شمشیر گذراند! خدای تبارک و تعالی در موضع عفو و رحمتْ رحیم است. و در موضع انتقام، انتقامجو. امام مسلمین هم اینطور بود، در موقع رحمت، رحمت؛ و در موقع انتقام، انتقام. ما نمی‌ترسیم از اینکه در روزنامه‌های سابق، در روزنامه‌های خارج از ایران، برای ما چیزی بنویسند. ما نمی خواهیم وجاهت در ایران، در …، در خارج کشور پیدا بکنیم. —

 مرد اما از آنجایی که با وجود سنگدلیِ سُنتی-مذهبیِ خود در عین حال بسیار بچه صفت و دهن‌بین هم بود، مقلّدان و مریدان در آخر او را مُجاب کردند که ایشان عجالتاً اجازه بفرمایند که آنها کارشان را بجای سر چارراه‌ها و سینه‌ی دیوارها و ملاء عام، پشت دیوارهای بلند زندانها، و در قبرستان‌های متروکه و پشت تپّه ماهورهایی انجام دهند که صدای تیرباران و تیرهای خلاص به جاده‌ها و روستاهای نزدیک نمی رسد.

روح مرد که سی و شش میلیون نفر-به استثنای یک عدّه‌ی معدود-فکر می‌کردند مرغی لاهوتی باشد زیباتر از طاووس و افسانه‌یی‌تر از سیمرغ، در آخر کار یک مرغ ناسوتیِ پاکوتاه پر زیره‌یی از آب در آمد که امثال آن در هر روستایی یافت می‌شود. او یک روز بجای اینکه مثل هر آدم دیگری جان به جان آفرین تسلیم کند، بار گناهان خود را زمین بگذارد، اول در سکوت گورستان پشت یکی از امامزاده‌ها مدفون شود، بعد به جهنم برود و چند سالِ «روزی صدهزار سال» در آتشِ جهنم آه و نفرین مادرانِ اعدامیان و کشته‌شدگان جنگ بسوزد، بعد به اعراف منتقل شده و سرانجام به فراموشی سپرده شود، نگذاشت و نه برداشت و برعکس تمام خلق خدا مُرتَحِل شد. روح او پس از ارتحال راه پلّه‌ی پشت بامِ حسینیه را  به هر سختی که بود یکی یکی بالا پرید تا رسید به بالا و آنجا هی دور خودش چرخید گشت دنبال همان نسیه‌‌ و وعده وعیدی که به نوجوانان سیزده چهارده ساله‌ی بسیجی داده و فرستاده بود روی مین که بروند از راه کربلا قدس را آزاد کنند و از طفلکی‌ها فقط یک حجله بیادگار می‌ماند با چند عکس ساده‌ی سیاه و سفید و داغی ابدی در دل مادر. دید آنجا خبری نیست از ارتزاقِ «عِندَ رَبّهِم»، با عصبانیت شروع کرد به قُدقُد کردن و دور خود چرخیدن، و هی زمین را نوک زد، گشت دنبال دانه‌یی، کِرمی، پس مانده‌ی غذایی، چیزی. تا کامرانیه هم نمی‌توانست بپرد، چه رسد به ملکوت اعلا.

در مراسم ارتحالِ مرد، غلغله شد در میدانِ «اسم بی‌مسمّا» و نفوس میلیونی هی در رثای او دیوانه‌وار سینه زدند، زنجیر زدند، قمه زدند، و آدم‌های گُنده عین اطفال بیگناه زار زار گریه کردند پای ویترینِ یخچال صنعتی تا جاییکه از شور و هیجان و تأثری که در جانشان افتاده بود عنان اختیار از کف دادند ریختند کفنش را تکه پاره کردند ببرند برای تبرّک و تیمّن و دوختن به کفن‌‌هاشان. از دیدن صحنه‌ی کفن پاره‌ی مرد مرتحل و بیرون افتادن اندام رنگ مرده‌ی او «پی-یِ-تا»ی میکل آنژ و «پایین آوردن از صلیب» کاراواجو تداعی شد برای سید ابراهیم نبوی مرید خُلّص مرد مرتحِل و مقام سابق وزارت کشور که از بازدیدها و رابطه با مقامات مختلف باندازه کافی خبر داشت که در زندان اوین چه می‌گذرد. او که از فقدان سرچشمه‌ی الهام و پیر و مرادِ بی بدیل خود ضربه‌ی روحیِ جبران ناپذیر خورده بود برداشت یک «دلنوشته‌» به رشته‌ی تحریر در آورد در شرح وقایع آن روز که حقیقتاً دل سنگ را آب می‌کرد (قبل از اینکه بعدها با طنزهای ساختگی-سطحی بیمزه‌ و مخالف‌خوانی‌های محافظه‌کارانه‌ی خود معروف شود). طنز نویس بیمزه تا آخر عمر نوستالژیک ماند برای مراد خود و دورانِ طلاییِ او. کارناوالِ «ارتحال، یخچال صنعتی، قمه‌زنی، پی-یِ-تای میکل‌آنژ» چند ماه بعد از «فاجعه ملّی» و انتقال شبانه-دزدانه‌ی اعدامیان با کمپرسی‌ها به گورهای ناشناسِ دسته‌جمعی در بیابان‌های اطراف شهرها صورت می‌گرفت.

گماشتگان مرد مُرتحل که در اوایل تابستان گذشته از ایشان فتوا گرفته بودند روی یک ورق کاغذ آ-۵ به خط شکسته نستعلیق، که بروند در زندانهای سیاسی و بقول خودش «اعضای قانقاریا زده»ی اندام جامعه را با بیرحمیِ تمام قطع کنند و دور بریزند در بیابانهای اطراف پایتخت، چند روز پیش‌ از کارناوال مزبور با شتابی غیرعادی و غیر منتظره فاطمه مدرّسی را به جوخه‌ی اعدام سپردند که به قرار خود با اِم-آی-۶ عمل کرده و لیست مخالفین و شاعران و متفکران و نویسندگان و مترجمان و سازماندهان و شخصیت‌های بی‌نظیر تاریخِ هفتاد سال گذشته، و جوانان زبده‌ و پتانسیل دارهایی را که قبلاً در اسارت به قتل رسانده بودند تکمیل کرده باشند. آن قتل بخصوص، در دنباله‌ی کشتار بیشماری زندانیِ دیگر از یک ثقل خاص برخوردار بود و جنبه‌ی تازه‌یی از سبعیتِ رژیم الهیِ‌ مرد مرتحل را به نمایش می‌گذاشت. آن قتل بخصوص خط بطلانی را که پیش‌تر بر اوهام و پراگماتیسم دبیر اول کشیده شده بود پر رنگ‌تر و سیاه‌تر ‌کرد و یادآوری تراژیک دیگری بود که دنباله‌رویِ مریدانه از «Furehrprinzip Clerical» بی هیچ تردیدی به شکست می‌انجامد و نباید شعار «این فوهرِر در صف توده‌های انقلابی ضد امپریالیست(؟؟) است و در راستای اهداف سوسیالیسم جهانی حرکت می‌کند» را آنقدر تکرار کرد که آدم خودش هم کم کم باورش بشود و بخاطر مصلحت‌طلبی‌های پشت پرده، و گرفتن مجوز باز کردن دفتر و نشر ارگان، امر مبرم «نیاز جنبش چپ به آزادی برای رشد هرچه بیشتر» را بکلی به سایه رانده و به سکوت برگزار کند و حتی لفظی و نوک زبانی هم که شده با بسته شدن روزنامه ها مخالفت نشان ندهد. یادآوریِ تلخ دیگری بود که آدم نباید تا جایی پیش برود که به پروپاگاندیستِ رژیم الهی معروف شده، لقب تمسخر‌آمیز آیت‌الله بگیرد، و توسط سازمان‌های سیاسی دیگر طرد شود. او خیلی دیر و پس از تراژدی‌ها و از دست رفتن فرصت‌های طلایی تازه به این اندیشه می‌افتاد که او برعکس باید با تمام قوا در راستای اتحاد میان نیروهای چپ و آزادیخواه عمل می‌کرد نه در مسیر  اتحاد از موضع پایین با «ژن خوب»هایی که ذهنیت مبارزه با الحاد کمونیستی، و «نه شرقی نه غربی» ذاتیِ آنها شده بود. او بهتر از این باید مرد مخوفِ مورد اعتماد و پیک و دست‌پرورده‌ی یکی از واپسگراترین آیت‌الله های تاریخ کشور را ارزیابی می‌کرد و میدانست که او بهیچوجه عوض نخواهد شد چه رسد به اینکه چرخش کند بسمت آرمان‌های سوسیالیستیِ او.  دبیر اول در گذشته‌ها، در فضای آزادی مکارانه و حساب‌شده‌یی که ارگان‌های اطلاعاتی برقرار کرده بودند، و پیش از آنکه خود زیر وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرد، چه در سرمقاله‌ها و چه در جلسه‌های پرسش و پاسخ، و چه نوشته‌های دیگر،‌ تمام استعدادها و تجربیات و نفوذ کلام خود را بکار می‌گرفت که اذهان را از مردِ مخوف و چند تنِ نزدیک به او منحرف ساخته و با مهارت‌های کلامی و تکرار جزمیات و ادبیاتِ سیاسی انقلابیِ اوایل قرن بیستم تقصیر تمام فشارها و سرکوب‌ها و مشکلات دیگر را بیاندازد گردن دیگران، از جمله یک گروه موهوم انحصارطلب‌ِ درون حکومت و باصطلاح خارج از خطِ مرد مخوف، و یک «ضد انقلاب خزنده»‌ی موهوم، یا بقایای رژیم سلطنتی که مدتها پیش خودشان بر بامِ خوابگاه موقّتِ مردِ مخوف تیرباران شده و صدای تیرها بگوش مرد مخوف می‌رسیده وقتی که داشته نماز شب و نماز مستحبی و نافله می‌خوانده،  یا گردن نخست وزیرها و رئیس جمهورهایی که به آنها لقب تحقیرآمیزِ لیبرال داده بود، یا سازمان‌های چپِ مستقل و گروه‌ها و دانشجویانِ پرشوری که به آنها برچسب توهین‌آمیز «تربچه‌های پوک» می‌زد و آنها را بیسواد و بی‌تجربه و بعضاً آلت دست صدام و پکن و تیرانا و سازمان‌های جاسوسیِ غربی می‌خواند. او تظاهرات ضد حجاب دختران و زنانی را که در عمل نشان دادند که هوشیارتر از سازمان‌های سیاسی هستند را تشبیه می‌کرد به تظاهرات زنان بی‌درد-بورژوای شیلیاییِ مخالف سالوادور آلنده‌ی کمونیست در خیابان‌های سانتیاگو و آنرا انحراف از مبارزه‌ی ضد امپریالیستیِ فوهرِر مخوف می‌دانست و فعالیت چپ‌ها را در کردستان و گنبد و غیره تحریک آمیز و انحراف از امر مبرم انقلاب ضد امپریالیستی. او در وفاداری خود نسبت به فوهرِر و مستمسکی بنام «مبارزه بر ضد استکبار جهانی» تا آنجا پیش ‌رفت که حتی تا آستانه‌ی یورش اول نیز ناباور باقی ماند به اجل معلّقی که داشت روز بروز نزدیک‌تر می‌شد و او و دیگران را تهدید می‌کرد، و اِلّله و بِاللّه باقی ماند غرقه در توهمات و خوشبینی‌های خود نسبت به مرد مخوف. اما اعدامِ حساب شده و انتقامجویانه‌ی فاطمه مدرّسی تعبیر شد به یک نقطه‌ی عطف تاریخی که از آن پس هیچ نیروی چپ از موضع مستمندانه و گردن کج روی «ژن خوب‌»ها و قاتلینِ دیروزیِ فاطمی‌ها و کسروی‌ها و رزم‌آرا و منصور و غیره، و وارثینِ تاریخیِ گردن زدن کفّار و مشرکین در قرون گذشته حساب باز نکند، حتی اگر تاکتیکی و فقط برای یک ماه بوده باشد.

برای مردِ مخوف بهتر بود اگر با آن وضع و سابقه و کارنامه مرتحل نمی‌شد و مثل هر آدم دیگری به سادگی می‌مرد و کارش تمام می‌شد و می‌رفت چرا که از آن تاریخ ببعد روزی نبوده است که او را نیاورند ننشانند کنار هیئت مرگ، حاجی این، حاجی آن، حجت‌الاسلام فلان، حجت‌الاسلام بهمان، این معاونِ وزیر اطلاعات، آن کارد کِشِ عضو گروه ضربت، آن اسوه ایثار، این فرنگی‌کارِ بدنامِ قاتل خواننده‌ها و شخصیت‌های سیاسیِ خارج کشوری، این تروریست میکونوسی، آن قاتل استانبولی، آن بکُش در رویِ قبرسی، این بمب‌گذار بوئنوس آیرسی، و این بیشماری دیگر. روزی نبوده است که او را سئوال پیچ نکنند در مورد فتواهایی که یا به خط خود می‌نوشت و یا دیکته می‌کرد به پسر قدرت طلب، و مریدان و خادمان خود، و می‌داد دست حاجی‌ها و آیت‌الله‌ها و حجت‌الاسلام‌ها برای تعزیر و اعدام و اجرای احکام الاهی در حق باغیان و محاربین و مشرکین و کفار، و یک قطار دیگر لغت‌های ثقیلِ عربی.

بعدها هرچه زمان بیشتر گذشت بیشتر معلوم شد که ارتحالِ «مردِ مخوف» —در مقابل یک مرگ ساده— یک داستان ساختگی، و ترفندی بوده است برای گول زدن مردم ساده‌ی زودباور، که او را نیز تا آخر زمان زنده نگاه دارند که در فرصت مقتضی بار دیگر از روستایی، بندری، چاهی، شبستانی، غاری، حوزه‌یی، حومه‌ی پاریسی، یا هر جای دیگری سر بر آورد و بار دیگر یک رودستِ تمیز بزند به همان مردم، و داستان طی‌الارض، و اعطای انفالِ کره ارض به مستضعفین و آب و نفت و برق و خانه‌ی مجانی، و از نو زنده کردن معنویات در جامعه، و مبارزه با امپریالیسم و استکبار جهانی را، این بار با یک عده اعوان و انصار و حاجی و حجت‌الاسلام و لات و لوت‌های صاحب‌نام و اوباش تازه تکرار کند که دور تسلسل حجّاج ابن یوسف، والیان بنی‌امیه، امیر مبارز‌الدین، شاه عباس، آغا محمدخان قاجار، و سایر «ژن خوب» های تاریخ هزار و چهارصد سال گذشته تداوم یافته باشد.

۴ آبان ۱۴۰۰- ۲۶ اکتبر ۲۰۲۱

https://akhbar-rooz.com/?p=140454 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x