کنار میکشم پرده ی پنجره را
لبخند می زنم به آفتابی
که نشسته بود
بر لبه ی آن منتظر
نور ریخته بر کاجهای
سر ساییده به خورشید را بر میچینم
با آفتاب به هم میآمیزیم
پرده ی پنجره را جمع میکنم
رنگهای غروب می آمیزند در من
و بالا میآیم من از آن سر جهان از بامداد چشمان تو