یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

دانشکده سوسیالیستی من – مهرداد خامنه ای

۱- ولادان اسلیپچویچ 

سال اول دانشگاه در کلاس‌ها مثل احمق‌ها دهان اساتید را نگاه مى‌کردم و هیچ چیز دستگیرم نمی‌شد. در منزل منابع و کتاب‌هاى مرجع را ورق می‌زدم ولى از مطالبى که سر کلاس گفته مى‌شد پیدا نمى‌کردم. دیدم این طور نمی‌شود، رفتم یک ضبط صوت کوچک خریدم که ببرم سر کلاس تا حرف‌هاى استاد را ضبط کنم و روى آنها کار کنم. استاد کارگردانی در سال اول ولادان اسلیپچوویچ بود. آن موقع اسمش را هم به زور تلفظ مى‌کردم. مردى حدود پنجاه سال که دائما سیگار مى‌کشید، یک کلمه انگلیسى بلد نبود و هر وقت به من می‌رسید لبخند می‌زد. سر کلاس ما که با من چهار نفر بودیم بقیه همکلاسی‌ها رفتارشان با این استاد فرق داشت. همه چهار چشمى از اول تا آخر کلاس سوراخ دهانش را نگاه مى‌کردند و نت برمی‌داشتند. 

راه حل ضبط صوت کلافه‌ام کرده بود. وقت گیر و اعصاب خرد کن شده بود.

 حالم داشت از کلاس‌هاى این استاد به هم می‌خورد از بس یک ریز حرف می‌زد و سیگار می‌کشید. همیشه وقتى می‌خواستم کاست‌ها را پشت و رو کنم حرفش را نگه می‌داشت پُکی عمیق به سیگارش می‌زد تا من برسم به کار ضبط. اما باز هم  از او خوشم نمى‌آمد. تا این که سه ماه فلاکت بار اول سال گذشت و زمان اولین امتحان کارگردانى رسید. 

موضوع: در ده عکس داستانى از قبرستان شهر را به صورت مستند نشان دهید.

فرصت: یک هفته

گفتم حالا جاى شکرش باقی است که نباید چیزى توضیح بدهم!

 همان روز که استاد موضوع را داد بعد از دانشگاه رفتم پرسان پرسان قبرستان شهر را پیدا کردم. تا شب رفتم در کوک آدم‌ها و طبیعت زیبا و گاهى تشییع جنازه و موزیک و بعد مقبره قهرمانان جنگ میهنى و هنرمندان و… روز بعدش هم با دوربین رفتم به عکس گرفتن از موضوعات مختلف. تا عکس‌ها چاپ شود در ذهنم موضوعات مختلف را می‌چیدم و وقتى عکس‌ها بیرون آمد مطمئن بودم چه می‌خواهم. دو روز دیگر هم رفتم و کار را آماده کردم. دوشنبه اول هفته ساعت ١٠ رفتم سر کلاس. همکلاسى‌ها شدیدا گرم گفتگو بر سر نتیجه کارشان بودند و عکس‌های‌شان را به یکدیگر  نشان می‌دادند. من هم مثل بچه یتیم‌ها یک گوشه نشسته بودم و مطمئن از این که از کار من چیزى در نخواهد آمد. چیزى که درست و حسابى نفهمیده بودم، فکر می‌کردم آخرش این است که استاد می‌گوید: ریدی روله،  برو دوباره کار بیاور!

 در ضمن همکلاسی‌های من در آن زمان به نظر من مثل غول می‌آمدند. یکی روانشناس بود که آمده بود کارگردانى بخواند، یکى فارغ‌التحصیل ادبیات بود، آن یکى در تلویزیون کار مى‌کرد. من هم از سر کلاس‌هاى بازیگری مصطفى اسکویى از کشوری سرکوب شده آمده بودم و گاو تمام بودم…

استاد با دستیارش آمد و گفت عکس‌ها را به ترتیب بچینیم. بعد سیگارش را روشن کرد و شروع کرد به سؤال کردن از بقیه درباره نوع نگاه و چه می‌خواستند و چه شده…

رسید به من و دوباره همان لبخند. چیزهایی پرسید و من فهمیده و نفهمیده با تته پته جوابش را دادم و تشکر کرد.

رفت پاى تخته و دوباره شروع کرد… گفت و گفت و گفت من هم ضبط و ضبط و ضبط تا این که اسم خودم را شنیدم، چیزى شبیه مِداد… بهترین… نتیجه!!! را از آخر جمله‌اش فهمیدم.

بعد به من نگاه کرد و دوباره لبخند… به همکلاسى‌ها نگاه کردم دیدم عجیب و غریب به من نگاه مى‌کنند و شروع کردند به دست زدن.

از آن لحظه به بعد از بچه یتیمی کلاس بیرون آمدم. استادم درس اول کارگردانی‌اش را به من داد و آن روحیه کار کردن بود. بیشتر از هر چیزى به این اعتماد به نفس احتیاج داشتم تا بتوانم کارگردان بشوم. 

بعدها فهمیدم که علت برخورد متفاوت همکلاسى‌هایم در مقابل این استاد، ارزش و اعتبارى بود که این فرد در کشورشان داشت. یکى از پرافتخارترین و مردمی‌ترین کارگردانان سینمای آنجا بود، رئیس دانشگاه هنرهاى دراماتیک بلگراد و عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست یوگسلاوی. اما براى من حقیر، او استادى بود که همیشه به من لبخند می‌زد!

سال سوم بودم که فوت کرد و رفتم تشییع جنازه‌اش، در همان‌ جایی که اولین تکلیف دانشگاهی‌ام را برایش ساخته بودم. حتما اگر من را می‌دید می‌گفت: مِداد، اصول خط فرضی را فهمیدی؟ ضبط کردى؟ ادامه بدم؟

نوارهاى صوتى من از کلاس‌هاى او مجموعه نفیسى شد که به درخواست دانشگاه به کتابخانه آن هدیه کردم.

۲ – سِرِتان پتروویچ 

تا حالا شده است که داخل یک اتاق بنشینید و درس مارکسیسم ازتان پس بگیرند؟

مصیبتی است.

برای من دو بار پیش‌آمده. سال اول و سال دوم رشته کارگردانی در دانشگاه بلگراد. در کنار درس‌های تئوری و عملی مربوط به این رشته دو سال هم درس مارکسیسم داشتیم. اول کار خیلی مفتخر بودم در دانشگاهی درس می‌خوانم که این واحد را برای کار هنری ضروری می‌داند، اما پس از چند جلسه از شروع کلاس‌ها چنان از نادانی خود دچار افسردگی شدم که به زمین و زمان فحش می‌دادم و می‌گفتم عجب غلطی کردم آمدم در کشور سوسیالیستی درس بخوانم. آخر مارکسیسمی که ما عشقی هر کجا دل‌مان می‌خواست نوک می‌زدیم و به خاطرش چوب می‌خوردیم یک چیز بود و مشق آکادمیک مارکسیسم یک چیز دیگر. این کاپیتال و نقد اقتصاد سیاسی و زیبایی‌شناسی و تئوری هنر زهرماری را به زبان مادری هم با صد من عسل نمی‌توان خورد چه رسد به زبان کوفتی اجنبی. از طرفی آنقدر سرمان را پرباد کرده بودند که ما تحفه‌ها با خواندن چند خط از مارکس و لنین به این نتیجه رسیده بودیم که چنان به سلاح فلسفه علمی مسلح شده‌ایم که عنقریب انسان طراز نوین از ماتحت‌مان متولد خواهد شد. اما خیلی زود متوجه شدم که نه، این صحبت‌ها مال جایی است که لنگه کفش کهنه در بیابان غنیمت است وگرنه پوخی نیستم. دلخوری دیگرم از این بود که این درس جنبه حیثیتی داشت. حاضر بودم درس‌های دیگر را صد بار رد شوم اما اگر مارکسیسم را می‌افتادم چه خاکی بر سرم می‌ریختم؟ انگار که استاد مارکسیسم شکنجه‌گر است و من اگر ضعف نشان دهم رفقای هم ولایتی را لو خواهم داد. با این شرم چگونه سرکنم؟ چه توجیهی دارم؟ هیچی، گفتم گوربابای درس‌های کارگردانی بنشینم این مارکسیسم لعنتی را بخوانم تا بعدها در تاریخ هنر کشور کسی یقه من را نگیرد که: ای بابا تو که از درس مارکسیسم رد شده‌ای، غلط زیادی نکن! آن زمان چند رفیق کهنه کار در بلگراد بودند که منتظر عزیمت به غرب بودند و به خودم دلداری می‌دادم که اگر مشکلی پیش آمد پیش آنها می‌روم و رفتم و کاشف به عمل آمد که آنها هم بدتر از من گاو تمام تشریف دارند. پس شروع کردم به خواندن منابع و خواندم و خواندم و خواندم تا آخر سال شد و رفتم در اتاق استاد برای پس دادن درس. دیدم استاد شکنجه‌گر با لبخند پرسید: خوب رفیق خوبی؟ مشکلی نداری؟ از چه مبحثی دوست داری صحبت کنیم؟ اصلا فکر نمی‌کردم که حق انتخاب داشته باشم. دستپاچه شدم و گفتم نمی‌دانم رفیق استاد هر چه شما بفرمایید.

گفت: بسیار خوب. از شرایط اقتصادی کشور خودت برایم بگو. از موقعیت طبقه کارگر در آنجا و نقش نیروهای چپ پس از انقلاب ۱۹۷۹ در سازماندهی مبارزات اجتماعی، اگر خواستی!

چهارشاخ ماندم. یعنی من تمام سال نشسته‌ام مثل خر درس خوانده‌ام و الان باید در بلگراد به سوالی پاسخ دهم که سال‌ها در تهران بلغور می‌کردیم؟ زکی…

گفتم به جهنم، امتحان امتحان است و نشستم چنان بلبل زبانی کردم و هر تحلیلی می‌دانستم جلوی چشمش آوردم که خودش گفت بس است. دفترچه دانشجویی‌ام را گرفت و یک نمره ۱۰ زیبا در آن وارد کرد.

امیدوارم این‌گونه مکافات‌های تئوریک نصیب همه رفقا بشود.

*سِرتان پتروویچ  – فیلسوف و استاد اصول مارکسیسم در دانشکده هنرهای دراماتیک بلگراد (۱۹۴۰ —۲۰۲۲) در زمینه زیبایی‌شناسی، فلسفه، جامعه‌شناسی و روانشناسی هنر ۱۵ اثر نوشته است از جمله: زیبایی‌شناسی و ایدئولوژی، زیبایی‌شناسی منفی، مقدمه‌ای بر رتوریک آنتیک، زیبایی‌شناسی و جامعه‌شناسی، جامعه‌شناسی هنر معاصر، زیبایی‌شناسی مارکسیستی و نقد زیبایی‌شناسی خرد، نقد مارکسیستی زیبایی‌شناسی، متافیزیک و روانشناسی تصویر، هنر فرم‌های سمبولیک، بازسازی زیبایی‌شناسی و در زمینه انسان‌شناسی، فرهنگ‌شناسی و میتولوژی ۱۰ اثر از خود بر جای گذاشته است.

۳- سرجان کارانوویچ 

سرجان کارانوویچ از کارگردانان معروف به گروه پنج در سینمای یوگسلاوی بود. گروه پنج اولین گروه فارغ‌التحصیلان دانشکده سینما و تلویزیون پراگ در چکسلواکی  بودند که در دهه هفتاد میلادی موج نو سینمای یوگسلاوی را آغاز کردند. این گروه پنج نفره (سرجان کارانوویچ، گوران مارکوویچ، لُردان زافرانوویچ، رایکو گرلیچ، گوران پاسکالیویچ) در هنر سینما مرزهای جنگ سرد را بین کشورهای بلوک شرق و غرب همچون سواران اردوگاه سوسیالیسم درمی‌نوردیدند. در هالیوود فیلم می‌ساختند، همین‌طور در کشورهای اروپایی و البته بیشتر از همه در کشور خودشان یوگسلاوی.

سرجان کارانوویچ زمانی که استاد کارگردانی ما در سال سوم شد هفده فیلم سینمایی ساخته بود که سناریو همه آنها را هم خودش نوشته بود. پنج سریال موفق تلویزیونی ساخته بود و جوایز متعددی از فستیوال‌هایی چون کن، ونیز ، مسکو و … در جیب داشت.

یک سال در میان در دانشگاه یوسی‌ال‌ای (لس‌آنجلس، کالیفرنیا) و دانشکده بلگراد کارگردانی فیلم تدریس می‌کرد.

از شانس خوش، کلاس ما در سال ۱۹۸۹ در دست او بود.

آنچه در روش تدریس او در مقایسه با دیگر اساتید برجسته بود اعتماد او به دانشجویانش بود. او هرگز درس تئوری نمی‌داد و می‌گفت آنچه را که می‌توان در کتاب یافت خودتان پیدا کنید و با من بیابید دست به کشف ناشناخته‌ها بزنیم. منظور او از ناشناخته‌ها خود ما بودیم که هنوز در هنر خودمان را درست نمی‌شناختیم. این بود که هر هفته می‌بایست برای او تمرینی از خود می‌آوردیم. روز دوشنبه فیلمی کوتاه و تدوین شده و آماده از ما می‌دید و در طول هفته با هر کس بر اساس کار خودش بحث و تبادل نظر می‌کرد و در واقع درس می‌داد.

در نیم ترم اول من و دو همکلاسی‌ام مثل ماشین فیلم‌سازی شده بودیم. مهم ساختن و ساختن و ساختن بود و در این مسیر دیگر وقتی برای پرداختن به هیچ ادا و اصول هنری نداشتیم و دریافتیم که حرف زدن از هنر پشم است و در پروسه عمل یا صاحب آن هستی و یا نیستی. هنر در عمل به وجود می‌آید و نه در افاضات هنری.

کارانوویچ عادت داشت هر از گاهی کلاس‌هایش را به جای دانشکده در خانه خودش برگزار کند. برایمان قهوه می‌آورد، شیرینی جلویمان می‌گذاشت و با دیدن فیلم‌مان در دستگاه وی اچ اس خانگی‌اش فحش به جانمان می‌کشید. و چه شیرین و دلچسب بود ناسزاهای این استاد. روزی در یکی از همین جلسات خانگی به من گفت: «من نمی‌دانم در کشوری که بزرگ شده‌ای چه بلایی به سرت آورده‌اند اما تو فقط و فقط از نوعی شکنجه روحی و جسمی و مرگ حرف می‌زنی. من یک بار ندیدم که تو از عشق بگویی، از سکس، از یک پایان خوش… چرا؟ با احترام به روحیات شخصی‌ات در دو ماه آینده به هیچ عنوان نه کسی را در کارهایت می‌کشی و نه شکنجه می‌دهی. من می‌خواهم در کارهایت احساسات و روابط دیگر انسانی را هم ببینم و حتما باید از اِروتیزم استفاده کنی.»

این بود که دو‌ ماه تمام خود را مجبور کردم که در داستان‌هایم به عشق فکر کنم به سکس و همه موضوعاتی که انگار جایی در مغزم مخفی شده بودند و نیاز به استادی بود تا شکوفا شوند. دو ماه انگار به روان درمانی می‌رفتم به جای دانشگاه و نتیجه برای استاد رضایت‌بخش بود. در یکی از تمرین‌هایم با نوای اپرای توسکا زنی در مقابل پنجره بر روی صندلی ننویی و با ریتمی ثابت خودارضایی می‌کرد، پس از ارضاء خود با صدای سرفه از عمق صحنه متوجه حضور مردی برروی تخت می‌شدیم که هیچ عکس‌العملی جز سرفه ندارد. زن سرفه‌های مرد را هر بار به معنایی تعبیر می‌کند و با سرفه‌ها برای خود دیالوگ می‌ساخت. از ابراز عشق به معشوق تا دعوا و اقدام به خفه‌کردن مرد تا بازگرداندن دوباره او به زندگی و دوباره ابراز عشق کردن و در انتها بازگشت به جلو پنجره، اپرای توسکا و خودارضایی.

این تمرین لبخند بر لبان استاد آورد و دوران قرنطینه من به پایان رسید.

۴ – یرژى مِنزل 

یرژى مِنزل یکى از باهوش‌ترین کارگردانان تئاتر و سینماى دوران ما بود که توانسته بود نه تنها نظام تمامیت‌طلب کشورش را دور بزند، بلکه به همه آن ساختار دهن‌کجى کند. از دانشگاه پراگ گرفته که پس از اتمام دوره تحصیلى به نشانه اعتراض از دریافت مدرک کارگردانیش خوددارى کرد تا خود حزب کمونیست چکسلواکى که با وجود تمام ممنوعیت‌هاى ساخته و پرداخته دست آنها هرگز کشورش را ترک نکرد و بالعکس حرف خود را بلندتر و رساتر زد. یکى از نمایندگان اصلى موج نو سینمای چک با طنز سیاه و بى‌همتاى خاص خودش بود.

یک هفته بود که به عنوان استاد مهمان به دانشگاه ما در بلگراد آمده بود و تصویرى که من از او در ذهن خود ساخته بودم اصلا با واقعیت منطبق نبود. در جلسه اول فکر مى‌کردم حتما درباره یکى از آثار خود و تجربیاتش صحبت خواهد کرد. اما یک کلام از خودش چیزى نگفت. اصرار عجیبى داشت که ما را با شوخى‌هایش بخنداند. از تک تک ما که جمعا ده نفر مى‌شدیم سوالاتى مى‌کرد و سعى داشت با روحیات ما و نظراتمان آشنا شود. اصلا بحث درباره او نبود، بلکه ما بودیم که در مقابل این غول سینما و تئاتر اجازه خودنمایى داشتیم. با او بحث مى‌کردیم، مخالفت مى‌کردیم و به توافق مى‌رسیدیم یا نمی‌رسیدیم. چه عجیب… ما در پلان اول و او در پلان دوم و خداى هنر کارگردانى نظاره گر… در هنگام استراحت در کافه تریا و ناهارخورى هیچ بحثى از اسکار و سزار و انبوه افتخاراتش نبود. جوک مى‌گفتیم و مى‌خندیدیم، حرف‌هاى معمولى. او هرگز در رفتارش خود را از جمع مشتى دانشجوى کارگردانى جدا نمی‌کرد و همین بود که شیفته‌اش شدم. انسانى هنرمند که هنر همه جا با اوست و نیازى ندارد که جار بزند که کیست و چه مى‌گوید.

در جلسه بعدی فیلم پاریس-تگزاس ویم وندرس را براى تحلیل نمایش داد و ساعت‌ها از نبوغ همکارش تعریف کرد. شیفته این جوان آلمانى بود. نه از سینماى چک گفت و نه از موج سیاه و نه از مبارزه‌اش با دیکتاتورى و نه بى‌عدالتى‌اى که در حقش شده بود. از وندرس مى‌گفت، از هنر، از زیبایى… این همه چیز بود، زیبایى و براى رسیدن به آن هر کسى راه خودش را مى‌رود، گاهى در راه‌های سنگلاخ و گاهى راهى صاف همچون آینه. من و ما آنقدر مهم نیستیم که رسیدن به آن چشم انداز زیبا….

در جلسات بعدى هرکدام تکلیف خودمان را داشتیم. تکلیف من پلان-سکانس بود. صحنه‌ى پایانى اتللو را سعى کردم میزانسنی منطقی بدهم و او شیرفهمم کرد که معناى پلان-سکانس چیست. هرگز نگفت اشتباه کردى یا اینطور درست است. جمله‌اش را با شاید شروع مى‌کرد و با اگر فکر مى‌کنى خوب است تمام مى‌کرد.

یاد مِنزِل سپر بلایى است در مقابل خودخواهى، خودشیفتگى و منجلاب روشنفکری.

https://akhbar-rooz.com/?p=168279 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جمشید طاهری پور
جمشید طاهری پور
1 سال قبل

عالی است. ممنون؛ اگر خودت باشی می توانی خلق بکنی! ممنون!

مهرداد خامنه‌ای

خواهش می‌کنم. ممنونم از لطف و توجه شما.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading