یک زاغک یاوهگوی در راغ نشست
از مزبله پر کشید و در باغ نشست!
گفتم که چگونه برشدی بر سرِ شاخ؟
گفتای به شیوهای که «دباغ» نشست
***
دانی که هنر چیست؟ تو ای ذهن پلشت!
آنیست که در ذهنِ تو میآید زشت!
دنیای هنر عرصهی زیباییهاست
نی وعدهی پوچ و نسیهی باغِ بهشت
***
معنای هنر ستایشِ آزادیست
فریاد بلند علیهِ «استبدادی»ست
افروختنِ چراغ در تاریکیست
افشاندن بذر زندگی در شادیست
***
در ذهنِ تو دوزخ است و در مشتِ تو خون
عمریست خزیدهای به پستوی جنون
بس مهمل و «لنترانی» اندر سخنت
جان مایهی زندگی به ذهنت وارون
***
دانی که «مرادت» شبحِ شیطان بود؟
آن شیخ نفیرِ جنگ را فرمان بود!
آن «هیچِ» سیهکارهی مرداب نشین
بر یابوی اندیشهی تو پالان بود!
***
این خلق بپا خاسته تا سرشکند
از وهم گذر، «جمودِ باور» شکند
«بدسازه»ی دینتان بهم درریزد
تا پایه و پایگاهِ رهبر شکند
***
تو «جنگ ستای» را «مریدی» درویش
ویرانهی جهل را کلیدی درویش
تو ماله کشِ خرافهای ای مومن
ظلمتکده راعبدِ عبیدی درویش!
***
جرثومهی مرگ بود آیینِ شما
جان تکیده از شقاوت و کین شما
غصب و غضب و قصاس و صد شّرِ دگر
آوردهی این هزارهی دینِ شما
***
کمتر گله کن که خلق ناورد بلب
از ملقمهی دشمنِ فرهنگ و ادب
این خلق بجان آمده؛ اسلام عزیز
افکند بدان جا که «نی انداخت عرب!»
یاور استوار – ۲۸ بهمن ۱۴۰۱
در سوگ از دست دادن برادرم!
معلم بود. دانش و مهربانی و صمیمیت و اتحاد و همبستگی را به دانش آموزانش می آموخت. خانواده شاگردانش هم، او را یار و دوستی شفیق، برای قسمت کردن دردها و رنج ها، خوشی ها و شادی های خود می دانستند.
خواهرم برایم نوشت : برادرمان بر اثر سکته مغزی در گذشت. به سوگ او نشسته ام. سال هاست که او و دیگر اعضای خانواده را ندیده ام. در حال مرور کردن خاطرات گذشته « با هم بودن » هستم. غمی سنگین احساس می کنم برای از دست دادن برادرم. و غمی بسیلر بزرگ برای مردم میهنمان، که آنها هم ، هر کدام در غم از دست دادن عزیزی، به سوگ نشسته اند. وقت آنست که غم هایمان را بهم پیوند دهیم، و از آنها اراده ای به وسعت ایران بسازیم، واز این دوره سیاهی و تباهی عبور کنیم، و جامعه ای بسازیم، که در آن، غم و شادی را به تساوی تقسیم کنیم. به امید آن روز!
استوار باشی آقای استوار!
هنوز زخم و درد « عن قلاب فرهنگی » حکومت را، که این « دباغ » از دباغان اصلی آن بود، و بقول خودش می خواست
« عطر و بوی اسلام عزیز» را در دانشگاه های کشور گسترده بکند، را بهمراه دارم. در جلو چشم های خودم، دوستان و یاران و رفقای عزیزم، بخون غلطیدند، و سال هاست که تصاویر آن در چشم هایم حک شده اند، و مرا رها نمی کنند.
دباغ یعنی چه؟ دباغ یا چرم ساز، کسی است که، پوست حیوانات را پردازش می کند تا به چرم تبدیل شود، پیرایش کردن پوست، برای ساختن چرم است. تصادفن، این کنیه با « کار فرهنگی » عبدالکریم سروش، جور در می آید. او، توانست اسلام را، پردازش کند و بپیراید، تا از آن چرمی بسازد، برای شلاق حکومت بر پیکر دانشجو.مولوی شناسان ایران، برای احترام به مولوی، بایستی از این دباغ، اعلام برائت کنند.
ایام بکام!
واقعا زیبا و بجا و نثار هرچه مجیز گوی اسبق و حال جمهوری اسلامی!