چند وقت پیش، در ماه مارس، از کنارهی چپ (Le Rive Gauche) سن، – «بارانداز سَن برنارد [Quai SAINT BERNARD]» واقع در محلهی پنجم پاریس – میگذشتم و ترجیح دادم به طبقهی پایینی آن، همسطح با آب، بروم تا در پیمودن مسیر، از بوستانی که آنجا واقع است، عبور کنم. آن بوستان خود قسمتی از باغ Tino-Rossi است که چند درخت بید زیبا، جلوهی جذابی را در کنارهی رود نمایانده است.
در این مسیر، یک نمایشگاه مشتمل بر تندیسها و احجام تجسمی در فضای باز وجود دارد که از سال ۱۹۸۰ آثار متعدد و متفاوتی را – که به نظر من همگی پستمدرن هستند – در خود جای داده است. این نمایشگاه شبانهروزی، به سفارش شهرداری وقت پاریس، توسط Daniel Badani – معمار شهری – ساخته شد و چند استیج (صحنه) برای گردهمایی، نمایش خیابانی و رقص و موسیقی و نظائر آن دارد.
نام آنرا هم «موزهی مجسمه در فضای باز» [Musée de la sculpture en plein air] گذاشتهاند و ۴۰ اثر از مجسمهسازان معاصر فرانسوی را در برگرفته است. نامهای مشهوری (۱) هم در میان هنرمندانی که کارهایشان در این «موزه» به چشم میخورد؛ دیده میشود.
اغلب کارها، حجمهایی پیچیده، از فلز یا سنگ یا بتن هستند که در نگاه نخست، امکان دریافت سریع را به بیننده نمیدهند.
یکی از تندیسها در این مجموعه، بیش از بقیه، توجهم را جلب کرد: تندیس «مردی با کفپا در جلو [L’Homme aux semelles devant]، و اثر «ژان ایپوستگوی» [Jean-Robert Ipoustéguy] مجسمهساز معاصر فرانسوی،-درگذشته به سال ۲۰۰۶- است که بازآفرینی «آرتور رمبو» [Arthur Rimbaud]و نکوداشت این شاعر شوریدهحال به شمار میرود. این اثر، که در سال ۱۹۸۵ ساخته شده، پیشتر مقابل «کتابخانهی آرسنال» در محلهی چهارم پاریس قرار داشت و از پاییز ۲۰۱۸ به مکان فعلی منتقل شده است.
مجسمهساز در این اثر،که ابعاد ۱/۵ متر (ارتفاع) در ۴ متر (طول) و ۲ متر(عرض) دارد، «رمبو» را به صورت افقی ساخته و روی یک مکعب فلزی گذاشته و کل آن را بر پایهی دیگر از سنگ قرار داده است. در واقع این اثر، ناظر به جملهای از شعر معروف رمبو، «زورق مست [Le Bateau ivre] » است؛ آنجا که میگوید: «همانطورکه رودخانههای یخزده و بیاحساس را میپیماییم»؛ (۲) که البته منظورش، «زندگی» است.
این شعر صد خطی را رمبو در هفدهسالگی، یعنی در سال ۱۸۷۱ نوشت و همان است که برای شاعر معروف، «پل ورلن [Paul-Marie Verlaine] » فرستاد که موجب شکلگیری پیوند عمیق عاطفی بین او و نویسندهی انقلابی کمون پاریس شد و سالها با فراز و نشیب و شوریدگی بسیار ادامه یافت.
«ایپوستگوی» مجسمهساز، در این اثر، پاهای رمبو را به طور مجزا در جلوی کالبد او ساخته که ناظر به نام مستعار شاعر است، عبارتی که «ورلن» اولین بار به او منتسب کرده بود: «مردی با کف پا در جلو!» در واقع، چنین تندیسی به ماجراجویی شاعر و سفرهای دوردست او نیز اشاره دارد. نیمهی متفکر و خیالورز شاعر بر پاهای گریزان در باد، تکیه زده و گویی «پیمایش زندگی» مقدم دانسته شده است. پاهایی که در نهایت «زندگی» را از شاعر ستاندند… کل مجموعه بر یک چند سطحی نامتقارن نصب شده که میتواند نمایهی «زورقی ساخته شده از کاغذ» باشد.
این مجسمه به سفارش، «فرانسوا میتران»، رئیس جمهوری فرانسه در دههی نود، طی طرحی برای گرامیداشت چهرههای مهم فرهنگ فرانسه ساخته شده بود. در همین پروژه، تندیسهای دیگری از شخصیتها، مانند «ژرژ پمپیدو» و «کاپیتان دریفوس» کار شد که امروزه، همگی مشهورند.
«ایپوستگوی» انتخاب خوبی برای این سفارش بود. منتقدان، او را برجستهترین مجسمهساز فیگوراتیو زمانهی خود میدانستند که کارهایش به وضوح متفاوت بود. کارهای او- از جمله همین تندیس «آرتور رمبو»- آمیزهای از عناصر انتزاعی با پیکر انسان و کاربست تاریخ زندگی و مضامین زندگی و جنسیت و هویت پرسوناژ است.
از سویی دیگر، شخصیت «رمبو» به عنوان یکی از بنیانگذاران و طلایهداران شعر مدرن، چنان پیچیده و آشفته است که ساخت تجسمی از او را بسیار دشوار میکند. شاعر نابغهای که در ۳۷ سالگی، به سال ۱۸۹۱ درگذشت و از کودکی شعر میگفت و مهمترین اثرش را در بیستسالگی منتشر کرده و در بیست و یکسالگی از شعر سرودن، دست کشیده است!
ذوق هنری او به قدری خیرهکننده بود که شاعر مطرحی چون «پل ورلن» از خانواده و زندگی خود دست کشید تا با او باشد و در سفرها او را همراهی کند. رابطهی عاشقانه و همجنسخواهانهی این دو شاعر بر کیفیت زندگی هر دو نشانگان عمیقی به جای گذاشت.
زندگی رمبو، پرآشوب و درهم ریخته بود. در ابتدای جوانی به ارتش پیوست و در جنگ «فرانسه و پروس» شرکت داشت، پس از آن الکلی و ولگرد شد و مدتی را در زندان گذراند. از خانه گریزان بود که دوستی با «ورلن» پیش آمد. رابطهای که نقطهی عطفی در زندگی او به شمار میرفت.
مدتی در کشورهای اروپایی چرخید و مجدداً به ارتش پیوست و بعد فرار کرد و به قبرس و آفریقا رفت و در تجارت قهوه، پوست حیوانات، اسلحه و حتی برده کار کرد! به سلطان حبشه اسلحه فروخت که گویا کلاه گشادی بر سر سلطان «منلیک دوم» گذاشت و پس از آن جانش به خطر افتاد و از آنجا هم گریخت. یک تودهی سرطانی در پا او را به شدت بیمار کرد که موجب شد پای راستش را قطع کنند. عاقبت با پیشرفت همین بیماری در مارسی، زندگی شگفتانگیزش را فرو نهاد و درگذشت. بدینسان، او که گفته بود: «در زندگی همهی زهرها را باید چشید!» در نهایت «زهر مرگ» را در جوانی آزمود و رفت.
اما، جدا از همهی این ماجراجوییها، اثر او بر ادبیات، بینظیر است و «نمادپردازی» و تصاویر شاعرانهای که او در همان چند سال دوران شاعریاش رقم زده، از جمله شاخصهای مهم ادبیات فرانسه به شمار میروند.
رمبو، به ساحت مستقل «شعر» در ذهن و زندگی شاعر باور داشت. او عنصر «خیال» را در شاعری، مقدم بر هرچیزی میشمرد و از اینرو به شعرش با فاصله مینگریست : «شاهد شکوفا شدن فکرم هستم، به آن مینگرم، و به آن گوش میسپارم.»
او علیرغم اینکه در اوان جوانی، به هیچ وجه تجربهی زیستهی شاعر مهمی چون بودلر را نداشت، امّا بیش از او توانست توسن سرکش خیال را در افقهای سرایش شعر، که چیزهایی جز عشق و جنون و رنج نیستند- بتازاند تا ملازمات بیان ویژهاش را فراهم آورد. او بیشتر از بودلر ساختهای شعری مالوف را درنوردید و در شعر «بیرقهای ماه مه» آخرین نشانههای وجود قافیه را محو کرد و مستقیماً شعری را بنیان نهاد که به «شعر سپید» معروف شد.
البته پیش از او نیز «شعر منثور» در فرانسه وجود داشت، ولی رمبو، به طرز ویژهای نظم آهنگین و ضربآهنگهای متحد شعری را نیز در این فقره شکست و با فراغ خاطر به عمق مفاهیم شاعرانه تاخت. او هجاهای بلند و کوتاه را بدون هیچ ملاحظه و تمهیدی و بیاعتنا به هارمونیهای الزام آور گذشته، کنار هم به کار میبرد تا به قول خودش، شعر را به «خلسهی شادمانی» و «قدرت راهروی میان زمین و آسمان»؛ یا به قول شاملو، – که او نیز در شعر فارسی به تجربهی مشابهی دست یازیده است-، «فارغ از بارکشی سنگ قوافی» برساند:
ریسمانها از ناقوسی به ناقوسی آویختهام
گلتاجهایی از پنجره به پنجره،
زنجیرها از ستاره به ستاره
و میرقصم…
آرتور رمبو در «اشراقها» که شعر به نثر است، پا را فراتر میگذارد و از بینظمی و شکست قوافی، ایماژهای شگفتی میسازد که پیشتر در زبان فرانسه یافت نمیشد.
«چارلز چدویک[Charles Chadwick] » نویسندهی بریتانیایی در همینمورد چنین نوشته است:
« … رمبو شورش سمبولیستها علیه سخنسرایی سنتی را کامل کرد و به شعر فرانسوی نوع تازهای از نیرو و صراحت داد و آن را وسیلهی مناسبتری برای بیان عواطف ایدهها [بدل] کرد. چه، هدف او هم مانند بودلر و ورلن، پس از کنار گذاشتن نوع سنتی شعری که در نخستین ماههای شاعریاش سروده بود، این بود که عواطف و برداشتهایش را نه توصیف که القا کند و برای بیان خلسهی شادمانی حس گام زدن میان زمین و آسمان، حس زندگی در جهانی بیدغدغه چه وسیلهای بهتر از این شعر کوچک منثور که با همه اجزاء آهنگین مرتبط با همی که دارد، از شعر سفید چندان دور نیست.» (۳)
رمبو، شاعر را نشسته در مسند خدایگانی میشمرد که «واقعیت پیرامون او» مصالحی برای ساخت دنیایی جدید با تصاویر بدیع است. در همین نمود نیز او از بودلر باز پیشی میگیرد. بودلر در شعری، شاعر را به «مسیح» تشبیه کرده بود، در حالیکه در همان نامه به ورلن، رمبو شعر سرودن را کاری چون آفرینش الهی میدانست و نمود «غیبدانی» و «غیبگویی» را در شعر، از این مسیر توجیه میکرد.
توصیف رمبو درباره شعر مشهور است: «شاعر عامدانه با بینظمی طولانی، نامحدود و سیستماتیک همهی حواسش، به بینشی [ویژه] میرسد. او خود را در شکلهای متعدد عشق، رنج و جنون جستجو کرده و تمام سموم[ممکن] را به درون خود میکشد و گوهرشان را حفظ میکند.» (۴)
سالها بعد، «کامو»، نظر به زندگی پر فراز و نشیب و ازدست رفتهی رمبو، او را شاعری «طغیانگر علیه خود» دانست که به «خودکشی معنوی» دست زده است.
شمار زیادی از روشنفکران و اهالی فرهنگ، موسیقی، هنر و ادبیات در فرانسه و دنیا خود را ملهم از آرتور رمبو دانستهاند که از آن جمله به «پابلو پیکاسو»، «دیلن تامس»، «هانری-کارتیه برسون»، «آلن گینزبرگ»، «لوسین کار»، «جک کرواک»، «ولادیمیر ناباکوف»، «اوکتاویو پاز»، «باب دیلن»، «پتی اسمیت»، «هنری میلر»، «جیم موریسون»، و «ریچی ادواردز» میتوان اشاره کرد.
کتاب «فصلی در دوزخ [Une saison en enfer] » رمبو که در سال ۱۸۷۳ در لوکزامبورگ منتشر شده است کتاب مهمی در گسترش سورئالیسم در ادبیات به شمار میرود و «هنری میلر» بعدها، مقدمهی ترجمهی انگلیسی آنرا نوشته است.
یک عکاس مشهور فرانسوی به نام اتین کرجا [Étienne Carjat] که پرترههای مشهوری از برخی نویسندگان مانند «شارل بودلر»، «الکساندر دوما» و «هکتار برلیوز»- آهنگساز- دارد، در سال ۱۸۷۱، پرترهای از «آرتور رمبو» ثبت کرده است که امروزه شاعر را با آن عکس میشناسند.
برخی منتقدان (۵) گفتهاند تندیس یاد شده، حاصل تلفیق چهرهی ثبتشدهی رمبو در عکس «کرجا» و نیز نقاشیاست که آنری فانتن لاتور [Henri Fantin-Latour] نقاش قرن نوزدهمی، در تابلوی مشهور
«یک گوشه از میز [Un coin de table] » (۶) از رمبو ساخته است.
۵ آوریل ۲۰۲۳
پانویس:
۱- César Baldaccini, Constantin Brancusi, Alexander Archipenko, Ossip Zadkine, Émile Gilioli ,Jean Arp.
۲- Comme je descendais des fleuves impassibles, Arthur Rimbaud ,Le Bateau ivre, 1870.
۳- سمبولیسم ، چارلز چدویک، ترجمهی مهدی سحابی، نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۵، صص ۴۰-۳۹.
۴-http://authorscalendar.info/rimbaud.htm
۵- la figure de Rimbaud dans cette sculpture est « produit de synthèse entre la photo de Carjat et le Coin de table de Fantin-Latour.»
Martine Boyer-Weinmann, «Le Rimbaud de Carjat : Une photofiction biographique », Recherches & Travaux, no 68, ۲۰۰۶, p. 87–۹۵
۶- این نقاشی مشهور آنری فانتن لاتور، سومین اثر از چهار تابلویی است که او از نویسندگان و شاعران فرانسوی، در سال ۱۸۷۲ کار کرده بود. داستان این تابلو نیز جالب توجه است: فانتن به مناسبت پنجاهمین سالگرد تولد بودلر- شاعر نوپرداز و مهم فرانسه- از شعرا و نویسندگانی مانند «پل ورلن» و «امیل بلمونت [Émile Blémont] » و البته آرتور رمبو که به نوعی مشابه ادبی بودلر و علاقهمند به مجموعهی شعر «گلهای رنج [Les Fleurs du mal] » او محسوب میشدند، دعوت کرد تا در یک مهمانی حاضر باشند تا او از ژستهای آنها طرح بزند.گویا از ویکتور هوگو هم دعوت شد که نپذیرفت. البته رمبو، علیرغم شیفتگی به بودلر، چنانکه در «نامهی غیببین» آورده، خود را تالی او نمیدانست و معتقد بود: «بودلر، بیش از اندازه آگاهی هنری دارد.» تابلوی «یک گوشه از میز»، امروزه در «موزه اُرسی» پاریس در معرض تماشا قرار دارد.
سپاس از این نوشته، در تصویر زندگی و کار آرتور رمبو.