«از دانشکده با هم به خیابان شاهآباد رفتیم. بعد به طرف خیابان استانبول به راه افتادیم. در راستۀ شمالی خیابان خانمی روسی بود که قهوهفروشی داشت. فال قهوه هم میگرفت و برای من و مرتضی فال گرفت. به ما گفت دوران عاشقانۀ زیبایی دارید افسوس که با جدایی همراه میشود. مرتضی خندید، گفت ناراحت نباش سرنوشت تمام فالها همین است.»
کسانی که با احمد شاملو آشناترند، به خوبی میدانند که مرتضی کیوان یکی از موثرترین افراد زندگی او بوده است. آیدا، همسر شاملو، میگوید:
«احمد میگفت همۀ خصوصیاتش برازنده و استثنایی بود. حرف زدنش، لباس پوشیدنش، رفتارش و از همه مهمتر نظم و دقتی که در کارهایش به خرج میداد. هر بار حرف کیوان به میان میآمد میگفت یک نفر را به قدر تو دوست داشتم، کیوان را. وقتهایی که بیحوصله یا غمگین بود همین که اسم کیوان را میشنید به وجد میآمد و انگار دوباره جان میگرفت.»
مرتضی کیوان، با اینکه فقط چهار سال از شاملو بزرگتر بود، رهبر فکری شاملو بود و در شکلگیری نگاه شاملو به شعر و ادبیات و هنر و سیاست و جامعه، نقش بسیار مهمی داشت. کیوان عضو حزب توده بود که پس از کودتای ۲۸ مرداد به جرم همکاری با سازمان نظامی حزب توده، دستگیر و اعدام شد.
«شصت سال عاشقی»، حکایت عشقِ پوری سلطانی به مرتضی کیوان است. کتاب حاصل چند جلسه گفتوگوی فرشاد قوشچی با پوری سلطانی است. قوشچی روایت دلنشینی از عشق این دو عضو نه چندان رده بالای حزب توده به دست داده است. نثر کتاب اگرچه چندان درخشان نیست ولی لحن روایت دلنشین است. راوی هم خود پوری سلطانی است و دربارۀ آغاز آشناییاش با مرتضی میگوید:
«یکی از دوستان مادرم که با او رفتوآمد و ارتباط نزدیکی داشتیم، سیاوش کسرایی شاعر بود… سیاوش در یکی از شبهای بهار ۱۳۳۰ من را به عروسی برادرش دعوت کرد. آن شب تعدادی از دوستان شاعر و نویسندۀ سیاوش کسرایی از جمله هوشنگ ابتهاج (سایه)، احمد شاملو، محمدجعفر محجوب، مرتضی کیوان و… هم حضور داشتند. سایه و کیوان کنار هم نشسته بودند. سیاوش گفت: قدیمیترین دوستم را به قدیمیترین دوستانم معرفی میکنم و من وسط آنها نشستم… آن شب، سر میز شام بشقاب به اندازۀ کافی نبود، من و کیوان به ناچار در یک بشقاب شام خوردیم، اما هرگز باور نمیکردم که ممکن است روزی با او زندگی مشترکی را شروع کنم.»
تحریرِ حریروارگیِ این عشقِ نجیب، در زمانهای که از در و دیوار محرکهای اروتیک بر سر عشاق نمیبارید و عشق و وفاداری هنوز این قدر بیمعنا و بیمبنا نشده بود، کتاب قوشچی را حقیقتا دلپذیر کرده است.
خاطرات پوری سلطانی ساده و زیبا و دلنشیناند:
«از دانشکده با هم به خیابان شاهآباد رفتیم. یکی از اولین کافهقنادیهای تهران به نام نوبخت در شاهآباد بود. با مرتضی به بالکن کافهقنادی رفته و بستنی خوردیم، بعد به طرف خیابان استانبول به راه افتادیم. در راستۀ شمالی خیابان خانمی روسی بود که قهوهفروشی داشت، در ضمن فال قهوه هم میگرفت و با فالگرفتن شهرتی به هم زده بود. برای من و مرتضی فال گرفت، به ما گفت دوران عاشقانۀ زیبایی دارید افسوس که با جدایی همراه میشود، اما همیشه عاشق میمانید. مرتضی خندید، گفت ناراحت نباش سرنوشت تمام فالها همین است.»
آیدا دربارۀ پوری سلطانی گفته است:
«من با چه کلماتی باید بگویم که شاملو چه احترامی برای همسر بزرگوار کیوان، خانم پوراندخت سلطانی قائل بود! بزرگترین درس زندگی را پوری به ما داد. این زن یک انسان بینظیر است. یک عاشق بیهماورد. پوری به ما آموخت که… دلدادۀ انسان والا باشیم. مرتضی و پوری فقط دو ماه بود ازدواج کرده بودند که مرتضی را دستگیر کردند و… پوری یک عمر است که تنها با خاطرۀ کیوان زندگی میکند. در این سالهای تنهایی زنی بوده با تخصص بالا و کاردان و شاگردانی پرورش داده باکفایت. ببینید مرتضی چه ارج و احترامی در دل پوری دارد که او یک عمر به پایش ایستاده.»
فرشاد قوشچی هم در کتابش نوشته است: «در ملاقات دوم سؤالی نمودم که بسیار متاثر شد و البته من هم پشیمان؛ سوال این بود که آیا بعد از کیوان هرگز عاشق شده است؟»
تخصص پوری سلطانی کتابداری بود و در اسفند ۱۳۹۳ کتابخانۀ ملی به پاس یک عمر فعالیت حرفهای و ممتازش در کتابداری، مراسم بزرگداشتی برای او برگزار کرد.
حدود نیمی از کتاب، شرح پیشرفت اجتماعی پوری در غیاب مرتضی است. او پس از آزادی از زندان در ۱۳۳۳، به این نتیجه میرسد که روحیهاش مناسب فعالیت سیاسی نیست. سیاست را رها میکند و چندی بعد به انگلستان میرود تا در دانشگاه کمبریج زبان آرامی بخواند ولی به علت مشکلات مالی، تحصیلش ناتمام میماند.
پس پوری به ایران برمیگردد و در مقطع فوق لیسانس کتابداری درس میخواند. کتاب «هنر عشق ورزیدن» اریک فروم را هم با راهنمایی و کمک دکتر رضا داوری در دهۀ ۱۳۴۰ ترجمه میکند.
پوری سلطانی دربارۀ روزی که ماموران رژیم شاه به خانهشان ریختند و مرتضی را برای همیشه بردند، میگوید:
«وقتی هنوز سرگرم بازرسی بودند، از آنها خواستیم که ناهار بخوریم… به اتاق خودمان رفتیم… گفتم: مرتضی جان، ما به زودی همدیگر را خواهیم دید؟ نگاهی کرد، دستم را گرفت و گفت: به این زودیها نمیشود، این بار خیلی مشکل است. گفتم از من اطمینان داشته باش. به مهربانی نگاه کرد و چیزی نگفت. روز آخر هم مانند روز اول آشنایی با هم در یک بشقاب غذا خورده بودیم.»
منبع: عصر ایران؛ احمد فرتاش
درود بر جسم بی قرار و روح نجیب و پرتلاطم اش .. یادش گرامی
یاد شان گرامی راهشان پر رهرو
در تاریخ ایران جنایت های هولناکی شده است و این یکی از آنها است. انسانی والامقام به نام مرتضی کیوان به صرف حمایت از زحمتکشان کشورش اعدام شد! یادش گرامی باد. دورد بی پایان به او که هرچه را دوست داشت برای مردم بی دقاع ایران فدا کرد!