با کلاهخود آمده بودند
جمجمههایی مدفون و سرریز از سرب منجمد
زرادخانهای در چکمههای سیاه
گردنها برآمده از شانههایی پشمآلود
آروارهایشان باز
با چندین ردیف از دندانهای برَاق و تیز
در دیدن و دریدن مغزهایی بیش
دختری آمد
دختر تنها آمد
در اجتناب ناپذیری گذرگاه
قرارگرفت
با شیبی تند
چونان کوهی تسخیر ناپذیر
رودهای سرخ و سوزان روان از چشمهها
از درههای زخم و دود و درد
صخره های صما و خشم
روییده بر قلههای شانهاش
موهایش همه آفتاب
سربها ، سنگین چرخیدند
رژهای با لحن هراس آغاز شد
هزاران پژواک
پا نهاده کوه به کوه
با یک صدا
از هزاران سال پیش؛
گم شوید !!!
هیولاها نشسته بر نیزههای خویش
مرده بودند از هراس
و چون خنجرهای بیهوده
در لهیب این نهیب
آب شدند.