دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴): “این بار شایعه بود، دفعه بعد چطور؟”

خسارات ناشی از بمباران اسرائیل در مدرسه سازمان ملل در اردوگاه آوارگان مغازی، نوار غزه دیده می شود. عکس: حاتم موسی/آپ

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی در زیر بمباران های بی امان در غزه را روایت می کند؛ مصیبت تهیه گاز برای پخت و پز، شایعات تخلیه و ترس از نداشتن جایی برای فرار. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

ساعت ۸ صبح صداهایی را بیرون از اتاق نشیمن که در آن می خوابیم می شنوم. یک نفر به بچه ها آموزش می دهد.

وقتی مادربزرگ می آید ببیند خوب خوابیده ایم یا نه، به ما می گوید روزی یک ساعت را به آموزش نوه هایش اختصاص می دهد. می گوید «مهم نیست چه چیزی به آنها یاد می دهم باید چیز جدیدی یاد بگیرند. نباید امید خود را از دست بدهیم و این بچه ها آینده هستند.» بزرگترین نوه – رادو، نزد ما می آید. می پرسم امروز چه آموخته است؟ می گوید «در حال یادگیری جدول ضرب هستم. جدول هشت تایی سخت ترین جدول است.»

احمد برادر وسطی می آید سلام کند. معلوم است که خوب نخوابیده. او و برادر بزرگترش در شب نگهبانی می دهند. می‌گوید: «ما باید مطمئن شویم اگر اتفاق بدی بیفتد، یکی از ما بیدار باشد و حداقل بتواند بچه‌ها را نجات دهد».

من کلا آدم مثبتی هستم اما در این مواقع خوش بینی احمد مرا آزار می دهد. اگر پیش‌بینی‌های او درست بود، بمباران ها می باید روزها قبل به پایان می‌رسید. هر روز می آید می گوید زود تمام می شود. همه ما نگاهی ناباورانه به او می کنیم. با نظر او مخالفیم زیرا واقعیت اطراف ما هیچ نشانه ای از این خوش بینی نشان نمی دهد. وضعیت مبهم و ترسناک است و هیچ چیز تضمین شده نیست.

۱۰ صبح مادربزرگ می گوید: «نزدیک است نفت آشپزیمان تمام شود». پسرش به دنبال سیلندر گاز می گردد اما پیدا نمی کند. خانواده نگران است – آنها باید بپزند، آب بجوشانند تا شیر بچه ها را تهیه کنند، و گاهی آب بجوشانند تا خودشان را تمیز کنند.

به آنها می گویم یک کپسول گاز اضافی در خانه ام در شهر غزه دارم . اما چه کسی برود و آن را بیاورد؟ به هر کس و هر راننده تاکسی که می شناسم زنگ می زنم. هیچ کس در دسترس نیست… بالاخره سرایدار ساختمانمان می گوید خانواده اش به همان منطقه ای که ما فرار کردیم آمده اند. پیشنهاد می کند سیلندر گاز را با خود بیاورد و به خانواده اش هم سر بزند. می گویم: هزینه تاکسی را پرداخت می کنم.

می دانم رانندگان تاکسی جان خود را به خطر می اندازند، اما قیمتی که راننده تاکسی می گوید دیوانه کننده است! هشت برابر قیمت معمولی یک تاکسی شخصی (نه حمل و نقل عمومی). شروع به داد و بیداد از پشت تلفن می کنم. توافق می کنیم قیمت را به چهار برابر معمولی کاهش دهد. به خودم می گویم این تنها گزینه است. به گاز نیاز داریم.

پسری در حالی که از مقابل ساختمان فروریخته در شهر غزه عبور می کند، یک کپسول گاز حمل می کند. عکس: محمود همس/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ

ساعت ۱۲ بعد از ظهر مادربزرگ می آید تا از ما بپرسد برای ناهار چه چیزی آماده کند. خانواده احساس گناه می کنند، چون از روزی که ما به خانه آنها پناه برده ایم، به سختی چیزی خورده ایم. در غزه، حتی در بدترین زمان‌ها، اگر به خانه کسی سر بزنید، باید به شما غذا بدهند و میزبان خوبی باشند. او دو گزینه به ما پیشنهاد می دهد. نگاهش می کنم، لبخند می زنم و می گویم: «هر دو خوب هستند. به هر حال آنچه را که امروز نمی خوریم، فردا می خوریم. اینطور نیست که به این زودی ها برویم. این وضعیت خطرناک به پایان نمی رسد.»

ساعت ۲ بعدازظهر برای دهمین بار چمدان هایمان را مرتب می کنیم. هرازگاهی چیزهایی برای استفاده بیرون می آوریم و جا کردن مجدد آن ها در چمدان سخت تر می شود. همیشه سعی می کنیم بدانیم کدام چمدان ها ضروری تر هستند و در صورت لزوم باید آن ها را برای فرار با خود برداریم.

خواهرم کیف پولش را به من می دهد تا در یکی از چمدان ها بگذارم، مدتی بعد از من می خواهد که آن را به او پس بدهم. پاسپورتش را می گیرد و می گوید: «بگذار پاسپورتم را خودم نگه دارم. چه می دانیم، ممکن است لازم باشد در صورت وقوع اتفاق بدی، مرا شناسایی کنی!

ساعت ۴ بعدازظهر راننده ای را به یاد می آورم که برای سومین بار ما را از غزه به اینجا آورد. من و خواهرم وحشت زده و عصبانی بودیم و خودمان را باخته بودیم. او اما آرام بود. در حین رانندگی، تلفنش زنگ خورد. شروع به حرف زدن در مورد مساله ی مهمی کرد. در چنین مواقعی معمولاً از راننده می‌خواهم که ماشین را متوقف کند تا گفتگویش تمام شود و یا اجازه بدهد من پیاده شوم. اما این بار ساکت ماندم.

وقتی گفتگویش تمام شد، گفت مسئولیت رانندگی دو دختر یک زوج مطلقه را بر عهده دارد. زن و شوهر اصلاً ارتباط برقرار نمی کنند و راننده واسطه بین آنهاست، حتی اگر موضوع به رفت و آمد دختران مربوط باشد. زن تصمیم به فرار از شمال گرفت، مرد اما مخالفت کرد و سرپرستی بچه ها را به عهده گرفت. زن با راننده تماس گرفته بود تا شوهرش را متقاعد کند دخترها را نزد او ببرد.  راننده به او گفته بود نمی تواند در چنین موضوع مهمی دخالت کند. گفت که برای مادر و رنج او متاسفم. دلم برای دخترها سوخت.

ساعت ۶ بعدازظهر یکی از دوستانم که با خانواده اش از شهر غزه گریخته است، از همسایه خود می گوید که در آنجا مانده است و اکنون میزبان حدود ۱۷ گربه است. چهار تا از آنها خانگی خانگی هستند که صاحبانشان آنها را نزد او گذاشته اند و بقیه گربه های خیابانی هستند که پس از بمباران ها نه غذایی پیدا می کنند و نه کسی که به آنها غذا می دهد. زمانی که همسایه دوست من به یک گربه ولگرد غذا می داد، بقیه “دوستان” به او پیوستند – و اکنون او مسئول همه ی این گربه هاست. دوست من نگران است زیرا همسایه اکنون خودش به فکر فرار است. امیدوارم شرایط بهتر شود و او نرود. برای او و خانواده اش و همچنین برای گربه ها نگران می شوم.

ساعت ۸ شب دارم سعی میکنم بخوابم. بنا به دلایلی به آن سوال معروف مصاحبه فکر می کنم: پنج سال دیگر خودت را کجا می بینی؟ در حال حاضر، تمام چیزی که به آن فکر می کنم این است که پنج دقیقه آینده چه اتفاقی برای من خواهد افتاد؟ ذهن روشنی ندارم که به چیزی فکر کنم – اما مطمئنم اگر از اینجا زنده بیرون بیاییم، دیگر هیچ کداممان هرگز مثل قبل نخواهیم بود.

ساعت ۲۱:۲۰ شایعه بود.

بعد از ساعت چهار هیچ کس را در خیابان نمی بینید. همه برای حفظ جانشان به خانه های خود می روند. نمی توانم بخوابم، روی مبل دراز می کشم و سعی می کنم به چیزهایی فکر کنم که آرامم کنند. سر و صدای زیادی از بیرون می شنوم. به آن یکی اتاق می روم تا از خانواده بپرسم چه اتفاقی قرار است بیفتد. وقتی در را باز می کنم، یکی می گوید: “همه در حال فرار هستند.”

دلیلش را نمی پرسم، به خواهرم که مشغول تلفن کردن است می گویم مردم در حال فرار هستند. هر دوی ما وحشت می کنیم، به سختی می توانیم گربه ها را در سبدها بگذاریم و چمدان های مهم تر را برداریم. موبایل خواهرم از ترسش روی زمین می افتد. گربه ها را بر می داریم و می رویم پایین.

بچه ها گریه می کنند، دیگران به آن ها می گویند نترسند و هیچ اتفاقی نمی افتد. اما وحشت زده ایم. وقتی به خیابان می رسیم، تعداد زیادی از مردم را می بینیم. تاریکی مطلق است و وضعیت را وحشتناک تر می کند. خواهرم به من نگاه می کند و می گوید: کجا برویم؟ جایی نمانده است!»

ناگهان صدای مرد جوانی حدود ۲۰ ساله را می شنویم که با فریاد از مردم می خواهد به خانه هایشان برگردند. می‌گوید اخطار تخلیه شایعه است، از کسی خواسته نشده است که محل سکونتش را تخلیه کند، یکی از خانواده‌ها تصمیم به تخلیه شبانه گرفته اند زیرا “یکی به فلانی چیزی گفته است”. وقتی مردم دیدند که آنها در حال فرار هستند، همه اطرافیان شروع به فرار کردند. شایعه مثل گلوله ی برفی کوچکی تبدیل به بهمن می شود.

ما از بازگشت به خانه وحشت داریم. 10 دقیقه می مانیم تا ببینیم افراد دیگری برمی گردند و ما هم دنبالشان همین کار را انجام می دهیم. به طبقه بالا می رویم، فاضل فریاد می زند: «انگار ما انرژی کافی برای مقابله با شایعات داریم. بچه‌های من ترسیده‌اند، همه بچه‌ها وحشت کرده بودند.»

احمد به دنبال ما می آید و می گوید پسر همسایه آنقدر سریع از پله ها پایین آمد که زمین خورد و دستش شکست.

ما چندین بار مجبور به فرار شده ایم. به هر سناریویی فکر کرده‌ایم تا آماده باشیم، اما به نظر می‌رسد بدنمان دیگر توانایی مقابله با این استرس روحی را ندارد. خواهرم نمی تواند بایستد و من می لرزم. بچه ها گریه می کنند و مردها از عصبانیت فریاد می زنند. بعد از نیم ساعت مادربزرگ با استکان چای «مریم گلی» می آید تا آرام شویم.

ساعت ۱۱:۳۰ شب من و خواهرم در اتاق تنهایم. به من نگاه می کند و می پرسد: «این بار شایعه بود، دفعه بعد چطور؟ ما سه بار فرار کرده ایم، همه جا خطرناک است، مرگ در اطراف ماست، هیچ اتفاق مثبتی نمی افتد. جایی برای فرار باقی نمانده است. اگر شایعه نبود و مجبور به تخلیه می شدیم…؟”

او مدتی مکث می کند، اما من سوال ترسناکی را که می خواهد بپرسد، می دانم: “کجا؟”

https://akhbar-rooz.com/?p=221722 لينک کوتاه

3.3 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x