جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳

جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۲۲)، احساس گناه می کنم، زنده ام و دیگران می میرند

دختری نان تازه پخته شدروی اجاق هیزمی در اردوگاه پناهندگان رفح در جنوب غزه را حمل می کند. با گذشت زمان، عرضه نان کمتر می شود. عکس: اسماعیل محمد /UPI/Shutterstock

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. مردانی که برای نان در خیابان‌ها می‌جنگند، زنانی که در لباس‌های تابستانی می‌لرزند و خاطرات خوش از روزهای بی‌خیالی ی راه رفتن زیر باران. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

سه شنبه ۱۴ نوامبر

۷:۴۵ صبح

 باران می بارد. هوا ناگهان بسیار سرد شده است. وقتی فرار کردیم، لباس تابستانی به تن داشتیم. با شلوارک و تی شرت بودم. دیروز یک ژاکت خریدم، پیش بینی می کردم هوا سرد شود. ژاکت را می پوشم و پتو را دور خودم می پیچم.

دلم برای همه کسانی که در مدرسه‌ها، بیمارستان‌ها هستند و کسانی که اخیراً فرار کرده‌اند و هنوز سقفی بالای سر خود پیدا نکرده‌اند، می‌سوزد. پدرها و مادرها در حال حاضر به چه چیزی فکر می کنند – آیا فرزندان خود را محکم در آغوش می گیرند تا سرما را احساس نکنند؟ چند نفر بیمار خواهند شد؟ چند نفر زنده خواهند ماند؟

مدتی پیش هم سرد شد اما به شدت امروز نبود. دو روز پیش خواهرم داشت با دوستش و مادرش صحبت می کرد که در یکی از مدارس پناه گرفته اند.  مادر با لباس های نازک نماز گریخت، حالا فقط یک پتوی سبک دارد که شب ها شکمش را می پوشاند.

این بدبختی تا کی ادامه خواهد داشت؟

ساعت ۹ صبح

 بالاخره یک خورشید بی جان می تابد. یکی از معدود کسانی بودم که در خانه مانده بودم. من هم به خیابان می روم. مردم سعی می کنند چیزهایی پیدا کنند که به آنها کمک کند زنده بمانند. از نزدیک به لباس آن ها نگاه می کنم. اکثر مردان هنوز شلوارک و تی شرت های آستین کوتاه به تن دارند. لباس های زنان نیز نازک است. دیدن لباس های پاره به تن مردم دیگر متعجبم نمی کند. خیابان ها گل آلود است اما تقریباً همه دمپایی پوشیده اند.

ساعت ۱۰ صبح

هنگام خرید، دوستی را می بینم که در صف خرید نان ساج است. او می گوید: بیش از دو ساعت است که اینجا ایستاده ام. با تعجب می پرسم: زیر باران؟ لبخند کم رنگی تحویلم می دهد.

دو پسربچه حدوداً ۹ و ۱۰ ساله می آیند. مقدار زیادی نان در دست دارند، شاید در خانه ی خودشان درست کرده اند و یا کسی به آن ها داده باشد. می خواهند نان هایشان را بفروشند. افرادی که توی صف ایستاده اند به طرف آن ها می دوند.

پسربچه ها وسط مردان گم می شوند. هر کسی می خواهد نان بخرد. یکی از آن دو تا سرش را با دست می پوشاند. مردی یقه پسربچه دومی را گرفته و با فریاد از او می خواهد که نان را به او بدهد. دوست من هم آنجاست و سعی می کند به یکی از آن دو تا پسربچه برسد، اما موفق نمی شود.

بی حرکت ایستاده ام؛ شوکه شده ام. ناگهان همه دوان دوان به صف بر می گردند. می‌بینم که یک نفر تمام نان‌ها را دارد می‌برد. از دوستم می پرسم:  “چی شد؟”

«آن پسر را آنجا می بینی؟ اسکناس بزرگی را به پسربچه ها داد و همه ی نان ها را خرید. من به اندازه ی ۱۰ نفر در صف عقب افتاده ام و باید نیم ساعت دیگر صبر کنم.»

در ابتدا تقریباً هیچ کس نان ساج را به دلیل نازک بودن آن نمی خرید. حالا مردم اگر پول داشته باشند هر چیزی می خرند. وضعیت لحظه به لحظه بدتر می شود.

در یک مغازه بیسکویت می فروشند. مردم بیسکویت ها را بر می دارند، برای پرداخت به صندوقدار مراجعه می کنند، سپس آنها را دوباره بر می گردانند. بیسکویت ها هشت برابر قیمت اصلی فروخته می شوند. پول دارم و می توانم مقداری بیسکویت بخرم. پس انداز من هم در حال تمام شدن است. اما تنها چیزی که به آن اهمیت می دهم این است که این روزها زنده بمانم.

یکی از موضوعاتی که همیشه در هر بحثی با دوستان مطرح می شود، احساس گناه وحشتناک است – داشتن پول در حالی که دیگران ندارند. داشتن سقف بالای سر و مقداری غذا در حالی که دیگران ندارند. زنده بودن در حالی که دیگران در حال مرگ هستند.

صدای زنی را در خیابان می شنوم که می گوید ما از ترس نمی میریم، از غم و اندوه می میریم.  این روزها هیچ لحظه ای را به یاد نمی آورم که قلبم درد نکند. حتی در لحظات مثبت، این احساس در درون من وجود دارد که زنده از این وضعیت بیرون نخواهیم آمد.

ظهر

 هزاران خانواده هنوز به سمت منطقه ما فرار می کنند. هر روز داستان های وحشتناکی را یکی پس از دیگری می شنوم. در مورد مردی می شنوم که مادرش نمی توانست راه برود. تمام تلاش خود را کردند تا یک ویلچر برای او پیدا کنند اما نتوانستند. یک صندلی اداری چرخ دار آوردند و او به آرامی ساعت ها مادرش را هل داد.

همسایه قدیمی ای را می بینم که دنبال غذا می گردد. می گوید: پدر و مادرم خانه شان را از دست دادند، من آپارتمانم را از دست دادم، شرکتم را از دست دادم. اگر زنده بمانیم، چطور برگردیم، با چه امیدی؟

این روزها نمی توانم به گوش هایم اعتماد کنم. این پسر جوان فردی بی بابک بود، ریسک می کرد. زمانی که نتوانست شغلی پیدا کند، تسلیم نشد و با استفاده از مهارت های فنی و برنامه نویسی خود، شرکتی برای خود راه اندازی کرد. بیش از دو سال تلاش کرد تا شرکت خود را راه بیاندازد. با هر کسی که می‌شناسد تماس گرفت و شرکتش را تبلیغ کرد.

او می گوید: دغدغه اصلی ما آب است. پدر من [که مدرک دکترا دارد] شده است نگهبان توالت. اجازه نداریم هر بار سیفون توالت را بکشیم. او به ما دستور داده که بطری‌های بزرگ را در مخزن توالت بگذاریم تا از آب پر نشود و وقتی سیفون را می کشیم تنها مقدار کمی آب بیاید.

ساعت ۷ بعدازظهر

 اگر در مورد حملات هوایی و بمباران ها بنویسم فرقی می کند؟ آیا ارزش آن را دارد در مورد این ها که بسیار نزدیک به ما هستند بنویسیم؟ بمباران و حملات به خیابان هایی که من و صدها نفر در روز شش بار برای خرید از آن ها عبور می کنیم؟ آیا می توانم در مورد احساس ترس دائمی خود و کسانی که مسئول آنها هستم بنویسم؟ آیا باید از درماندگی و ناامیدی که همه ما در آن غرق شده ایم صحبت کنم؟ آیا این ها مهم است؟

ساعت ۸ شب

 باران می بارد. سرد است. رعد و برق بسیار شدید است. دوستی دارم که همیشه زمستان را دوست داشته و از تابستان بدش می آید. به من پیام می دهد: “این اولین بار در ۴۰ سال زندگی ام است که از زمستان متنفرم.”

وقتی ۲۰ ساله بودم، همیشه منتظر باران بودم تا در زیر آن راه بروم. هر بار یکی از دوستانم در یکی از آن لحظات دیوانه کننده همراهی ام می کرد. حتی چتر بر نمی داشتیم. یکی از دوستان مرا به یاد زمانی می اندازد که زیر باران برای خوردن کنافه [دسر خاورمیانه ای] بیرون رفتیم . “چقدر دیوانه بودیم؟ اما آن زمان ها ارزشش را داشت.»

ساعت ۹ شب

بدون استفاده از هدفون، موسیقی را روشن می کنم. برایم مهم نیست که دیر وقت است. به آهنگی که دوست دارم گوش می کنم. عجیب است که چگونه صدها بار می توان به یک آهنگ گوش داد اما روی آن تمرکز نداشت. برای اولین بار به حرف های خواننده توجه می کنم.

معلوم شد روز هم هست! پس چرا من … دور، در تاریکی رنج می برم؟ اگر فقط نور از دیوارهای بزرگ عبور کند … من متعلق به مکان خاصی هستم، آیا شب های بارانی ما به پایان می رسد؟ آیا دوباره نور را خواهیم دید؟

https://akhbar-rooz.com/?p=224036 لينک کوتاه

3 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x