دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۲۹) – عشق و فاصله گرفتن از مرگ در زمان آتش بس

بازار میوه فلسطینی ها در روز دوشنبه در جریان آتش بس موقت در شهر غزه. عکس: محمد حجار/AP

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، خاطرات روزانه در زیر بمباران غزه را روایـت می کند. آسودگی و ترس در دوران آتش بس، تلاش ناموفق برای یافتن سیلندرهای گاز، جستجوی یک ابرقهرمان به عنوان دوست خیالی. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

یکشنبه ۲۶ نوامبر

ساعت ۳ صبح

 مانارا در حالی که روی زمین غلت می‌زند و پشت خود را قوس می‌دهد، با صدای بلند میو می‌کند. فکر کردیم باید در فصل جفت گیری باشد. دامپزشک تایید کرد. در نتیجه، نمی توانیم بخوابیم – یکی از مهمترین چیزهایی که در آتش بس به دنبال آن هستیم.

همه امیدوارند که آتش بس اولین گام برای پایان دادن به جنگ و بمباران ها باشد. برای ما، کسانی که قبلاً آواره شده‌ایم، تفاوت اصلی نبود هواپیماها در تمام روز در آسمان، راه رفتن بدون ترس از بمباران و امکان بیرون ماندن تا آخر شب است. و – برای کسانی که گربه در خانه ندارند – خواب. من همچنین متوجه شده ام که بسیاری از زنان متاهل فرصت ملاقات با والدین خود را یافته اند، زیرا بیشتر زوج ها با والدین شوهر می مانند.

اما ترس و غم همچنان حاکم است. برای بسیاری از غزه‌ ای ها، این تنها فاصله گرفتن از مرگ است. مهمترین سوال این است که بعد از آتش بس چه اتفاقی خواهد افتاد. زندگی ما دوباره بلافاصله به سمت خطر می رود؟ بسیاری از مردم به اینترنت دسترسی پیدا کرده‌اند و دیگران را دیده‌اند که از مناطق خود فرار کرده‌اند، اخبار از دست دادن خانه یا عزیزان در اینترنت پخش می شود.

بحثی در بیرون بین اعضای خانواده میزبان در بر می گیرد. ساعت ۳ صبح دیروز، احمد و برادر بزرگترش با دو کپسول گاز پخت و پز رفتند تا در صف پر کردن مجدد کپسول ها جا بگیرند.

پر کردن گاز اولویت اصلی تقریباً هر خانواده غزه ای در طول آتش بس است. آنها بیش از ۱۴ ساعت منتظر ماندند و نوبت نرسید. بحث امروز این بود که برویم یا نرویم؟  تصمیم گرفتند نروند. می گفتند آن جا اوضاع خیلی نامناسب است و بهتر است به همان چوب قناعت کنیم تا بلکه این وضع به زودی تمام شود.

در زمان آتش بس، حرف هایی از سر آسودگی و یا بدبختی و اشک و ترس فراوانی به گوش می رسد.

ساعت ۹ صبح

 در خیابان به یکی از دوستانم برخورد کردم که پدر سه فرزند دوست داشتنی است. فرزند بزرگش همراه او بود. لباس خواب میکی موس و کروک زرد پوشیده بود.

دوستم تعریف کرد او و پدر و مادر و خانواده برادرانش با هم فرار کردند. به دلیل تعداد زیادشان به دو دسته زن و مرد تقسیم شدند. زنها در آپارتمان کوچک یکی از دوستان او و مردان در یک کافه، چند متری آن طرفتر ماندند.

یک بمب عظیم در همان نزدیکی خیلی نزدیک به آپارتمان زنانه فرود آمد. او می گوید: آن شب بدترین شب زندگی ام بود. نمی توانستیم چیزی ببینیم – شب و هوا پر از گرد و غبار بود. وقتی با پای برهنه به آن جا رسیدیم، تنها صدای جیغ زنان را می شنیدیم. می گوید: فکر کردم کسی مرده است. فکر کردم بچه هایم مرده اند. اما خوشبختانه آنها سالم بودند. در بزرگی روی مادرم افتاده بود. حالا او نمی تواند دست چپش را حرکت دهد. بعد متوجه شدم که همسرم یک حرکت را با ریتم معینی تکرار می‌کند، انگار می خواهد دست بزند، اما دست هایش به هم نمی خورد. از او خواستم این کار را نکند. اما او نمی تواند.

مدتی با هم گپ می زنیم او به من می گوید: «من تقریبا می توانم همه چیزهایی را که می گذرانیم تحمل کنم، اما رنج فرزندانم غیرقابل تحمل است. آنها همیشه وحشت زده اند. از خانه خود دور هستند و دلیل آن را نمی‌دانند.»

یک ساعت بعد، خانم جوان آشنایی را می بینم. با مادرش به ملاقات بستگانی آمده اند که به منطقه ی ما گریخته اند. از او درباره ی دوستان مشترکمان می پرسم. وقتی از حال فرد معینی می پرسم می گوید: «او بهترین روزهایش را می گذراند! با خانواده اش به همان خانه ای فرار کرده اند که پسری که عاشقش است در آن جاست. در این دوره، خانواده‌ها واقعاً به یکدیگر نزدیک‌تر شدند و این رابطه رسمی و مورد تأیید همه قرار گرفت. هر بار که با او صحبت می‌کنم، او از مبارزه و ترسی که جریان دارد حرف می زند، اما بخشی از وجودش پر از عشق است.»

در غرفه سبزیجات با زنی آشنا شدم، صاحب یک مغازه گلدوزی که همیشه با دوستانم محصولاتی را از آن می خریدم. او مرا به شوهرش معرفی می کند.

به من می گوید: «”اکنون تایید شده است.” ما خانه و مغازه خود را از دست داده ایم. به شدت ناراحتم، اما باید بعد از تمام شدن این وضعیت با آن کنار بیایم. دغدغه من اکنون تنها دخترم است. او از خوردن امتناع می کند و بیمار شده است. ما تقریباً با ۶۰ نفر در یک فضای کوچک اقامت داریم.»

ساعت ۹ شب

 دوستم پستی را برایم پیامک می کند. زنی سرانجام این فرصت را پیدا کرد با خانواده اش که به منطقه دیگری گریخته بودند ملاقات کند. برادرزاده او مرد عنکبوتی را به عنوان یک دوست خیالی انتخاب کرده و همیشه ماجراهای او را به اشتراک می گذارد. وقتی او را دید، از او پرسید مرد عنکبوتی چطور است؟

“کشته شد.”

“چطور؟”

“خانه اش بمباران شد.”

اغلب از من سوال می کنند آیا به ازدواج فکر می کنی؟ هر چه سنم بالاتر می رود، در مورد عدم تمایل به ازدواج در غزه قاطع تر می شوم. اگر یک چیز بخواهم، آن است که فرزندانم زندگی سالمی داشته باشند، از دوچرخه سواری لذت ببرند و دوستان مجازی و زنده ای داشته باشند که داستان هایی با پایان خوش داشته باشند.

من می خواهم فرزندانم در مدرسه یا دانشگاه یا تئاتر عاشق شوند. نه زیر بمباران و در میان رنج یافتن غذا و آب. می‌خواهم بچه‌هایم در خانه‌ای زندگی کنند که برای زیباتر شدن بیشتر تزئین شود، نه خانه‌ای که بمباران و ویران شود. من می‌خواهم بچه‌هایم غذای خوب بخورند و زندگی عادی داشته باشند، زندگی ای که همه بچه‌ها شایسته آن هستند.

https://akhbar-rooz.com/?p=225164 لينک کوتاه

3 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading