جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۲۱) – به این راضی هستیم که وقتی می میریم تکه تکه نشویم

آوارگان فلسطینی در یک مدرسه. عکس: خبرگزاری آنادولو

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره در غزه در زیر بمباران را روایت می کند. نه برق، نه دارو، نه حتی هیزمی برای سوزاندن – آن چه فراوان است مرگ مردم است. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

یکشنبه ۱۲ نوامبر

نیمه شب

کاملا بیدارم نه به خاطر ترس، خستگی یا نبود لحظه ای آرامش که الان بیش از یک ماه است نداشته ام، بلکه به این دلیل که نمی توانم به تلفنی که دیشب داشتم فکر نکنم. دوستم برادرش را از دست داد. ناراحت بود، سعی کردم با او صحبت کنم اما نتوانستم. با دوستان اطراف او صحبت کردم. گفتند به این راضی است جسد برادرش را یک تکه پیدا کردند، بقیه جسدها تکه تکه شده بود.

آیا این چیزی است که ما به آن رسیده ایم؟ دعا کنیم تکه تکه نشده بمیریم؟ آیا مرگ در شرایط وحشیانه به سرنوشت اجتناب ناپذیر غزه تبدیل شده است؟

یاد داستانی افتادم راجع به دو زن در خانواده مادرم که برایمان تعریف کرده بودند. داستانی درباره دو زن که بیش از ۴۰ سال به دلیل اینکه کدامیک پسرانشان در یک قبر خاص دفن شده، دعوا داشتند. هر دو جسد تکه تکه شده بودند و تا به امروز حقیقت هنوز معلوم نشده است. هر یک از این خانم‌ها به گورستان می‌رفتند و بر فرزند گمشده‌شان گریه می‌کردند. یادم می آید پرسیده بودم: “چرا این مهم است؟”

یکی از همسایه های قدیمی پاسخ داده بود: «مهم است. دانستن اینکه عزیزانشان به شکلی آبرومندانه، در مکانی شناخته شده دفن شوند باعث می شود احساس کنند که آن ها در “مکانی امن و مراقبت شده” هستند و به آنها کمک می کند تا آرامش بگیرند.

یکی از این دو خانم در سن ۸۵ سالگی فوت کرد و دیگری تا به امروز زنده است. مطمئن هستم آن که مرده از آن مادر دیگر قهر نیست، زیرا اکنون با پسرش است، در جای بسیار بهتری – دور از قبرستان، دور از مرگ، دور از غم، دور از ظلم این دنیا. او را در آغوش می گیرد و بسیار خوشحال است، زیرا بالاخره در کنار مادرش در امان است.

نمی‌دانم چند دهه طول می‌کشد تا بسیاری از غزه‌ ای ها رنج ناشی از آن که نمی دانند عزیرانشان در کجا دفن شده اند، چطور دفن شده اند، نتوانسته اند در آخرین لحظه آن ها را ببیند و خداحافظی کنند، را پشت سر بگذارند.

ساعت ۸:۳۰ صبح

 او دوست من نبود، اما برخی افراد فقط می آیند تا بخشی از زندگی شما شوند. او پیشخدمت کافه مورد علاقه من بود. او را از دوران دانشجویی می شناختم، زمانی که رستوران بسیار کوچک و چندان شناخته شده نبود. با گذشت زمان، او به نماد این مکان تبدیل شد. وقتی او نبود، مردم او را طلب می کردند. برخی فقط زمانی به کافه می رفتند که او مشغول کار بود. رستوران گسترش یافت و او از این شعبه به شعبه دیگر نقل مکان کرد و مردم محل کار او را برای صرف غذا انتخاب می کردند.

چشمان سبز زیبایی داشت. همه او را دوست داشتند. به مشتریان خود گوش می داد. به نوعی یک نوع درمانگر بود. مشاوره، راهنمایی و پشتیبانی می داد. اگر غذای خاصی را توصیه می کرد، بلافاصله آن را سفارش می دادیم. اگر توصیه می کرد که غذای مورد علاقه خود را سفارش ندهید، به او اعتماد می کردیم.

دو سال پیش پسر بزرگش از دبیرستان فارغ التحصیل شد. خیلی خوشحال شد، به ما گفت روزنامه نگاری خواهد خواند. او می گفت علاوه بر اینکه عاشق کارش است، بسیار سخت کار می کند، شیفت های زیادی فقط برای تامین یک زندگی خوب برای خانواده اش.

در خیابان قدم می زنم. دوستم زنگ میزند و می گوید او کشته شده است. از راه رفتن باز می مانم. نه او… نه، نه، نه! وسط خیابان یخ می زنم.

اگرچه او دوست من نبود، اما بخشی از زندگی من بود، بخشی از بسیاری از خاطرات خوشی که من زندگی کرده ام. کاش می توانستم از او محافظت کنم. ای کاش می توانستم او و عزیزانش را در امان نگه دارم.

می خواهم گریه کنم، اما سکوت می کنم و به راهم ادامه می دهم.

ساعت ۹ صبح 

امروز ابری است، برای کسانی که در خیابان هستند خوب است زیرا آفتاب آنها را نمی سوزاند. با این حال، این بدان معنی است که هیچ کس نمی تواند دستگاه های خود را شارژ کند. تنها منبع انرژی این روزها خورشید است و فقط چند خانواده یا مغازه دارای انرژی خورشیدی هستند، بنابراین همه همسایه ها و خانواده های آواره به آنجا می روند تا دستگاه های خود را شارژ کنند، با دنیا ارتباط برقرار کنند تا به خود یادآوری کنند که هنوز زنده هستند.

امروز نتوانستیم دستگاه های خود را شارژ کنیم. یک روز دیگر برای فراموش کردن. ما هنوز زنده ایم.

ساعت ۱۰ صبح

 یکی از داروهایی که مصرف می کنم تمام شده است. زیاد داشتم، اما بعد از یک ماه بیشتر ِ آن تمام شد. برای خرید دارو به داروخانه می روم. داروساز می گوید فقط شش عدد قرص باقی مانده است. از او تشکر می کنم و بدون آن که آن ها را بخرم، بیرون می آیم. او به من توصیه می کند که آنها را بگیرم، اما قبول نمی کنم. من دو یا سه بسته می خواهم، نه دو تا قرص.

جستجویم را برای تهیه دارو شروع می کنم. تقریباً چهار ساعت پیاده می روم. به تک تک داروخانه های سر راهم سر می زنم. شانزده داروخانه، هیچ کدام داروی مرا ندارند. اعتراف می کنم اشتباه من است، از همان زمان که بمباران ها شروع شد می بایست قرص های اضافی می خریدم. فکر نمی کردم این همه مدت طولانی شود. همه همین وضع را دارند.

ساعت ۲ بعدازظهر

 به همان اولین داروخانه برمی گردم به این امید که هنوز آن شش قرص را داشته باشد. دارد. آن ها را می گیرم و از داروخانه خارج می شوم.

از کنار صف طویل مردمی که منتظر خرید نان ساج هستند می گذرم ، مردم در صف جوانی را که نان می فروشد تشویق می کنند که سریعتر کار کند. یکی به او می گوید: کاش زود ازدواج کنی. دیگری به شوخی می گوید: امیدوارم عاشق یک زن آواره زیبا شوی و با او ازدواج کنی.

مرد خجالتی لبخند می زند و به کارش ادامه می دهد. یادم می‌آید مادربزرگم به ما می‌گفت که مادربزرگش در سن ۱۴ سالگی مجبور شد با نانوا ازدواج کند تا بتواند به خانواده‌اش غذا بدهد.

ما هنوز این طور نیستیم. یا حداقل من این افتخار را دارم که فلاکتی را که دیگران در آن زندگی می‌کنند، نبینم. اما فکر نمی‌کنم از افرادی که صرفا برای تامین مقداری نان هر کار می کنند، خیلی فاصله داشته باشم.

ساعت ۷ شب

 احمد می آید توی اتاق. می گوید امروز دوستش را که هنرمند است، دیده. گوشه ی خیابان کمی آب می جوشانده تا چای درست کند و بفروشد. کپسول گاز هم نداشت و هیزم روشن کرده بود. احمد از دیدن او که قاب پرتره های خودش را می سوزاند تا آتش درست کند، شگفت زده شد. دوستش به او گفته بود: “باید مقداری پول دربیاورم، خانواده ای دارم که باید غذا بدهم.”

حتی چوب هم در حال کمیاب شدن است و برخی آن را می فروشند تا برای جوشاندن آب و پخت و پز استفاده شود. چه چیز دیگری برای فروش باقی مانده است؟ هوا؟

ساعت ۹ شب

 خواهرم از زمانی که ما به اینجا آمده ایم، به ندرت از اتاق خارج می شود. در مواقع عادی، او یک اکتیویست اجتماعی و بسیار فعال در جامعه است. از زمانی که این وضعیت شروع شده، او فقط زمانی بیرون رفته که خیلی مهم بوده است. امروز، او تصمیم گرفت تا دختران جوان را به پیاده روی ببرد. با بزرگترین نوه و دختر عمویش به پیاده روی رفتند. روز قبل آن ها به او گفته بودند: ما خفه شدیم.

شب به من می گوید که دخترها چقدر خوشحال بودند. لبخند شادی بر لب داشتند. خوشحالم که بعد از مدت طولانی آن ها بیرون رفته اند. خواهر می گوید: کار خاصی انجام ندادند، فقط راه رفتند و چند اسکراچ مو خریدند.

خواهرم ناراحت است چون عمده صحبت های آنها درباره دوستی بود که خانه اش را از دست داده است یا دیگری که اعضای خانواده اش را از دست داده و یا کسانی که آواره شده اند و یا کسانی که خبری از آن ها نیست. می پرسد: “آیا این همان کودکی است که آنها سزاوار آن هستند؟”

نه تنها دختران کوچک، بلکه زنان به طور کلی با رنج دوچندان روبرو هستند. در این مواقع، مردان معمولاً این فرصت را پیدا می‌کنند که برای تهیه وسایل مورد نیاز بیرون بروند، در حالی که زنان با بسیاری از خانواده‌های دیگر در خانه یا در مدارسی که فضای کمی دارند، گیر کرده‌اند. در مدارس، مردانی را می دیدم که بیرون ایستاده یا نشسته اند تا کمی هوا بخورند، اما به ندرت زنی را می دیدم.

ساعت ۱۰ شب 

روی کاناپه دراز کشیده ام، نمی توانم به پستی که خوانده ام فکر نکنم. نوشته: «ما به جیب‌های بزرگ، جیب‌هایی به اندازه کافی بزرگ برای خانواده‌ها و دوستانمان، و حتی افرادی که در فهرست‌های ما نیستند، نیاز داریم، افرادی که هرگز ندیده‌ایم اما همچنان می‌خواهیم از آنها محافظت کنیم. ما به جیب‌هایی برای شهرها و جیبی نیاز داریم که بتواند کیهان را در خود جا بدهد.»

ای کاش جیب های بزرگی داشتم تا عزیزانم، دوستانم و حیوانات را در آن ها می گذاشتم و محافظت می کردم. ای کاش می توانستم پیشخدمت ها، هنرمندان، دانش آموزان، فروشندگان خیابانی و معلمان را در امان نگه دارم. کاش می‌توانستم خیابان‌ها و مهدکودک‌ها و رستوران‌ها و تک‌تک مکان‌هایی را که شاهد خاطره‌ای خوش هستند، امن نگه دارم. و مهمتر از همه، آرزو می‌کنم که کاش می‌توانستم محکم در جیب بزرگ دیگری جا بگیرم… تا احساس امنیت کنم.

https://akhbar-rooz.com/?p=223852 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x