دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۱) – در میان سرگردانی و ترس یک فانوس دریایی کشف می کنیم

دسته ای از پرندگان با غروب خورشید در نوار غزه پرواز می کنند. عکس: Francisco Seco/AP

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره زیر بمباران در غزه را روایت می کند. همه جا خبر از تخلیه و فرار می آید،  آب و برق کم است، جستجو برای غذا و پیدا کردن یک گربه ی خانگی. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

پنجشنبه ۲۶ اکتبر

ساعت ۱۱ صبح؛ با احمد بعد از خرید دارو و غذا به خانه برمی گردیم. گروهی از گربه ها را در زمین مجاور خانه می بینیم. احمد به مغازه برمی‌گردد و برای غذا دادن آن‌ها مقداری مورتادلا می‌خرد.

همه گربه ها در یک فاصله ایستاده اند. وقتی احمد تکه های مارتادلا را برای آن ها پرت می کند، می آیند یکی را بر می دارند و فرار می کنند. یک گربه با رفتاری دوستانه ما نزدیک می شود. هر چه نزدیک تر می شود، ما بیشتر ناراحت می شویم. یک چشم خود را از دست داده است، تمام گوش هایش گاز گرفته شده و آثار زخم در سراسر بدنش دیده می شود. واضح است که او یک حیوان خانگی است که در خیابان رها شده است.

برادرزاده احمد و دو خواهرزاده اش ما را می بینند، پایین می آیند و به ما در غذا دادن به گربه ها کمک می کنند. برای هر یک از گربه ها یک نام خنده دار تعیین کرده اند. این یکی را Manara نامیده اند که به معنی فانوس دریایی است. آنها می گویند او از چند روز پیش پیدا شد، فکر می کنم صاحبان خانه با عجله رفته اند یا شاید خانه آنها بمباران شده است. مدتی با این گربه بازی می کنیم و سپس به خانه بر می گردیم.

موضوع را برای خواهرم تعریف می کنم و از اطرافیان می‌پرسیم که آیا کسی می‌تواند کمک کند، اما در این مواقع هیچ‌کس نمی‌تواند. تصمیم می گیریم با دادن غذا به گربه، صبح و شب از او مراقبت کنیم. راضی نیستم، پیشنهاد می کنم آن را تا زمانی که بتوانیم یک مکان امن پیدا کنیم، نزد خود نگه داریم. خواهرم می‌گوید سخت است، زیرا ما در یک اتاق، در خانه شخص دیگری هستیم و مطمئن نیستیم که آینده مان چطور خواهد بود، به علاوه ما در حال حاضر دو گربه داریم که البته برایمان اولویت دارند. نمی‌توانیم یک گربه اضافی را بپذیریم. نمی توانم با او مخالفت کنم، همه ی حرف هایی که می زند درست است.

ساعت ۴ بعدازظهر، سعی می کنم بخوابم، دیشب به دلیل بمباران اصلاً نتوانستم بخوابم. صدای در را می شنوم، مادربزرگ می آید داخل و می گوید: مهمان داری!

رسیدن به خانه ای که ما در آن هستیم راحت نیست. قبل از ورود، باید چند پله بالا بیایید، سپس چند بار بپیچید و به طبقه اول برسید.

بلند می شوم و به سمت در می روم. گربه مانا را را می بینم. نمی توانم آن را باور کنم. آیا ما را دنبال کرده بود؟ به هیچ وجه، ما او را ساعاتی پیش دیده بودیم. به اتاق می روم و از خواهرم که مشغول تلفن است می خواهم که قطع کند و با من بیاید.

وقتی خواهرم بیرون می‌آید و گربه را می‌بیند، دست‌هایش را جلوی دهانش می‌گیرد و گریه می‌کند. به او نگاه می کنم و می گویم: “اگر این نشانه نیست، نمی دانم چیست.”

همانجا مقابل در تصمیم می گیریم گربه را نزد خود نگاه داریم و تا زمانی که اوضاع به پایان برسد و مکان امن و افراد خوبی برای مراقبت از او پیدا کنیم. به او غذا بدهیم، خواهرم او را تمیز می کند و ما خوابش را تماشا می کنیم.

خواهرم سعی می کند با هر دامپزشکی در منطقه تماس بگیرد. ما اینجا زندگی نمی کنیم و بنابراین کسی را نمی شناسیم. پس از تماس های زیاد، یک نفر را پیدا می کند. او قول می دهد بیاید گربه را معاینه کند. انشالله همه چیز خوب پیش خواهد رفت.

به خواهرم نگاه می کنم و می گویم: این گربه از طرف خدا برای ما فرستاده شده است. حالا خیالم راحت شد.

او می پرسد: “منظورت چیه؟”

– منظورم این است که شاید این گربه رحمتی است که ما را از این وضعیت خارج کند. و حتی اگر بمیریم، با یک کار خوب خواهیم مرد.

ساعت ۷ عصر، امروز وحشتناک بود. اخبار مربوط به تخلیه مناطق بیشتری را شنیدم. در همه جا بهام وجود دارد. همه از نبود برق و آب رنج می برند. ترس در حال افزایش است. همه جا خبرها بد است.

اما، در درون خودم، امروز احساس خوبی داشتم، زیرا امروز ما توسط Manara، فانوس دریایی پذیرفته شدیم.

https://akhbar-rooz.com/?p=222530 لينک کوتاه

2.3 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x