دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۴) – ترس ما فراتر از حد طبیعی است؛ کسی به فکرمان هست؟

۳۱ اکتبر ۲۰۲۳، با ادامه حملات اسرائیل، فلسطینیان به بیمارستان القدس در محله تل الحوا شهر غزه پناه می برند. عکس: خبرگزاری آنادولو/ آنادولو/ گتی ایماژ

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند؛ ازدحام بیش از حد در فروشگاه، درمان سنتی برای نوزادان بیمار، افزایش قیمت ها که وضعیت را بدتر می کند. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

دوشنبه ۳۰ اکتبر

۱۰:۰۰. من سخت ترین تصمیم زندگی ام را گرفته ام. بچه ها را بر می دارم و بدون شوهرم می روم.

دوستم این را زمانی به من گفت که در مورد سناریوهایی که در این شرایط غیرقابل تحمل برای ما وجود دارد صحبت می کردیم. شوهرش کارهای زیادی دارد که انجام بدهد. کار و خانواده بزرگش. اما برای دوست من، امنیت فرزندانش حرف اول را می زند، حتی اگر این به معنای ترک شوهرش باشد. همانطور که این را به من می گفت شروع به گریه کرد.

گفت و گو درباره ماندن یا رفتن، اگر به تصمیم مردم باشد، در همه جای غزه جریان دارد. برخی آماده اند فوراً “تا زمانی که وضع بهتر شود” آواره شوند. برخی به این گزینه فکر نمی کنند و معتقدند “مردن در خانه ی خود بهتر است”. برخی از خانواده ها پاشیده اند. آیا این درد به پایان می رسد؟

ظهر. می شنوم که مادربزرگ سر یکی از پسرهایش داد می زند. یکی از همسایه ها درخواست آب آشامیدنی کرده که کمیاب است و پسرش تصمیم گرفته به او آب ندهد. مادر بزرگ می خواهد به او آب بدهد. «هر چیزی که به دیگران بدهید، به شما باز می گردد. نگران نباشید، ما قبلاً توانستیم آب آشامیدنی پیدا کنیم و وقتی تمام شد می توانیم دوباره آن را پیدا کنیم. ما باید در این شرایط سخت به یکدیگر کمک کنیم.»

مادربزرگ را همه از پیر و جوان دوست دارند. من تحسینش می کنم، چقدر تلاش می کند آرام بماند.

بعدتر او را دیدم که لباس پوشیده و به دیدن یکی از اقوام نزدیکش می رود. از آنجایی که هیچ دکتری وجود ندارد، او به دیدن آن ها می رفت تا “تکنیک تخم مرغ” را روی یک کودک تازه متولد شده انجام دهد. وقتی کودک را بد بغل کند و یا نگاه دارند، استخوان ها و دنده های او درد می گیرد. مادربزرگ زرده تخم مرغ را روی بدن کودک می گذراد تا به قسمت دردناک برسد و به صورت مایع در بیاید که به دلیل دمای بالاتر رخ می دهد. روی تخم مرغ را با گاز می پوشاند بعد از چند روز درد از بین می رود. می‌گوید: من این را مدت ها پیش از یک خانم مسن در همسایگی یاد گرفتم و همیشه جواب داده است.

ساعت ۳ بعدازظهر. صادقانه بگویم، از صحبت کردن در مورد غزه خسته شده ام. حتی کسانی که خارج از غزه هستند، فقط درباره ما صحبت می کنند. می خواهم در مورد کتاب، موسیقی، عشق، غذا و کار حرف بزنم. با این حال، عملی نیست و من نمی توانم از همه ی این ها لذت ببرم.

یکی از دوستانم می گوید: مجبور شدم حدود ۲۰ دقیقه با شوهرم راه بروم تا نان پیدا کنم. از فرزندانم می خواهم نصف نان را بخورند. پسرم الان نوجوان است و خیلی بیشتر از نصف نان می خورد.

یک پیام واتس اپ از یک دوست فوق العاده که در خارج از کشور زندگی می کند دریافت می کنم. برایم عکسی از کوه های زیبای نزدیک محل زندگی خود می فرستد (تصویر یک عمر طول می کشد تا باز شود). برایم نوشته است یک روز با هم به این کوه ها خواهیم رفت و از تو عکس خواهم گرفت. وعده غذاهای ناسالم زیادی را می دهد که من عاشق آن ها هستم و با هم خواهیم خورد. با “عشق” به او پاسخ می دهم، اما قلبم درد می گیرد.

ساعت ۴ بعدازظهر. دیگر وقتی می شنویم صدها نفر در یک خانه زندگی می کنند، چون جایی برای رفتن ندارند، تعجب نمی کنیم. امروز در مورد مرد آشنایی شنیدم که با تقریباً ۶۰ نفر در یک خانه کوچک اقامت دارد. شب ها برخی از آنها در ماشین ها یا زیر پله ها می خوابند تا جا برای دیگران باز شود. از آب راکد حوض برای شستشو و توالت استفاده می کنند. شصت نفر که تقریبا نیمی از آنها کودک هستند در این شرایط زندگی می کنند…

ساعت ۶ عصر. هر بار درب اتاقی را که در آن زندگی می کنیم باز می کنیم، گربه جوان سعی می کند فرار کند. همه ما دنبالش می دویم و او را می گیریم. کاملا میفهمم؛  تقریباً یک ماه است او در یک اتاق کوچک، دور از خانه گیر افتاده است و می تواند استرس عظیمی را که ما تحمل می کنیم حس کند. امروز سه بار فرار کرد. ترس مان این است که فرار کند و نتوانیم او را پیدا کنیم.

بعد از سومین فرار او خواهرم به اتاق آمد و شروع به هق هق کرد: می‌خواهم به خانه‌ام بروم. من امنیت می خواهم آیا این خواسته ی زیادی است؟ دیگر نمی توانم با این وضع کنار بیایم، نمی توانم.” او خیلی حرف زد و من گوش دادم. با این حال، باید صدای عقل هم می بودم. به او گفتم این کار خیلی طول می کشد. ما باید تا جایی که می توانیم صبور باشیم. قرار نیست به این زودی ها راحت تر شویم.

ساعت ۸ بعد از ظهر. می توانم فیس بوک را در تلفن همراه خود بارگذاری کنم (اینترنت بسیار ضعیف است). چند پست می بینم: دو نفر، برای کسانی که از شمال غزه می آیند یک آپارتمان یا اتاقی اجاره ای می خواهند و یکی هم برای خانم مسنی که جایی برای ماندن ندارد.

برخی از پست ها تصاویر مردان و زنانی را نشان می دهد که فوت کرده اند. یکی پسر جوانی است که خیلی زود قبل از شروع بمباران ها ازدواج کرد. حرف های پر از اندوه، قلبم را می شکند.

پست هایی وجود دارد که در آن ها آدرس جاهایی که غذا می فروشند را می خواهند. یکی داروی خاصی را می خواهد و حاضر است هر مبلغی برای آن بپردازد.

برنامه را می بندم.

ساعت ۱۰ شب. در موبایلم، یک «دستیار شخصی» با صدای فعال دارم. گاهی اوقات به اشتباه روی دکمه ای فشار می‌دهم و صفحه‌ای ظاهر می‌شود که مرا تشویق می‌کند از این ویژگی استفاده کنم.

امروز، پیام این بود: “سعی کنید حرف بزنید؛ برای من یک لالایی بخوان.”

روی کاناپه دراز کشیده بودم، نتوانستم به این پیام فکر نکنم. برایم لالایی بخوان! آیا مردم می دانند چه لالایی برای بچه های غزه خوانده می شود؟ آیا آنها انواع صداهایی را که هر شب این بچه ها می شنوند می شناسند؟

آیا پدر و مادرها می دانند همان زمان که مشغول قصه خواندن برای بچه های خود هستند تا آن ها را بخوابند، پدر و مادرها دیگر، در مکانی به نام غزه، دست روی قلب خود می گذارند و دعا می کنند که اتفاق بدی رخ ندهد؟

من ۳۵ سال دارم… و دلم برای مادرم تنگ شده، ای کاش می توانستم صورتم را در دستانش فرو کنم و به لالایی او گوش دهم.

سه شنبه ۳۱ اکتبر

ساعت ۸ صبح. مانارا، گربه تازه ما بهتر شده است. خواهرم خیلی از او مراقبت می کند. با توجه به زخم های بدنش فکر می کند در خانه ای بوده که ویران شده است. به نظر می رسد چند جسم سنگین روی بدن کوچک او افتاده است.

گربه بزرگ اذیت نمی شود، مانارا اما گربه کوچک را عصبانی می کند. هر بار که به او نزدیک می شود حالت حمله می گیرد. معمولاً وقتی گربه جدیدی به خانه می آید، باید آن را در اتاقی جداگانه و دور از گربه های دیگر نگاه داشت تا به هم عادت کنند. ما، همه مان در یک اتاق کوچک هستیم و خانه نداریم.

از طرف دیگر مانارا از اینکه با ما است بسیار راضی است. وقتی خواهرم غذا را بیرون می‌گذارد، صبورانه منتظر می‌ماند. او هر چیزی را که به او می دهیم د می خورد. و وقتی خوردن تمام شد، به جعبه‌ی فکسنی برمی‌گردد که برای او درست کرده ایم. فکر می کنم او این جعبه پاره را انتخاب کرد تا نشان دهد نمی خواهد کسی را اذیت کند، فقط می خواهد پیش ما بماند.

ساعت ۱۰ صبح. برای خرید برخی از وسایل بیرون می روم، این بار تنها می روم. برای خرید یک کیف کوچک وارد مغازه ای می شوم. خانمی وارد می شود و چیزی می خواهد. مغازه دار به او می گوید: نداریم. زمانی که این محصولات را می فروختیم، گذشته است. نمی توانیم جنس جدید بیاوریم. ناراحت به نظر می رسد و چیزی شبیه این می گوید: “چیزی برایمان باقی نگذاشتند.”

یک کیسه کوچک پیدا می کنم، می خواهم از آن برای شارژرها و کابل های زیادی که جمع کرده ایم استفاده کنم. قیمت را می پرسم و تعجب می کنم. خوشحالم که می توانم پرداخت کنم، اما باید چیزی بگویم.

می گویم: «قیمت‌های شما واقعاً گران است. این منصفانه نیست.»

مغازه دار می گوید: «نه، نه، ما بهترین قیمت ها را داریم. بروید و از مغازه های دیگر بپرسید و مقایسه کنید.»

«خوب می‌دانی که در مغازه‌های دیگر چیزی باقی نمانده است. ما در شرایطی نیستیم که بتوانیم گشت و گذار و از مغازه های دیگر پرس و جو می کنیم. قیمت های شما بسیار گران است و کاری که انجام می دهید خوب نیست.»

پول را می دهم و می آیم بیرون.

ساعت ۱۱ صبح. به مغازه ای می روم که هنوز مقداری غذا و محصولات دیگر دارد. مغازه ی متوسطی است، تعداد افرادی که قصد خرید دارند بسیار زیاد است. دو کارگر جلوی درهای آن ایستاده اند و در هر ۱۵ دقیقه فقط به تعداد کمی اجازه می دهند که داخل شوند.

وقتی وارد مغازه می شوم، با عجله دنبال وسایلی که می خواهم می گردم. آنقدر مرا هل می دهند که مجبور می شوم بایستم و به پسری که پشت سرم است بگویم زنی جلوی من ایستاده است و آن قدر مرا به طرف او هل نده!

سپس گنج پیدا می کنم. چهار قوطی نوشابه کوچک که سرد هستند! آنها را می خرم و مستقیماً به خانه می روم تا به خواهرم نشانشان دهم. خیلی است یک چیز سرد نخورده ایم. او با اینکه نوشابه نمی‌خورد، یکی از قوطی‌ها را برمی‌دارد و آن را می‌نوشد، انگار گران‌ترین نوشیدنی ی جهان است.

احمد می آید. با هم از وقتی صحبت می کنیم که هر منطقه بازار روز خودش را داشت. فروشندگان از سراسر نوار غزه به این بازارها می آمدند تا محصولات خود را بفروشند. حالا دیگر بازاری باقی نمانده است.

ساعت ۴ بعدازظهر. دارم با خواهرم حرف می زنیم. او به حادثه‌ای قبل از شروع بمباران ها اشاره می کند. می گوید «در آن اوقات خوش». می گویم ما هرگز “روزهای خوبی” نداشته ایم. حتی زمانی که اوضاع نسبتاً باثبات بود، مردم غزه آسیب می دیدند. منبع برق مطمئنی نداشتیم. نمی توانستیم به راحتی سفر کنیم و برخی اصلا هرگز نمی توانستند سفر کنند. بیکاری بسیار بالاست و زندگی حالت عادی ندارد. فقط شرایط بد و مرگبار داریم. ممکن است اغراق کنم، اما من همه چیز را اینگونه می بینم.

در این باره هم حرف می زنیم که از زمان آوراگی چه قدر چیز خریده و خرج کرده ایم. به شوخی می گویم الان فقط به یک نجار نیاز داریم که چند قفسه در اتاقمان درست کند تا فضای بیشتری داشته باشیم.

خواهرم نمی خندد.

ساعت ۸ شب.  خبر خوبی نیست. وضعیت بدتر می شود – پشت سر هم اتفاقات وحشتناک می افتد. ترس ما فراتر از حد طبیعی است. هیچ نشانه ی امید بخشی وجود ندارد. به دوستانم می گویم مطمئن نیستم صبح دیگری را ببینیم.

ساعت ۱۰ شب. صدای احمد را از بیرون می شنوم. شعری را می خواند که دوستش دارم. نمی دانم چه چیز او را به هوس خواندن این شعر انداخته است. اما شنیدن آن قلبم را گرم می کند:

هنگامی که صبحانه می خوری، به دیگران فکر کن / غذا دادن به کبوترها را فراموش نکن.

وقتی درگیر جنگ می شوی، به دیگران فکر کن / کسانی را که خواستار صلح هستند فراموش نکن.

و هنگامی که به خانه بازگشتی ، به دیگران فکر کن / کسانی که در چادر زندگی می کنند.

وقتی با شمردن ستاره ها به خواب می‌روی، به دیگرانی فکر کن که جایی برای خوابیدن ندارند.»

آیا کسی به فکر ماست؟ آیا ما در چادر زندگی می کنیم یا بدتر از آن، تبدیل به کسانی می شویم که جایی برای خوابیدن ندارند؟

https://akhbar-rooz.com/?p=223020 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x