دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۶) – می خواهم با رسیدن به سن پیری و رسیدن به همه ی آرزوهایم با آرامش بمیرم


مردمی با وسایل مختصر خود و یک گربه خانگی در امتداد جاده صلاح الدین به سمت بخش جنوبی غزه می روند. اعلامیه هایی که توسط ارتش اسرائیل پرتاب شد از ساکنان شهر غزه خواسته بود بین ساعت ۱۰ صبح تا ۲ بعدازظهر از شمال خارج شوند – ۵ اکتبر. عکس: محمد عابد/ خبرگزاری فرانسه/ گتی ایماژ

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره در زیر بمباران در غزه را روایت می کند. خوشبختی کسانی که تابعیت دوگانه دارند؛ دلداری به دوستان خارج از کشور و نجات یگ گربه ی دیگر. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

جمعه ۳ نوامبر

چیزهایی که به ارث می بریم و با والدین خود در میان می گذاریم زیبا هستند. اما این روزها ترجیح می دهم یک ملیت دوگانه را از مادرم به ارث می بردم تا عشق به آن آهنگ ها. امروز خبر خروج برخی از دارندگان دو تابعیتی از نوار غزه را شنیدیم. برای آنها بسیار خوشحالم. حداقل آنها در امان خواهند بود. اما در مورد بقیه چطور؟ آیا ما لایق امنیت نیستیم؟

داستان برخی از کسانی که رفته اند یا می خواهند بروند بر سر زبان ها افتاده است. در مورد مردی شنیده ام که توانسته همسر، فرزندان و والدینش را خارج کند، اما خواهر و برادرش را اجازه نداده اند. همه شان داغان شده اند. در مورد دختر نوجوانی هم شنیدم که با مادر مطلقه خود در غزه زندگی می کند و دختر ملیت پدرش را از کشور دیگری دارد. مادرش ملیت دیگری ندارد. دختر از رفتن بدون مادرش امتناع کرده است.

ساعت ۱۰ صبح. مردم منطقه ای که ما در آن اقامت داریم ملحفه های بزرگی را بین ساختمان ها بر روی خیابان های کوچک آویزان می کنند تا سایه بیشتری برای نشستن افراد به خصوص پسران و مردان به وجود بیاید و زنان هم در خانه فضای بیشتر و راحت تری داشته باشند.

امروز صبح موقع رفتن به داروخانه، گروهی از پسران نوجوان را می بینم که سعی می کنند توپ خود را که توی یک از این پارچه ها گیر کرده، رها کنند. دمپایی های خود را به سمت آن پرتاب می کنند، تلاش می کنند و می خندند. احتمالا برای چند دقیقه این بدبختی ها را فراموش کرده و دارند لذت می برند.

همیشه از خودم می‌پرسم آینده این نسل چه خواهد بود؟  زندگی من و همسن و سال هایم هرگز آسان نبوده است، اما ما تجربه بهتری از نسل های جوان تر داشته ایم که اصلاً از کودکی سالمی برخوردار نبوده اند.

ظهر. دوستم دارای مدرک از دانشگاه های معتبر است، تلفنی با هم صحبت می کنیم. عصبانی است. پس از دریافت دکترایش، به او یک شغل پردرآمد در یکی از کشورهای اروپایی پیشنهاد شد. اگر شرایط به خوبی پیش می رفت حتی می توانست اقامت بگیرد. اما او تصمیم گرفت به غزه برگردد.

“این احمقانه ترین تصمیمی بود که تا به حال گرفته ام. نه فقط برای خودم، بلکه برای بچه هایم. کوچکترین فرزندم را نگاه کن، کمتر از شش ماه دارد و آوراگی، زندگی در ترس و کمبود غذا را تجربه می کند. آیا این زندگی ای است که من برای او می خواهم؟»

ساعت ۳ بعد از ظهر. یکی دیگر از دوستانم، که ابتدا به یکی از مدارس پناهنده شده بود، نتوانست وضعیت خودش را سر و سامان بدهد.  خانواده او خوش شانس بوده اند – پس از یک هفته، خانواده با سه خانواده دیگر یک آپارتمان پیدا کردند. او می گوید با وجود اینکه شرایط سخت است، در مقایسه با ماندن در مدرسه با هزاران نفر عالی است. آنها به اندازه کافی شانس دارند که به غذا و آب دسترسی داشته باشند، اما برای آن ها هم بسیاری چیزهای دیگر گم شده اند.

او می‌گوید: «هوای سرد نزدیک است و وقتی ما آواره شدیم، فقط لباس‌های سبک با خود برداشتیم. حالا ما لباس های خودمان را تن بچه ها می کنیم. می ترسیم برای خرید لباس بچه ها از خانه خارج شویم زیرا اصلا امنیت نیست. هیچ کس فکر نمی کرد که وضعیت اینقدر طولانی شود.»

ساعت ۱۹.۰۰ یکی از آزاردهنده ترین کارها برای ما که در غزه هستیم، زمانی است که به جای آن که دیگران ما را آرام کنند، ما مجبور می شویم آن ها را آرام کنیم. یکی از دوستان خارج از کشور احمد به او زنگ زد و گریه کرده و نگران ما بو. احمد او را دلداری داد: “این که بد نیست، ما زنده ایم.”

پیش از این مکالمه تلفنی احمد شکایت می کرد خسته تر از آن است که حتی بتواند سر پا بایستد. حاضر است یک میلیون دلار بدهد و هشت ساعت در مکان امنی بخوابد. داشتیم به کمک هم کار رنج روزانه تهیه آب را انجام می دادیم. احمد به همه کمک می کند. مصیبت های مداوم بسیاری از افرادی که خانه های خود را از دست داده اند و آواره شده اند را می شناسد. برای همین به دوستش می گوید: آنقدرها هم بد نیست!

استرس عاطفی که این وضعیت به او وارد می کند غیر قابل باور است. وقتی به تجربیات خودم نگاه می کنم، می بینم خودم هم این وضعیت را دارم. در پیامک هایم به یکی از بستگان خارج از کشور، در مورد بسیاری از مسائل مربوط به ایمنی، دسترسی به آب و غذا و دارو دروغ می گویم. کارهای احمد را درک می کنم، اما برای او و خودم بسیار متاسفم.

ساعت ۱۰ شب. روی مبل دراز کشیده و با این فکر درگیرم که چند شب دیگر را دور از خانه و زندگی عادی خواهم گذراند، ترانه Killing Me Softly را زمزمه می کنم. دوست دارم به نرمی با مهربانی و شادی و عشق بمیرم. نمی خواهم با سلاح و بمب به طرز وحشیانه کشته شوم.

می‌خواهم پس از یک زندگی زیبا و رسیدن به تمام رویاهایم در آرامش بمیرم.

و مهمتر از همه، می خواهم زندگی کنم.

شنبه ۴ نوامبر

ساعت ۹.۳۰ صبح. بالاخره دامپزشکی پیدا کردیم که بتوانیم مانارا را برای تزریق باقیمانده نزد او ببریم. با پای پیاده ۴۵ دقیقه راه است. این روزها احتمال این که هزار دلار وسط خیابان پیدا کنید بیشتر از آن است که بتوانید ماشینی پیدا کنید که حاضر به سوار کردن شما باشد. با احمد پیاده می رویم. منارا را در سبد گذاشته ام. مقاومت نمی کند.

در راه از کنار دو مدرسه عبور می کنیم. می ببینم وضعیت چقدر وحشتناک است. هزاران نفر در مدارس هستند، کلاس های درس پر است. لباس های شسته شده جلوی کلاس ها آویزان است. زمین بازی مملو از مردان و کودکان است. در ورودی مدرسه دوم، یک کاغذ دست نویس به درب مدرسه چسبانده اند: «مدرسه پر است، هیچ جایی برای هیچ خانواده ای نیست. متاسفیم.”

بالاخره می رسیم. دامپزشک می گوید نیازی به دادن شات باقی مانده به مانارا نیست. می گوید چشمش خراب است و تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که از قطره ی چشم استفاده کنیم. با دادن داروی ضد کک به او موافقت نمی کند، زیرا سراسر بدنش هنوز جای زخم دارد.

دامپزشک غذا یا چیزی برای گربه ندارد، اما نشانی مغازه ی دیگری را به ما می دهد که ۱۰ دقیقه دیگر پیاده روی دارد. وقتی می رسیم، شوکه می شوم. ویرانی های زیادی در اطراف محل وجود دارد. می ترسم.

وارد مغازه می شویم و خرید می کنیم. غذا می خریم. تعدادی پرنده، ماهی و یک همستر را می بینم. صاحب مغازه می گوید حیوانات زیادی را به دلیل بمباران از دست داده است. سعی می کند هر روز یک ساعت فیلتر آب را روشن کند تا آب برای ماهی ها تمیز بماند. دم در، پتوی بزرگی را می بینم که پر از خرده نان است. می گوید همسایه اش این خرده نان ها را برای کبوترها این جا می گذارد.

ظهر. مانارا در یک کارتن کهنه می خوابد. می روم تا برایش جعبه بخرم. پیدا کردن یک جعبه آسان است، اما پیدا کردن پتویی برای آن که توی آن بگذارم آسان نیست. تقریباً هیچ پتو و پارچه و روکشی باقی نمانده است. یک ساعت از این مغازه به آن مغازه می روم. یکی از فروشنده ها به من پیشنهاد می کند جایی بمانم تا برود پتویی از خانه ی خودش برای من بیاورد. قبول نمی کنم و از او تشکر می کنم.

بالاخره یک روتختی با دو روبالشی پیدا می کنم. یادم می آید که پول نقد کافی ندارم. راه درازی تا تنها دستگاه خودپرداز است. اخیراً بانک من اعلام کرده است هر مغازه ای که دارای دستگاه ویزا کارت باشد می توان بدون کارمزد خرید کرد. متأسفانه، فقط در یک فروشگاه امکان برداشت پول نقد وجود دارد و آن ها حسابی کمیسیون می گیرند.

ساعت ۲ بعدازظهر. یادم نیست آخرین باری که خواهرم را در حال غذا خوردن دیدم کی بود. مادربزرگ دو روز است نان درست نکرده است. وقتی خواهرم از من می خواهد برایش نان ساج بیاورم. بلافاصله به خیابان می روم.

برای نان معمولی مردم تمام روز منتظرند اما نان ساج فرق می کند. نان بسیار نازکی است که برای سیر کردن کافی نیست. مردم آن را نمی خرند زیرا بهترین انتخاب نیست. بر این اساس فکر می کنم نیاز به ایستادن توی صف ندارم، اما اشتباه می کنم. یک ساعت و پنج دقیقه صبر می کنم تا پنج تکه نان بخرم.

توی صف، همکار قدیمی را می بینم. همیشه با شوهرش دعوا داشت. بیشتر در مورد مشکلات زناشویی آنها می شنیدیم تا در مورد کار. همه وقت مشغول حل و فصل مسائل بین خودشان بودند. همیشه می گفت قطعا شوهرش را ترک خواهد کرد.

امروز هر دو را دیدم، لباس های کثیف به تن داشتند. با بچه هایشان قدم می زدند، دست در دست هم بودند. خوشحال به نظر می رسیدند! آیا بدبختی آنها را مجبور کرده همه اختلافات خود را نادید بگیرند و به عشق روی بیاورند؟

اما هر چه می دیدم این طور زیبا نبود. پسری را دیدم که یک جفت کفش که حداقل دوشماره از پایش بزرگتر بود پوشیده بود. نمی توانست به راحتی حرکت کند. پسر دیگری که می شناسم، کارمند بانکی که همیشه کت و شلوار می پوشید، تی شرت پاره ای روی لباس خواب پوشیده بود. خسته به نظر می رسید.

ساعت ۱۷:۱۵ دیروز وقتی با احمد قدم می زدیم یک گربه سیاه کوچک را دیدیم. احمد یک تکه گوشت مانده از ناهار را آورد و به او غذا داد. به او گفتم یکی از دوستداران حیوانات یک بار به من گفت که حتی گربه ها نیز با تبعیض روبرو هستند. برخی از مردم به گربه‌های «رنگ روشن‌تر» غذا می دهند و کمکشان می کنند و گربه‌های سیاه را نادیده می‌گیرند.

تقریبا تاریک شده است. یادم می آید که باید چیز مهمی بخرم. بلافاصله پایین می روم. اکثر مغازه ها بسته هستند و تقریباً هیچ کس در خیابان نیست.

گربه سیاهی را که دیروز دیده بودم روی زمین می بینم، خون از دهانش بیرون می آید.

انگار ماشینی به او زده و حتی قادر به حرکت نیست. می‌روم او را از روی زمین برمی‌دارم، از مردی می‌پرسم آیا می‌تواند کیسه نایلونی را که در دست درد برای برای گذاشتن گربه در آن به من بدهد تا او را به خانه ببرم؟ می گوید: دارد میمیرد؟ اصلا نمی دانم. فقط نمی توانم او را تنها بگذارم.

وقتی بر می گردم بچه ها با مادرشان و خواهرم در اتاق هستند. به آنها می گویم از اتاق بیرون بروند تا گربه زخمی را نبینند. وقتی خواهرم آن را می بیند، می گوید: نه، نه، یکی دیگر نمی شود.

“اما زخمی است نمی توانم او را به حال خودش رها کنم.”

خواهرم گربه را می گیرد و خون روی دستانش جاری می شود. او یکی از روبالشی های جدید را می آورد و به گربه می پیچد. سعی می کند به او آب بدهد.  گربه حالت وحشتناکی دارد و به سختی نفس می کشد؛ نمی تواند حرکت کند، از دهانش همچنان خون می آید.

به مدت دو ساعت سعی می کنیم با دامپزشک تماس بگیریم. اتصال بسیار بد است. باید ساعت ها زنگ بزنی تا موفق شوی. دامپزشک می گوید در خانه اش هیچ تجهیزات پزشکی یا موادی به همراه ندارد و بیرون رفتن در شب بسیار خطرناک است. تا فردا صبح کاری نمی تواند بکند.

“فقط کمی آب به او بدهید. اگر خونریزی خارجی باشد، احتمال زنده ماندنش وجود دارد. اگر داخلی باشد، هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم.»

دکتر دوم به ما می گوید که او در منطقه دیگری است و حتی اگر ما به اندازه کافی دیوانه باشیم و بخواهیم به آن جا برویم، نمی داند چطور به ما آدرس بدهد زیرا افرادی که میزان او بوده اند هم نیستند.

هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. به او آب می دهیم و رویش را با روبالشی می پوشانیم و می نشینیم به نماز. دعا می کنم اگر قرار است زندگی کند، قوی بماند و رنج نکشد. وگرنه زودتر بدون درد بمیرد.

ساعت ۹ شب. امروز ساعت ها پیاده روی کرده ام. کف پاهایم تیر می کشد. به گربه نگاه می کنم. از این که باید سیزده ساعت صبر کنیم تا او را به دکتر برسانیم. برایم تحمل ناپذیر است.

بدون هیچ دلیلی نامش را جکی می گذارم. مطمئن نیستم چرا فکر می کنم ماده است. اگر نر باشد جک صدایش خوام کرد.

با شنیدن صدای بمباران در بیرون، می فهم شب ترسناک دیگری را در پیش داریم که برای ما و جکی بسیار طولانی خواهد بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=223293 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x