دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۲۰) – احساس خوبی دارم، دوستم را دیدم، صحبت کردیم، هنوز زنده ایم!

کودکان نان پخته شده در تنور سفالی در خانه ای در خان یونس را نشان می دهد. عکس: محمد عابد/ خبرگزاری فرانسه

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران در غزه را روایت می کند. گرسنگی و کمبود، صف بی پایان برای صبحانه، دیدار با دوست و پیروزی برای خرید فلافل. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

پنجشنبه ۹ نوامبر

۸ صبح

 فلافل یکی از محبوب ترین غذاهای سنتی غزه است. ما آن را “غذای مردم فقیر” می نامیم زیرا ارزان است. فلسطینی‌هایی که به خارج از کشور سفر می‌کنند از قیمت ساندویچ‌های فلافل شگفت‌زده می‌شوند و ما معتقدیم ساندویچ‌های فلافل غزه بهترین هستند.

خوشبختانه در منطقه ای که هستیم، دو مغازه فلافل فروشی وجود داشت. یکی بعد از آمدن ما بسته شد چون سوختش تمام شد. اما ما جزو معدود محله هایی هستیم که هنوز هم شانس تهیه فلافل را داریم. مغازه باقی مانده در دو شیفت صبح و یکی هم از ساعت ۱۵ تا ۱۷ کار می کند. دیگر ساندویچ نمی فروشد، فقط فلافل می فروشد، زیرا تهیه نان بسیار دشوار است. من معمولا عصر می روم چون تا همین اواخر صبحانه نمی خوردیم. حدود ۴۵ دقیقه منتظر می مانم تا سفارشم را دریافت کنم، اما راضی هستم. اکنون برای هر چیزی که در دسترس باشد باید کلی منتظر ماند.

امروز تصمیم گرفتم برای صبحانه فلافل بخورم. زود رفتم، اما صف خیلی طولانی است. فهمیدم مردم کمی بعد از ساعت ۶ صبح صف می کشند و جا می گیرند. می شمارم چند نفر از من جلوتر هستند. به هشتاد و پنجمی که می رسم خسته می شوم. یکی از دوستانم را می بینم ، تصمیم می گیریم این صف طولانی را با هم طی کنیم. برای خواهرم پیام می فرستم و به او می گویم که بازگشت من احتمالاً طول می کشد.

۸:۳۰ صبح

 با تعجب می پرسم: “در دریا؟”

دوستم پاسخ می دهد: بله.

در مورد وضعیت تاسف بار آوارگان در مدارس و بیمارستان ها با هم حرف می زنیم. توی صف متوجه شدم مگس های زیادی دور گردن مردی که جلوتر از ما ایستاده، وزوز می کنند. تعجبی ندارد. مردم بیش از یک ماه است که به امکانات بهداشتی دسترسی ندارند. فقط افراد خوش شانس به آب یا حداقل پول برای خرید دئودورانت دسترسی دارند.

دوستم به من می گوید آوارگانی که کنار دریا هستند برای شستشو به دریا می روند. «بیشتر مردان و کودکان هستند؛ اما حتی زنان برای نظافت به آنجا می روند. می دانم چقدر آزاردهنده است که بقایای آب شور دریا روی بدنت بماند، اما بهتر از کثیف بودن است.»

۹ صبح

 کمی جلو رفته ایم. جلوتر دوستم با دو مرد دیگر شروع به گفتگو می کند. از فرصت استفاده می کنم و به چند جا زنگ می زنم تا از سلامت دوستانم مطلع شوم. به دلیل اختلالات خطوط تلفن نمی‌توانم با اکثر آنها تماس بگیرم. خودم را با این فکر تسکین می دهم و سعی می کنم به اتفاق بدی که ممکن است دیشب برای آن ها افتاده باشد فکر نکنم. سرانجام، با یکی از دوستان داروسازم تماس می گیرم.

داروسازان این روزها زیر فشار هستند. در نبود بیمارستان ها و کلینیک ها و با مشکلاتی که برای مراجعه به پزشک وجود دارد، مردم برای مشکلات پزشکی شان به داروخانه ها مراجعه می کنند.

هر بار که به داروخانه می روم، – این روزها زیاد می روم – می بینم داروسازان مشغول معاینه کودک و بزرگسال هستند. به حرف های آن ها گوش می دهند، بیماری هایشان را که بعضی هم بسیار پیچیده است می شنوند. مردم امیدوارند تا زمانی که به پزشک مراجعه کنند، داروخانه ها بتوانند به آن ها کمک کنند.

دوستم می گوید یکی از مشتریانش زنگ زد تا به او بگوید مقداری پول به او بدهکار است و از او خواست که اگر اتفاق بدی برایش افتاد او را ببخشد. دوستم گفت. شگفت زده شدم. به او گفتم که البته مساله ای نیست. بعد از پایان بمباران ها همدیگر را خواهیم دید و او می تواند قرضش را پرداخت کند. متأسفانه دو روز بعد او و خانواده اش کشته شدند.

ساعت ۱۰ صبح

 در صف ایستاده ایم، تنش های زیادی پیش می آید، چون تعدادی صف را رعایت نمی کنند و جلو می زنند. صاحب مغازه باید بیرون بیاید و نظم را حفظ کند. مثل یک مدیر مدرسه می ماند، می خواهد آرامش برقرار کند. ظاهرا این وضعیت یک ماه است که ادامه دارد. من خوش شانس بودم که قبلا صبحانه نمی خوردم.

صاحب مغازه مرد مهربانی است. او به همه اجازه می دهد که به مغازه اش بیایند و گوشی و باتری یو پی اس خود را شارژ کنند. یک بار وقتی از جلوی مغازه می گذشتم صدها وسیله را دیده بودم که داخل و بیرون مغازه به سیم متصل شده اند.

یاد صاحب مغازه ی دیگری می افتم. با او شوخی کردم: شرط می‌بندم ما افرادی که از شهر غزه یا شمال آمده‌ایم نیازهای زیادی داریم و شما را خیلی اذیت می کنیم. لبخندی زد و گفت: نه اصلا. اگر در روزهای سخت پذیرای شما نباشیم، کی باشیم؟ شما نیازمند هستید و وظیفه ما کمک کردن است.» بعدتر متوجه شدم او و همسرش خانه خود را ترک کرده و با پسرشان به جای دیگری نقل مکان کرده‌اند تا خانواده‌های شهر غزه در خانه ی او اسکان بگیرند.

ساعت ۱۰:۳۰

 هنوز در صف منتظریم. از دوستم در مورد خانواده اش می پرسم می گوید خوب هستند. می‌گوید: «با یکی از دوستانم صحبت می‌کردم و او می‌خواست اتفاقی را که برای خانه‌ام افتاده برایم تعریف کند. ساکتش کردم و از او خواستم جمله اش را تمام نکند. اگر اتفاقی برای خانه من افتاده است، اکنون نمی خواهم در مورد آن بدانم. اگر زنده از این وضعیت بیرون بیاییم، بعداً از آن خبر خواهم شد. حوصله ی غصه خوردن برای از دست دادن خانه ام را ندارم.»

ساعت ۱۱ صبح

 بعد از ساعت ها در صف ایستادن، گروهی از مردم به داخل مغازه می روند، فلافل می خرند و بر می گردند. با ۲۰ نفر دیگر داخل مغازه می شویم. این جا دیگر صفی وجود ندارند، همه سعی ی می کنند که سفارش خود را زودتر بگیرند. همه ناامید هستند. مردی می گوید که اگر دست خودش بود، حتی غذا نمی خورد، اما باید برای فرزندانش صبحانه ببرد و هیچ امکان دیگری وجود ندارد.

ساعت ۱۱:۳۰

 فلافل می گیریم. در بیرون از مغازه مردمی که هنوز منتظرند به شوخی فریاد می زنند: “تبریک! تبریک!”، عبارت هایی که معمولا وقتی کسی که بچه دار می شود به او گفته می شود.

از ابتدای شروع جنگ، حتی یک عکس هم از خودم و هیچ کس دیگری نگرفته ام. معتقدم که تصاویر راهی برای حفظ خاطرات عالی و نگاه به گذشته هستند، اما این روزها هیچ چیز عالی یا زیبایی برای به خاطر سپردن وجود ندارد.

با این حال به دوستم پیشنهاد می کنم یک عکس بگیریم. موافقت می کند. پیشنهاد می کنم فلافل ها هم در عکس بیفتند. او قبول نمی کند – حد و مرز دارد. فلافل را می گذاریم گوشه ای و عکس می گیریم. گوش تا گوش لبخند می زنم. خوشحال نیستم و تظاهر نمی کنم که هستم. ولی یک حس مثبت دارم؛ نمی دانم چیست. اما دوستم را دیده ام، با او حرف زده ام، هنوز زنده ایم، یک روز جدید را شروع کرده ایم (هر چند الان وسط یک روز جدید هستیم) و توانسته ایم فلافل بگیریم!

https://akhbar-rooz.com/?p=223778 لينک کوتاه

3.7 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x