دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 دفتر خاطرات غزه (۲۴) – مردم وحشت زده هستند؛ می خواهند زنده بمانند

مردم در شهر رفح در جنوب نوار غزه منتظر کمک های غذایی هستند. عکس: شین هوا/ شاتر استوک

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران در غزه را روایت می کند. کابوس گرسنگی، نابودی نماد منطقه ای به دلیل قطع درختان برای هیزم، و نبرد برای زنده نگه داشتن جک. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

جمعه ۱۷ نوامبر

ساعت ۴ صبح

کابوس می دیدم. فکر می کنم دلایل مختلفی دارد: ترس، استرس، هوای سرد و نداشتن خواب مناسب. هر از گاهی چند دقیقه یا یک ساعت می خوابم. در ابتدا، کابوس هایم در مورد مرگ خودم یا یکی از عزیزانم بر اثر انفجار بمب بود. اما اکنون آنها متفاوت شده اند. در مورد پیدا کردن غذا هستند. من آنقدر خوش شانس بوده ام که تا به حال، صرف نظر از اینکه چه چیز، اما غذا برای خوردن داشته ایم. امروز یک چیز و فردا چیز دیگری. این یک نعمت است.

امشب خواب دیدم که به مغازه های زیادی می روم، مغازه های شیک. هیچ کدامشان خوراکی ندارند جز مغازه ی آخری. فروشنده از فروش خوراکی به من امتناع کرد. مدام بر سر او فریاد می زدم: “پول دارم، پول دارم.” از خواب بیدار شدم، نیمی از بدنم از روی کاناپه پائین سریده بود.

سلامتی گربه مان جک به طور ناگهانی رو به وخامت رفته است. نمی دانیم چرا. با وجود اینکه به درستی او را می پوشانیم، احساس سرما می کند. خواهرم تمام شب او را در آغوش گرفته بود و دستش توی دست خواهرم بود. حتی از نوشیدن آب خودداری کرد. امیدوارم حالش بهتر شود.

ساعت ۸ صبح

 می روم بیرون ببینم چیزی برای خریدن پیدا می کنم؟ هر از گاهی چیز خوبی پیدا می کنم. روز قبل آجیل پیدا کردم که عالی بود. یک بار احمد به دوستانش که آمده بودند کشمش تعارف کرد، زیرا آن زمان تنها چیزی بود که دم دست داشتیم. توی خیابان چند نفر را می بینم که دور مردی جمع شده اند که نان ساج می فروشد. سریع به آن جا می روم که در سر صف جا بگیرم. یکی از مردها به من می گوید باید اسم بنویسم. می خندم. می گویم: حالا برای خرید نان ساج هم باید ثبت نام کنیم؟ اما او شوخی نمی کرد! فروشنده دفترچه ای همراه داشت و برای حفظ نظم نام مشتریان را در آن می نوشت. با وجود اینکه فکر می‌کنم ایده خوبی بود، اما شوک شدم.

آیا به این مرحله رسیده ایم؟

شماره من ۴۳ است، به همین دلیل جمعیت زیادی توی صف به چشم نمی خورد. آنهایی که ثبت نام کرده اند در سایه نشسته بودند. به طراف که نگاه می کنم آنها را می بینم که روی سنگفرش نشسته اند. مردی که سال ها پیش با او کار می کردم در گوشه ای چمباتمه زده است. با لبخندی می روم کنارش می نشینم.

بدون هیچ سلامی به من نگاه می کند و می گوید: «چهار بچه. من چهار فرزند دارم. چه فکری می کردم؟! درست است که دو مورد آخر برنامه ریزی نشده بود، اما چه کسی چهار بچه را در جایی مانند غزه به دنیا می آورد؟ تمام روز می دوم تا ساج پیدا کنم، شیر پیدا کنم، دارو پیدا کنم… سر آب دعوا کنم. هیچ کس نباید در غزه بچه دار شود.»

روی زمین می نشینم. اطرافیانم از تجربه ی خود تعریف می کنند. همه ی کسانی که اینجا در صف هستند اهل غزه اند. یکی از آنها صاحب مغازه ای است در منطقه ای که مرکز شهر محسوب می شود. می گوید من تمام زندگی ام را صرف کسب و کار و شهرت کردم. حالا مطمئن نیستم به یک مغازه خالی برگردم یا به یک مغازه ویران شده.

مردی که آشنایم است بلند می شود می رود ببیند فروشنده ساج به چه شماره ای رسیده است. کیف پولش را روی زمین می گذارد. وقتی برمی گردد به او می گویم مراقب باشد وسایلش را روی زمین نگذارد. گویی پول زیادی یا چیز ارزشمندی دیگری داشته باشد. زندگی ما این روزها ارزشی ندارد.

نوبت من می رسد و نان ساج را می گیرم، می خواهم بروم. آن که صاحب مغازه بوده، فریاد می زند که شلوارت را بتکان چون بعد از نشستن روی سنگفرش کثیف شده است. کمی دور شده بودم و شاید کمی هم ناراحت بودم که با صدای بلند جواب دادم: «مرا ببین! به لباسم نگاه می کنی؛ فرقی می کند تمیز باشد یا کثیف؟ مدت زیادی است که دوش نگرفته ام. مقداری خاک روی شلوارم مشکل ساز می شود؟!!» دورمی شوم، بدون اینکه گرد و خاک شلوارم را پاک کنم، برایم اهمیتی ندارد.

وضعیت لحظه به لحظه بدتر می شود. اولین روزهای آوارگی، خواهرم به ملاقات زنی که می‌شناخت و به یکی از مدارس فرار کرده بود رفت. به او پیشنهاد پول داد اما آن زن نپذیرفت، گفت که او و خانواده اش می توانند از پس وضعیت بر بیایند. چند روز پیش خواهرم دوباره به ملاقاتش رفت و وقتی به او پیشنهاد پول داد زن آن را گرفت. کاملا قابل درک است، وضعیت بسیار بد است، مردم وحشت زده اند. آنها می خواهند زنده بمانند. ما می خواهیم زنده بمانیم.

ساعت ۱۱ صبح 

در راه بازگشت با استاد دانشگاهی که می شناسم روبرو شدم. اعتراف می‌کنم تحت تأثیر قرار گرفتم زیرا او علی رغم وضعیت وحشتناک، ظاهری مرتب داشت. متوجه می شوم مردم این روزها حتی حوصله ی شروع گفتگو با جملاتی مثل “سلام، چطوری؟” را ندارند. طوری حرف می زنند که انگار یک ساعت است با هم بوده اند. استاد دانشگاه به من نگاه می کند و و انگشتش را به سمتی نشانه می رود که گمان می کنم کشور مصر است. می گوید: لحظه ای که جنگ تمام شود، من فوراً می روم. ما به خودمان می گوییم استاد؟ چه چیزی و چه کسی برای آموزش باقی مانده است؟ ما ۱۰۰ سال به عقب برگشته‌ایم، دغدغه اصلی ما یافتن سقفی بالای سرمان است، نه تحصیل.

به راه رفتن ادامه می دهم. آشنای دیگری را می بینم. او و همسر و فرزندانش غزه را ترک کردند، در حالی که والدین، خواهر و برادرش و دیگران تصمیم گرفتند در شهر بمانند. می گوید به دلیل تنها گذاشتن آنها به شدت احساس گناه می کنم. من اینجا «امن تر» هستم، در حالی که آنها شاهد انواع رنج ها هستند. نمی توانم خودم را ببخشم، زیرا من برادر بزرگتر بودم و وظیفه من بود که مطمئن شوم همه در امنیت هستند.

ساعت ۱۵

امروز دو خبر خوب داشتم. احمد گفت چگونه ساکنان یک منطقه با آب و بیسکویت از مردمی که فرار کرده بودند استقبال کردند. مردان جوان با لبخند در وسط خیابان ایستاده بودند و به کسانی که ترسیده و فرار کرده بود، می گفتند: خوش آمدید! خبر دوم این بود که بچه ها به گربه های ما غذا دادند.

با این حال احمد اتفاق دیگری که غم انگیز بود را هم تعریف کرد. چند درخت بسیار قدیمی در یکی از مناطق وجود دارد که یک بار مردی به خاطر قطع کردن یکی از آنها زندانی شده بود. احمد گفت این روزها مردم آن درختان را می برند تا هیزم برای پختن و گرم شدن پیدا کنند. با اینکه دلیل این کار را می شود فهمید، اما بخشی از وجود آدم غمگین می شود. بخشی از وجودش غمگین می‌شود زیرا آن درخت ها نماد منطقه بودند.

من مطمئن نیستم که چند نماد دیگر از غزه باقی مانده است. اگر برگردیم، می توانیم شهر را بشناسیم؟

ساعت ۱۱:۲۵ شب

 جک زنده نماند.

خواهرم اصرار کرد او را در زمین کنار خانه ی ما دفن کند. هیچ کس شب از خانه بیرون نمی رود، خطرناک است، اما او گفت: «او باید به شیوه ی شایسته ای دفن شود. تا فردا صبح صبر نمی کنم. زیرا مطمئن نیستم تا آن زمان زنده باشم. خودش به تنهایی برای دفن او رفت و من در اتاق ماندم.

ما تمام تلاش خود را برای نجات جک انجام دادیم. به او غذا و دارو دادیم، گرمش کردیم، مراقبش بودیم، خواهرم شب ها از او مواظبت می کرد، هر روز او را به دامپزشکی می بردیم.

قسم می خورم، تمام تلاش خود را کردیم، اما او زنده نماند.

این دنیا ناعادلانه است.

https://akhbar-rooz.com/?p=224404 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x