سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۳۳) – این روزها از چک کردن گوشی خود می ترسم

آوارگان فلسطینی به مدرسه ای در دیرالبلاح غزه پناه برده اند. عکس: خبرگزاری آنادولو

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره در غزه زیر بمباران های اسرائیل را روایت می کند. مشکلات تولد فرزند، اجازه جفت گیری به گربه، رفتن به داروخانه و شنیدن خبر کشته شدن یکی از دوستان. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

جمعه ۸ دسامبر

۲:۰۰ مغز خسته من نمی تواند به تمام سناریوهای بدی که من، عزیزانم و همه مردم غزه با آن روبرو هستیم فکر نکند اگر این کابوس به زودی تمام نشود. به طور مختصر و موقتی به اینترنت دسترسی پیدا کردم و ناخواسته ویدیوها و عکس هایی از اتفاقات وحشتناکی که مردم غزه تجربه می کنند دیدم.  این ویدئوها و عکس ها به من فهماندند که حتی مرگ می تواند سرنوشتی دلپذیر باشد. بیدار و وحشت زده می دانم که یک شب طولانی دیگر در پیش است.

مردم خانه کناری نیز شب طولانی را سپری کرده اند. گریه فرزندشان یک دقیقه هم قطع نشد. دیروز با دوستم تماس گرفتم. همسر او که یک پزشک است، فرزند سوم خود را به دنیا آورده. او را سالم و زیبا توصیف می کند که در عین حال بسیار بلند گریه می کند. او به من می گوید اکنون تلاش تازه ای برای یافتن همه چیزهایی که یک نوزاد به آن نیاز دارد را آغاز می کند. او به من گفت: “در خانه ما، خانه ای که آن جا را ترک کردیم وسایل زیادی از بچه های بزرگتر داشتیم.” همسرم شروع به تهیه مایحتاج جدید کرده است. چون ما مجبور شدیم همه چیز را بگذاریم و فرار کنیم.

می گوید یک مشکل اضافی هم وجود دارد. “می توانی تصور کنی که در حال حاضر هیچ مدرک قانونی ندارم که پسرم واقعا پسر من است؟” گفت: «همسرم زایمان کرد و دکتر یک برگه امضا کرد و به ما داد که او زایمانش را انجام داده است. اما هیچ چیز دیگری وجود ندارد که ثابت کند این پسر مال ماست. اگر این فرصت را پیدا کنیم که غزه را برای نجات جان خود ترک کنیم نخواهند گذاشت پسرمان را همراه ببریم!»

او یک پست دیگر برای من می فرستد. می نویسد کپسول گاز را که معمولاً ۱۷ دلار هزینه اش بود به قیمت ۱۵۷ دلار پر کرده است. راستش را بخواهید برای پر کردن کپسول از آمدن بچه اش بیشتر خوشحال بود. خوش شانس بود که توانست جایی برای پر کردن کپسول پیدا کند و برای این کار پول هم داشت. خانواده میزبان ما بدون خستگی برای پر کردن کپسول گاز تلاش کرده اند اما بی فایده بوده است.

خواهرم کنارم ایستاده و سعی می کند گربه مان مانارا را آرام کند. مانارا جنون گرفته است. او باید جفت گیری کند. دو هفته است که دوره اش رسیده است و همه ما را دیوانه کرده است. شب‌های بی‌خوابی، میوهای بلند مداوم و حالا پرخاشگر شده است. دقایقی پیش خواهرم او را نوازش داد و او دقیقا زیر چشم خواهرم را خراشید. چشم ورم کرد و خیلی دردناک بود. همچنین، مانارا در خارج از جای خود ادرار کرد.

ما تمام تلاشمان را کرده ایم. با یک دامپزشک حضوری و چندین دامپزشک تلفنی مشورت کردیم که به دلیل اختلال در سیستم ارتباطی و دوران وحشتناکی که همه مان از جمله دامپزشکان می گذرانیم، هرگز آسان نیست. با دوستانمان که گربه دارند صحبت کردیم. تصمیم گرفتیم او را آزاد بگذاریم تا برای جفت گیری بیرون برود و عواقب بارداری اش را هم تحمل کند. امیدمان این است که این وضعیت قبل از زایمان تمام شود، اگر دلش خواست دوباره نزد ما باز گردد.

ساعت ۹ صبح با مانارا که به شدت میو میو می کند خداحافظی می کنیم و در را برایش باز می کنیم. او بلافاصله بیرون می رود و سیمبا او را دنبال می کند. سیمبا گربه ای است که سبیل هایش را بریده اند و جلوی درب خانه مانده است. در کمترین زمان، آنها روی پله ها جفت گیری می کنند و وقتی این کار تمام می شود، هر دو به طبقه ی پائین می روند.

به اتاق که برمی گردیم، خواهرم شروع به گریه می کند: «دلم برایش تنگ خواهد شد. او یکی از اعضای خانواده ما شده بود. تنها دلیلی که رهایش کردم این است که نمی‌خواستم رنج بکشد. دوستان ما می روند، خاطرات ما پاک می شود و حالا مانارا رفت.

ما انرژی برای باخت دیگری نداریم. تنها اتفاقی که سعی می کنیم جلویش را بگیریم از دست دادن زندگی و زنده ماندن در این روزهای وحشتناک است.

مانارا و سیمبا در اطراف خانه، در زمین کنار گاراژ همسایه باقی می مانند. ما آن ها را زیر نظر می گیریم. از درب گاراژ که مانند سلول های زندان دارای میله های فلزی است او را می بینیم که روی صندلی پلاستیکی دراز کشیده است. سیمبا روی زمین، کنار صندلی کپ کرده و فقط به او خیره شده است. مانارا آرام به نظر می رسد و ما برای او خوشحالیم.

ساعت ۱۰ صبح به داروخانه می روم تا برای خواهرم و برای یکی از دوستانمان که به شدت به دنبال دارو برای پدر سالخورده بیمار خود می گردد، دارو بگیرم. در راه با دست بینی ام را پاک می کنم که این روزها دیگر بی ادبی نیست.

هیچ وسیله ای باقی نمانده است. هر از چند گاهی شخصی را می‌بینید که تکه‌هایی مانند دستمال کاغذی را که یک بار می‌توان از آن استفاده کرد به قیمت بالا می فروشد.  همه چیز کمیاب و مورد نیاز است. حتی کیسه‌های زباله نایلونی، بسته‌های پلاستیکی یا هر چیزی که برای پختن روی آتش و گرم ماندن قابل استفاده باشد.

به داروخانه می رسم و صحنه های آشنایی را می بینم. زنی برای فرزندانش داروی ضدشپش می خواهد. جای تعجب نیست که عدم رعایت بهداشت و دوش گرفتن در مدارس شلوغ و پرجمعیت می تواند منجر به چنین مشکلی شود. داروساز به او می گوید هیچ دارویی باقی نمانده است، اما صابونی برای شپش زدگی وجود دارد که ممکن است جایی ان داشته باشد. مادر هرگز در مورد صابون ضدشپش چیزی نشنیده است، اما چاره دیگری ندارد، بنابراین منتظر می ماند تا صاحب داروخانه، جنس هایش را چک کند.

وقت خروج متوجه شدم محوطه روبروی داروخانه پر از چادرهای پارچه ای است که خانواده های زیادی در آن ها دیده می شوند. حیرت زده ام و تعجب می کنم که چگونه متوجه این تغییر ناگهانی نشده ام. داروساز می گوید که هر روز مردم می آیند و دنبال جایی برای ماندن می گردد. «آنها دیگر خانه یا حتی فضای سرپوشیده نمی خواهند زیرا می دانند غیرممکن است. حالا تنها مقداری فضا می خواهند. فقط مقداری فضا.»

ساعت ۱۹ این روزها می ترسم گوشیم را چک کنم. نگاه کردن به پیامک‌ها سخت‌ترین کار است: یا کسی مرده است، یا خانه کسی ویران شده است، یا کسی نیاز مبرمی به چیز ضروری دارد، یا کسی گم شده است.

یادم می آید یک روز که یک مصاحبه مهم داشتم. تصمیم گرفتم کراوات بزنم. اما کراوات زدن را بلد نبودم. بنابراین به محل کار یکی از دوستانم رفتم تا از او کمک بخواهم. او سعی کرد کمک کند اما او هم نمی دانست گره کراوات چطور بسته می شود.

ما یک ویدیوی یوتیوب را باز کردیم و او از روی دستورالعمل های آن سعی کرد کراوات را به گردن من ببندد. مردم دفاتر اطراف و مراجعه کنندگان با تعجب به ما نگاه می کردند. پس از تلاش های ناموفق زیاد و با نزدیک شدن به زمان مصاحبه، نگاهی به من کرد، لبخندی زد و گفت: «کی گفته برای تحت تاثیر قرار دادن یک سری از مدیران ارشد باید کراوات بزنی؟ تو کاریزماتیک هستی و همه چیز داری. نیازی به کراوات نیست.»

خندیدیم و من در حالی که کراوات را در دست داشتم از دفترش خارج شدم.  دنبالم آمد. برگشتم. او گفت: «قول می‌دهم قبل از ازدواج یاد بگیرم. تو باید در عکس ها خوب به نظر برسی.»

وقتی پیام کشته شدن او را به همراه سایر اعضای خانواده اش دریافت کردم، تلفنم را خاموش کردم. نمی‌دانم چرا، فقط فکر کردم اگر این کار را بکنم شاید باعث شود انگار اصلاً آن اتفاق نیفتاده باشد. به کاری که انجام می دادم ادامه دادم. سپس موبایل را روشن کردم، پیام را باز کردم، خواندم و ساکت نشستم و به او فکر کردم.

او پدر بچه هایی دوست داشتنی بود. همه اطرافیانش او را دوست داشتند. مفید، خوش بین، الهام بخش و سرشار از زندگی بود. حالا دیگر بین ما نیست.

قبل از تمام شدن این کابوس چند نفر دیگر خواهند مرد؟

https://akhbar-rooz.com/?p=226358 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading