سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۳۸) – در یک ساعت بیست سال پیر شدم

پسری کیسه های پلاستیکی را برای استفاده در پناهگاه خانواده اش در رفح با خود می برد. چادرهای موقت فلسطینی ها در زمستان، زمانی که دما به زیر ۱۰ درجه سانتیگراد کاهش یافته است، فایده ی چندانی ندارند

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزمره در زیر بمباران های اسرائیل در غزه را روایت می کند. از آسیب دیدن شدید خانه ی خود در یک ساعت به اندازه ی بیست سال پیر شده است، اما در عین حال مجبور است دوست خود را که چند تن از اعضای خانواده ی خود را از دست داده دلداری بدهد. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

جمعه ۲۹ دسامبر

ساعت ۸ صبح

 طی سه روز گذشته، خواهرم و دوستانش ساعت‌ها بیرون بودند و دنبال جایی برای دوستش و دو دختر او که بی جا مانده اند، می‌گشتند. این روزها با افزایش تعداد خانواده های آواره از مناطق اطراف، یافتن جایی برای برپایی چادر تقریباً غیرممکن است. پس از جست و جوی زیاد توانستند جایی برایشان پیدا کنند.

مهم این بود مکانی در نزدیکی افرادی باشد که می شناسیم که در صورت نیاز بتوانند کمک کنند. خواهرم با همسایه‌های ساختمان‌های مجاور صحبت کرد و آنها قول دادند به خوبی از دوست او و دو دخترش مراقبت کنند. همسایه ها به آنها پیشنهاد دادند در مواقعی که نیاز به استفاده از توالت دارند به آن ها اجازه بدهند.

وقتی زمان برپایی چادر فرا رسید، متوجه شدند که خانواده دیگری نیز این مکان را می خواهند. ساعت ها بحث آنها طول کشید تا اینکه همان فضای کوچک بین دو خانواده تقسیم شد. چالش دیگر، ایمن کردن چادر بود. آن ها مقداری چوب، نایلون و پتو خریدند. مقداری هم توسط همسایه ها به آن ها کمک شد.

مادر و دخترانش تا آخرین لحظه وحشت داشتند. آنها قبلاً هرگز در چادر نمانده بودند. اما راه دیگری وجود نداشت. مدام در مورد ایمنی و تدارکات سوال می کردند. خواهرم و دوستانش تمام تلاششان را می کردند. همه کمک کردند و چادر برپا شد. ساعاتی بعد آن ها شنیدند که یکی از اعضای دور خانواده پذیرفته است به آنها در خانه خود جا بدهد. به خواهرم گفتند به آنجا خواهند رفت.

خواهرم به من گفت: «تنها چند دقیقه بعد از رفتن آنها، یک خانواده تازه پیدا شدند که بعد از آواره شدن دنبال مکانی برای اقامت بودند. باورشان نمی شد چادری برایشان برپا شده و آماده است. زن گریه کرد.»

ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر

 توانستم اتصال اینترنت ضعیفی داشته باشم. تعدادی پیام های واتس آپ، در گروه ساختمان خانه امان فرستاده شد. متوجه شدم یکی از بستگان یکی از خدمه ها توانسته برود و به ساختمان ما نگاهی بیاندازد. او گفت که این ساختمان همچنان پابرجاست، اما در وضعیت وحشتناکی قرار دارد.

خرابی ها شدید است، و ممکن است یک سال طول بکشد تا آن را تعمیر کنیم و اگر بتوانیم برگردیم، در آن اقامت کنیم. تمام شیشه ها شکسته و همه چیز آسیب دیده است. او همچنین گفت که افراد آواره از مناطق دیگر وارد آپارتمان ها شده اند و لباس ها، تشک ها و وسایل چوبی و هر خوراکی که پیدا می کنند برای گرم شدن و زنده ماندن با خود می برند.

ضرب المثلی داریم که می گوید: ضرر مالی بهتر از ضرر جانی است، یعنی تا زمانی که زنده هستید، این طور ضررها کمتر محسوس است. اما باید اعتراف کنم در این لحظه من مطابق این ضرب المثل فکر نمی کردم. خبر را با خواهرم در میان گذاشتم، ویران شد.

قرار نداشتم، نمی توانستم خوب نفس بکشم، وقتی خودم را پیدا کردم متوجه شدم دارم به سراغ یکی از دوستانم که در جایی دور از ما اقامت دارد می روم. اصلا هم مواظب نبودم.

آنقدر تند راه می رفتم که بعد از مدت کوتاهی به آن جا رسیدم و خودم تعجب کردم. یکی از اقوامش را در طبقه پایین پیدا کردم و از او خواستم برود به دوستم زنگ بزند. او پایین آمد و مرا که دید فهمید اتفاقی افتاده است.

«آیا همه چیز خوب است؟ خوبی؟”

“بیا کمی با هم قدم بزنیم.”

راه افتادیم. همه چیزهایی را که شنیده بودم در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود برای او تعریف کردم. مردم در خیابان بدون تعجب به من نگاه می کردند. این روزها دیدن گریه مردم در خیابان بسیار عادی شده است. حتی نیازی نیست که دلیل آن را از شما بپرسند. دوستم تمام تلاشش را کرد تا مرا آرام کند.

در آن ساعت ۲۰ سال پیر شدم. قدم های تند من به قدم هایی بسیار کند تبدیل شد. نمی توانستم خوب نفس بکشم. می‌توانستم احساس کنم پوست صورت و بدنم مانند گل آفتاب‌گردانی، بعد از ناپدیدشدن آفتاب و ماندن در تاریکی، پژمرده می‌شود. در آن لحظه مطمئن بودم که دیگر همان آدم قبلی نخواهم بود.

دیروز خواهرم چند عکس و فیلم از آپارتمانمان را به احمد نشان داد. می خواست به او نشان دهد گربه ها چقدر کوچک بودند. وقتی این عکس ها و فیلم ها را دیدم، قلبم به درد آمد. کاشی ها، دیوارها، درخت کریسمس، پنجره ها، مبلمان و بسیاری جزئیات دیگر را دیدم.

بعد از مدتی که نمی توانستم از راه رفتن منصرف شوم، به اکراه نشستم. درست وسط خیابان، دوستم که تا به حال سعی می کرد آرامم کند، کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن.

او خبر فوت چند تن از اعضای خانواده اش را به من داد. از پدر و مادر و برادرانش برایم گفت که در شمال مانده اند و پس از چندین روز تلاش برای رسیدن به آنها، فهمیده است که هنوز زنده هستند و عذاب می کشند.

مادرش به او گفته که حالشان خوب است، اما وقتی با خواهرزاده جوانش صحبت کرده، از او شنیده که خیلی وقت است آب آشامیدنی نخورده اند و غذای کمی برایشان باقی مانده است.

سعی کردم او را آرام کنم. اما من نمی توانستم میزان بدبختی را که اطراف ما را احاطه کرده؛ درک کنم.

ساعت ۱۰ شب

 تقریباً در سه ماه گذشته، به اعماق و معانی جدیدی از احساسات مختلف پی برده ام.

برایم معلوم شده است اندوه حتی غم انگیزتر از آن چیزی است که قبلاً فکر می کردم. غم و اندوه جنبه های بسیار بیشتری از آنچه فکر می کردم دارد. احساس شادی کردن و دستیابی به آن بسیار دشوارتر است.

احساسات جدید مختلفی وجود دارد که فعلا حتی نمی توانم نامی برای آنها بگذارم.

در حال حاضر، تنها چیزی که می خواهم این است که زنده از این وضعیت خارج شوم. زنده ماندن!

https://akhbar-rooz.com/?p=229045 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x

Discover more from اخبار روز - سايت سياسی خبری چپ

Subscribe now to keep reading and get access to the full archive.

Continue reading