یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۸): تا پایان این کابوس، چند نفر را از دست خواهیم داد؟

پس از حمله رژیم صهیونیستی به یک خانه در رفح غزه، یک اسباب بازی و یک سجاده نماز در میان ویرانه بر جای مانده است. عکس: خبرگزاری آنادولو

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله است که خاطرات روزانه ی خود را در زیر بمباران ها روایت می کند. او از خبر کشته شدن دوست خوبش و خانواده ی او در شهر غزه مطلع می شود. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

سه شنبه ۷ اکتبر

دوست من اسم ندارد.

در دوران سختی از زندگی ام با او آشنا شدم. کار جدیدی را شروع کرده بودم و مطمئن نبودم برای بازگشت به کار آماده باشم. اما حضور او تنها چیزی بود که به من آرامش می داد. بعد از هفته اول برایش پیامی فرستادم و از او به خاطر اینکه فردی بسیار مهربان و مفید است تشکر کردم.

دوست من پدر دو دختر بود. در جامعه محافظه کاری که ما در آن زندگی می کنیم، او برای نداشتن پسر زیر فشار بود.  در مناسبت‌های اجتماعی، برخی از مردم آرزو می‌کردند یک پسر داشته باشد تا نام او را حفظ کند. با این حال او کاملا خوشحال بود و به دخترانش افتخار می کرد. او چندین بار به من گفت آنها برایش کاملا کافی هستند. بزرگترین هدیه ای هستند که به حال به او داده شده است. سعی می کرد دخترانش قوی و مستقل باشند. سر کار به او زنگ می زدند و از همه جا حرف می زدند. می شنیدم که به آنها می گفت چقدر دوستشان دارد.

همکارانمان در دفتر ما دو تا را “دو نفر” یا “رفقا” صدا می زدند. استراحت هایمان را با هم می گذراندیم، حرف می زدیم و می خندیدیم، درباره مسائل هم مهم و هم احمقانه بحث می کردیم. خنده بی نظیری داشت. یک بار به او گفتم قصد دارم برای خودم یک لیوان بخرم. روز بعد، یک لیوان خوب در دفترم دیدم. هدیه ای از او. و هر بار که به استراحت می رفتیم، او با یادآوری “لیوانی که با پول خودش خریده بود” به من می خندید. حتی بعد از اینکه کارم را عوض کردم، لیوان او را همراهم بردم و هر از گاهی برایش پیام می فرستادم و آرزو می کردم دوباره با هم دیدار کنیم.

دوست من عاشق کمک به دیگران بود. هر ماه از حقوق خود مرغ، سبزی و سایر مواد غذایی می خرید و به خانواده های فقیر می داد. در محل کار، او هرگز از کمک به همکاران دریغ نمی کرد. او از رقابت در محیط کار و به رخ کشیدن توانایی های خود پرهیز می کرد و به این مسائل اهمیت نمی داد. همه او را دوست داشتند.

ماهی یک بار با هم یکی دو ساعت پیاده روی می کردیم. نه برای تمرین، بلکه برای ادامه گفتگوهای مهمی که قبلا با هم داشتیم.

دو هفته پیش به من پیام داد که دنبال جایی برای پناه گرفتن می گردد. گفت نمی توانیم آوارگی در مدارس یا بیمارستان ها را تحمل کنیم. به مکان مناسبی برای خانواده ام نیاز دارم. در غیر این صورت نمی‌توانم شمال غزه را ترک کنم . متاسفانه جایی باقی نمانده بود. آخرین پیام او یکی دو روز پیش بود. به من گفت که خیلی خسته است و هر روز زنده ماندنش به معجزه می ماند.


خواهرم خبر را از یک نفر در گروه اینترنتی خود می شنود. بلافاصله با یکی از دوستان مشترک تماس می گیرم که آرامم می کند و به من بگوید که او نبوده است: «نمی تواند او باشد، اخیراً با او صحبت کرده ام». سعی می کنم با موبایلش تماس بگیرم اما نمی توانم به او دسترسی پیدا کنم.

پانزده دقیقه بعد، همین دوست مشترک به من زنگ زد. گریه می کرد: “شاید خودش باشد.”

یک ساعت بعد تایید شد. دوست من، همسرش و دو دخترش مرده اند.

گریه نمیکنم؛ یک قطره اشکم نمی آید. مجددا به دوست مشترکمان زنگ می زنم و به او می گویم بزرگانی مثل او در یاد ما زنده خواهند ماند. ما همیشه در مورد اینکه او چه انسان و پدر فوق العاده ای بود صحبت خواهیم کرد.

بعد از پایان تماس، به بالکن می روم و سعی می کنم دوباره با او تماس بگیرم. شاید شایعه باشد، امیدوارم شوخی بدی بوده باشد. با او حرف می زنم: لطفا زنده باش! لطفا زنده باش!

نمی دانم چه احساسی دارم.

دیروز توانستیم لباس هایمان را با دست بشویم. به پشت بام می روم، لباس های شسته شده را پایین می آورم. حتی خشک هم نشده اند؛ ولی برام مهم نیست. لباس‌ها را تا می‌کنم.

توی اتاق می ایستم و به دور و برم نگاه می کنم. کارهای زیادی وجود دارد و وسایلی باید جابجا شوند. خواهرم هیچ وقت نمی گوید که می خواهد اتاق را مرتب کند.

باید نفس بکشم، نیاز دارم در این زمان وحشتناک تنها باشم؛ اما نمی توانم تنها باشم، فضایی برای میدان دادن به احساساتم ندارم. نمی توانم عزاداری کنم.

می روم توی توالت، در را می بندم و روی زمین می نشینم. نه می توانم گریه کنم و نه می توانم نفس بکشم. خودم را آرام می کنم و آیم بیرون.

بچه ها به اتاقمان آمده اند. در مورد همه چیز حرف می زنند. کوچکترینشان ادای مادرها را در می آورد و برای “فرزندان” خود نخود و کیک تهیه می کند. وسطی می گوید می خواهد مانند پسر عمویش به مسافرت برود و «دنیا را ببیند». فرزند بزرگ تر در مورد هدایایی که از خاله خود در خارج از کشور دریافت کرده حرف می زند.

گوش می کنم و نمی توانم به دختران دوستم فکر نکنم. مطمئن هستم و همیشه به او می گفتم کسانی ماننده دختران او که خوب تربیت شده اند، بذر مثبت آینده هستند. چنین کودکانی کسانی هستند که می توانند این دنیا را جای بهتری کنند. متأسفانه آن ها هرگز این فرصت را نیافتند.

شنیدن خبر مرگ کسانی که نمی شناسید یک چیز است، اما از دست دادن یکی از نزدیکانتان چِیز دیگری است. کسی که رازهای خود را با او در میان می گذاشتید، کسی که از او انرژی می گرفتید… این یکی از وحشتناک ترین لحظاتی است که باید پشت سر گذاشت.

قبل از رهایی از این کابوس چند نفر دیگر را از دست خواهیم داد؟ چند رویای دیگر خواهند مرد؟ چه تعداد دیگری از عزیزانمان ربوده خواهند شد؟

دوست من در شهر غزه درگذشت. نمی توانم در تشییع جنازه او شرکت کنم. آیا او مراسم خاکسپاری شایسته ای خواهد داشت؟ یا جنازه های او و خانواده اش در جایی باقی می ماند تا این جنگ تمام شود. نمی توانم عزیزان او را در آغوش بگیرم و به آنها بگویم که چقدر متاسفم.

دوست من نامی ندارد؛ زیرا او دوست همه است. او همکار مهربان در محل کار، پدر بزرگی است که در پارک می بینید، و فرد مفیدی در جامعه که با او روبرو می شوید.

نمی دانم چقدر ترسیده بود، نمی دانم در لحظه ی مرگ توانسته بود دخترانش را در آغوش بگیرد که همه ی آن ها در آغوش هم بمیرند؟

https://akhbar-rooz.com/?p=223528 لينک کوتاه

1.5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x