دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۴۶) – بیمارم، مجبوریم غذاهای تاریخ مصرف گذشته بخوریم

فروشندگان خیابانی در شهر غزه که مقادیر ناچیزی مواد غذایی و مایحتاج دیگر مورد نظر را می فروشند – منابع محدود و قیمت ها در حال افزایش است. عکس: عمر قطاع – آنادولو

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی در غزه زیر بمباران ها را روایت کند. بیماری به خاطر مصرف غذاهای تاریخ مصرف گذشته، زنی که برای کمک دادن به دیگران تلاش می کند، روز والنتین که در غزه بی معنا شده است… خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

پنجشنبه ۸ فوریه

۲:۰۰
تقریبا یک هفته است که بیمارم. نمی‌توانم از روی تشکی که بر زمین پهن کرده و می خوابم بیرون بیایم جز در مواقعی که باید به توالت بروم. به دلیل پیوستن اعضای جدید به خانواده میزبان، تغییراتی ایجاد شده و کاناپه ای را که روی آن می خوابیدم به افراد جدید دادم تا برای خودشان استفاده کنند. الان روی تشکی می خوابم که خیلی نازک است و گاهی فراموش می کنم اصلا وجود دارد.

بدن من تصمیم گرفت مرا شکست دهد و دیگر مقاومت نکند. همه جایم درد دارد و تب دست از سرم بر نمی دارد. دوستم از طریق پیامی حالم را می پرسد و می گوید تمام عشق دنیا را برایم می فرستد. در گذشته معتقد بودم عشق معجزه می کند. اما آیا واقعاً عشق می تواند به رنج ما پایان دهد؟ می تواند مرا از بیماری رهایی بخشد و متوجه شوم به خانه، خیابان و زندگی ام بازگشته ام؟

تنها چیزی که می خواهم این است که نیم ساعت بخوابم، فقط نیم ساعت.

ساعت ۸ صبح
دوستانم برای احوالپرسی می آیند.

یکی شان می گوید: «قطعاً به خاطر غذاهای بد و تاریخ مصرف گذشته است که مصرف کرده ای.» متاسفانه او درست می گوید. خیلی چیزهایی می خوریم که تاریخ مصرفشان تمام شده ولی چه گزینه دیگری داریم؟ در گذشته هرگز چیزی را نمی خریدیم که کمتر از یک ماه به تاریخ انقضای مصرفش باقی مانده باشد، اکنون اما چنین چیزهایی را با کمال میل مصرف می کنیم. همچنین، اگر میوه یا سبزی نیمه گندیده پیدا کنیم، وانمود می کنیم که مساله ای نیست و قسمت سالم مانده آن را می خوریم.

دوست دیگرم نگاهی به اولی می کند و می‌گوید: «مگر ما تمام شده‌ایم؟ بدن ما هنوز کار می کند، منتهی قلب، مغز و روح ماست که مدت ها پیش منقضی شده است. بنابراین، چرا به این بدن غذای تاریخ مصرف گذشته ندهیم؟» او شوخی می کند، اما بدبختی از هر کلمه اش پیداست.

قبل از آن که دوستانم مرا ترک کنند، زوج متاهلی که به دیدارم آمده اند می گویند که قصد دارند شروع به شیرینی فروشی در خیابان کنند. اما نیمی از مواد موجود نیست و نیمی از آن ها فوق العاده گران است. با این حال آن‌ها می‌خواهند تلاش کنند، به این امید که بتوانند پول کمی برای زنده ماندن به دست آورند. آنها بعد از تقریباً پنج ماه بیکاری هیچ پولی ندارند. همه مان تشویقشان می کنیم و برای آنها آرزوی موفقیت می کنیم و می گوییم که اولین مشتری شان خواهیم بود.

ساعت ۱۱ صبح
با دوستی در خارج کشور است صحبت می کنم: «هر روز هزاران بار با فکر کردن به عزیزانم و اعضای خانواده ام در غزه می میرم. مادر من که باید هفته ای ۳ بار دیالیز کلیه انجام دهد، هر ۱۰ روز یک بار این شانس را دارد که نیم جلسه دیالیز کند. در حال حاضر، او حتی از رفتن به بیمارستان خودداری می کند. او از انتظار و حقارتی که با آن روبروست خسته شده است.»

ظهر:
دوست خواهرم می آید. او عاشق کمک به دیگران است، برای کمک به مناطقی می رود که آوارگان چادرهای خود را برپا کرده اند. گاهی اوقات برایشان غذا یا چیزهای دیگری که نیاز دارند می برد. به آن ها راهنمایی می کند چطور از امکانات باقی مانده موجود استفاده کنند.

او از دختر جوانی برایمان می گوید که چیزی برای خوردن خواسته بود. در آن لحظه او هیچ چیز به همراه خود نداشت. به او قول داد دفعه بعد که به ملاقاتش بیاید چیزی برایش بیاورد. کمی صبر کرد و افزود: «او به من نگاه کرد و گفت خیلی ها می آیند و به او، خانواده اش و دیگران قول هایی می دهند، اما دیگر برنمی گردند.» دوست خواهرم گفت: «با چشم های گریان به طرف ماشین رفتم. چرا این کودک و بسیاری دیگر در رنج هستند؟ من آنجا را ترک نکردم تا اینکه توانستم برای او و سایر بچه های اطراف غذا ببرم.»

سپس، او صدای پسر عمویش، که در خارج از کشور در یک کشور عربی زندگی می کند، از توی گوشی اش برایمان پخش کرد. پسر عموی او می گفت بسیاری از مردم حتی نمی دانند در غزه چه می گذرد. اخبار را دنبال نمی کنند و از شنیدن رنجی که ما می کشیم تعجب می کنند.

ساعت ۴ بعدازظهر
وقتی بیمار هستید و نمی توانید حرکت کنید، زمان زیادی در اختیار دارید. قبل از رفتن، دوست خواهرم لیست چند فیلم از موبایلش را به ما نشان داد. می دانستم سلیقه یکسانی نداریم، با این حال، فیلمی را پیدا کردم که دوست داشتم آن را تماشا کنم. مردی به نام اتو با بازی تام هنکس.

این فیلم بر اساس رمانی از یکی از نویسندگان مورد علاقه من به نام فردریک بکمن ساخته شده است. کتاب اصلی مردی به نام اوه نام دارد. این نویسنده از آن دسته کسانی است که وقتی اسمش را روی جلد هر کتابی ببینم، آن کتاب را می خرم!

در آپارتمانم، بسیاری از کتاب‌های خوانده نشده، برخی از فردریک بکمن؛ را جا گذاشتم. حتی قبل از شروع جنگ، دسترسی به کتاب آسان نبود. ما در غزه کتابخانه داریم (یا اکنون باید بگویم داشتیم) اما تنها کتاب های کمی در دسترس بود. از دوستانی که به خارج از کشور سفر می کردند، می خواستم برایم کتاب بخرند.

از فیلم و بازی تام هنکس خوشم آمد. مردم می‌توانند به کارهای زیادی از هنکس فکر کنند، اما او برای من همیشه فارست گامپ است و این فیلم همان تام هنکس قدیمی را برایم تداعی کرد که دوستش دارم. سازندگان فیلم کار بزرگی برای انعکاس محتوای داستان انجام داده اند، با این حال من همیشه معتقدم فیلم هرگز نمی تواند به خوبی کتاب باشد.

ساعت ۷ بعدازظهر
یکی از دوستانم تماس می گیرد تا حال مرا بپرسد. قرار بود در ماه دسامبر عروسی کند، اما تمام برنامه های او با آواره شدن به سمت جنوب، به هم خورد. از نامزدش می پرسم. در کمال تعجب می گوید در روزهای آینده ازدواج خواهند کرد. منظور او جشن عروسی نیست، منظورش این است که او از چادری که همراه با خانواده اش به آن پناه برده است، به چادری که نامزدش و خانواده اش در آن هستند، نقل مکان کند.

می گوید: «مخفیانه با دوستانش هماهنگ می کردم تا سورپرایزهای زیادی برای او آماده کنم. می خواستم بزرگترین دسته گل را برایش ببرم و با او برقصم و آواز بخوانم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم. اما خانه هایمان را از دست دادیم. بسیاری از اعضای خانواده و دوستانمان مرده اند و ما از هم دور هستیم. اعضای خانواده او تمام روز برای یافتن غذا و تامین نیازهای اولیه از چادر بیرون می روند و او تنها می ماند و امنیت ندارد. بنابراین ما یعنی او، من و پدرش به این نتیجه رسیدیم و راه دیگری نداریم.»

ساعت ۸ شب
 یک سوال شرم آور و رایج که همیشه با آن روبرو می شوم: “آیا غذا داری؟ لباس داری؟» بسیاری از مردم ندارند و من خوش شانس هستم که به برخی از این ها دسترسی دارم. گاهی آرزو می کنم یکی از من بپرسد: “آیا عشق کافی در اطرافت داری؟ آیا به اندازه کافی مهربانی داری؟»

نزدیک روز ولنتاین هستیم. آروز می کنم یک زوج عروسی خود را جشن بگیرند، نه مثل دوستم که عروسی برایش به خاطر امنیت و از یک چادر به چادر دیگر منتقل شدن است. در والنتاین جعبه ی بزرگ شکلات برای عشق خود می فرستند، در حالی که اینجا، در غزه، مردم بی وقفه به دنبال چیزی برای خوردن هستند.

با خودم فکر می کنم که عاشقی در یکی از مناطق دنیا از دست معشوقش عصبانی است و از آن ها تقاضا می کنم به نیازهای عاطفی یکدیگر توجه بیشتری داشته باشند. خب، اینجا در غزه، فکر نمی‌کنم فعلاً ما این موضوع را داشته باشیم، زیرا زمان، انرژی یا امتیازی نداریم که به آنچه احساس می‌کنیم فکر کنیم.

در حال حاضر، تمام چیزی که ما می خواهیم این است که امنیت داشته باشیم. فقط امنیت!

https://akhbar-rooz.com/?p=234047 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x