یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۲۶): هنوز مهربانی و لحظات شاد وجود دارد

«ما به مرحله ای رسیده ایم که به دست آوردن نان یک پیروزی است». فلسطینی‌ها در یک سوپرمارکت خان یونس. غذای کمی باقی مانده است. عکس: AFP

زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، زندگی روزانه در زیر بمباران ها در غزه را روایت می کند. کمک به کودکی که از دندان درد رنج می برد، لذت بردن از توانایی خانواده در خندیدن و آواز خواندن، دستمال کوچکی که به شما اجازه می دهد تا رویای اوقات بهتری را داشته باشید. خاطرات او در گاردین منتشر می شود.


سه شنبه ۲۱ نوامبر

ساعت ۸ صبح

 زنی را می‌شناسم، یک بار به این فکر کرده بود اگر اشک‌هایش رنگی می‌شد،  اگر رنگ خاصی برای اشک شادی، اشک از غم، اشک از عصبانیت، ناامیدی و درماندگی وجود داشت زندگی را چطور می دید؟

ما به مرحله‌ای رسیده‌ایم که دیدن کسی که در خیابان گریه می‌کند متعجبمان نمی کند. او ممکن است کسی را از دست داده باشد، ممکن است خانه خود را از دست داده باشد یا شاید جایی برای رفتن نداشته باشد. این دلایل می تواند بیَشتر باشد.

من هر روز زودتر از خانه بیرون می آیم تا هر چیز مفیدی که بتوانم به دست بیاورم. مغازه ها زود باز می شوند تا از روح های گمشده استقبال کنند. خودمان را روح های گمشده می نامم زیرا دیگر نمی دانیم کی هستیم. ما شغل، رویا و تا حدودی زندگی معمولی داشتیم. بعد از آن به طور ناگهانی مجبور شدیم همه را ترک کنیم و خود را در مکان هایی یافتیم که قبلاً هرگز در آن زندگی نکرده بودیم. اکنون با ناشناخته ها روبرو هستیم. ذهن و روح ما گم شده است.

مردی را می بینم که یک کیسه بزرگ با نان ساج همراه آورده است. او فریاد می زند تا مردم را متوجه کند چیزی برای فروش دارد. می دوم و زودتر از بقیه به او می رسم. از او نان می خواهم. به او پول می دهم. همینطور. بسیاری از مردم به سوی او می دوند. نان را می گیرم، نه، نان ساج را در آغوش می گیرم و از میان جمعیت رد می شوم. لبخند بزرگی بر لب دارم. نیم ساعت راه می روم. بدون تمرکز و هدف. فقط احساس خوشبختی می کنم.

ساعت ۹ صبح

 از کنار مغازه کوچکی که کیف و روسری می فروشد می گذرم. یک دستمال کوچک توجهم را جلب می کند. مثل همان را دارم. در واقع، چندین تا شبیه به آن را در رنگ های مختلف در خانه خود در شهر غزه دارم . آنها را روی دسته چمدانم می بندم تا نشانی باشد. یک بار که چمدانی با یک رنگ منحصر به فرد قرمز خریدم، وقتی می خواستم چمدانم را تحویل بگیرم، حداقل پنج چمدان مشابه چمدان خودم دیدم. از آن زمان تصمیم گرفتم خلاق باشم.

می روم داخل مغازه و یکی از دستمال ها را می خرم. به خودم می گویم ممکن است دوباره سفر کنم. صاحب مغازه از من می پرسد چه رنگی اش را می خواهم؟ به او می گویم خودش انتخاب کند. دستمالی به رنگ صورتی به من می دهد. در خانه، آن را دور یکی از «چمدان های فرار» که آماده کرده‌ایم گره می‌زنم. امروز، این یک چمدان فرار است. فردا یک چمدان مسافرتی خواهد بود، به مقصدی جدید.

ساعت ۱۱ صبح

 با احمد قدم می زنیم، از کنار خانه ای که بمباران شده می گذریم. خانه فرو ریخته و شبیه انبوهی از قطعات لگوی غول پیکری است. شگفت‌انگیز این است که یک قسمت از خانه هنوز کاملاً سالم است – آشپزخانه و اتاق کنار آن در طبقه دوم یک تکه روی آوار افتاده است. حتی سینک آشپزخانه هم کاملاً سالم است.

مدتی می ایستم تا به صحنه نگاه کنم. صاحبان این ساختمان هر بار که از اینجا می گذرند چه احساسی دارند؟ حتما لحظات شاد زیادی در آن آشپزخانه داشته اند، غذا پختن برای جمع‌های خانوادگی، و شاید روایت شایعات درباره آنچه اتفاق افتاده است. آن یکی اتاق کناری اش می توانسته یک اتاق بازی برای بچه ها یا شاید نوجوانی بوده که روی تخت دراز کشیده و به رویاهای خود فکر می کرده است. آیا ساکنان این خانه اصلا زنده از زیر بمباران بیرون آمده اند و یا در آن هنگام خواب بوده اند؟

ساعت ۱ بعدازظهر

 در اتاق هستم و صحبت های خانواده میزبان را در بیرون می شنوم. بزرگترین نوه از دندان درد وحشتناکی رنج می برد و هیچ مسکنی دردش را آرام نمی کند. خوب است که آنها مسکن دارند، داروسازان فقط یک یا دو قرص به مشتریان می دهند تا برای کسان دیگری که نیاز دارند هم مقداری باقی بماند.

پدر به مادر می گوید: «هیچ کلینیکی کار نمی کند. این روزها هیچ دکتری کار نمی کند. چه کار باید بکنیم؟» برای دختر و والدینش که نمی توانند به او کمک کنند بسیار متاسفم و نمی توانم از فکر کردن به بچه های زیادی که مشکلات جدی تر دارند و والدینشان نمی توانند در کاهش دردشان کمکشان کنند، دست بکشم.

یادم می آید در یکی از مغازه ها یک تکه کاغذ به در ورودی چسبیده بود و روی آن نوشته شده بود در موارد فوری دندان درد، پزشک در دسترس است. از آن کاغذ عکس گرفته بودم. تلفنم را چک کردم و شماره را به پدر دادم. تعجب کرد چگونه است که تازه واردی که قبلاً در این منطقه زندگی نمی کرده، از این موضوع خبر دارد. به او می گویم این یک دوره آموزشی فشرده است. من هر روز ساعت ها به این سو و آن سو می روم، مغازه ها، فروشندگان خیابانی و هر امکانی را که شاید به زنده ماندن ما کمک کند از نظر می گذرانم. بنابراین، داشتن این اطلاعات برایم عادی شده است.

به دکتر زنگ می زنند. می روند و بر می گردند و به ما می گویند که دکتر یکی از دندن ها را کشیده است. داروی خاصی را هم تجویز کرده که خوشبختانه در یکی از داروخانه ها پیدا کردند. از دختر می پرسم که درد داشت؟ سرش را تکان می دهد. خوشحالم که او دیگر درد ندارد.

ساعت ۳ بعد از ظهر

دوباره می روم بیرون و با مرد جوانی آشنا می شوم. با هم گفتگو می کنیم. او و همسرش از شهر غزه فرار کرده اند. به من می گوید به عنوان مدیر بازاریابی در یک شرکت خارجی کار می کند و به دلیل شرایط فعلی بیش از ۴۰ روز است کار نکرده است. وقتی مدیر حقوقش را با پول اضافی برای او فرستاده تعجب کرده است. او گفت که از دریافت پول برای کاری که انجام نداده است احساس شرمندگی می کند. مدیرش به او گفته است هر چقدر جنگ طول بکشد شغل تو سرجای خودش خواهد بود.

ساعت ۸ شب

 خانواده میزبان ما مرا غافلگیر می کنند. علیرغم همه چیزهای بد، تلاش روزانه برای تامین نان، آب آشامیدنی و آب توالت و شستشو. مبارزه با ترس، استرس و بلاتکلیفی، آنها – پدربزرگ و مادربزرگ، بچه ها، عروس و نوه ها باز هم دور هم جمع می شوند و برای یکی دو ساعت با هم صحبت می کنند، می خندند و گاهی اوقات آواز می خوانند و بازی می کنند.

آنها همیشه از من و خواهرم دعوت می کنند که به آن ها بپیوندیم اما ما مودبانه امتناع می کنیم. نمی خواهیم به حریم خصوصی آن ها تجاوز کنیم، به‌ویژه اکنون که آوارگی بسیار بیشتر از آنچه پیش‌بینی می‌کردیم به طول انجامیده است.

نمی دانم چگونه توصیف کنم، آنها مردمی هستند که رویاهای آسان و زندگی ساده ای دارند. تحسینشان می کنم که چگونه می توانند برای مدت کوتاهی تمام مشکلات را فراموش کنند و از دور هم بودن خانواده لذت ببرند.

ساعت ۱۱ شب

 روی کاناپه دراز کشیده و خاطراتم را می نویسم. خوشحالم که در میان این همه بدبختی، هنوز فضایی برای اعمال مهربانانه، نشانه های امید و لحظات شاد وجود دارد.

معتقدم که امید یک احساس درونی است. اما در زمان خود. این یک تصمیم است. امشب، من امیدوار بودن را انتخاب می کنم. چشمانم را می بندم تا آرام شوم و به فردای بهتری امید داشته باشم.

https://akhbar-rooz.com/?p=224684 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x