یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

دفتر خاطرات غزه (۱۵) – بی حس شده ام، برای امیدوار بودن انرژی ندارم

دو کودک پس از بمباران دوم در کمپ آوارگان جبالیا وسایل هنوز قابل استفاده را حمل می کنند. عکس: خبرگزاری آنادولو/ آنادولو/ گتی ایماژ

 زیاد، یک فلسطینی ۳۵ ساله، خاطرات روزانه ی خود از غزه در زیر بمباران ها را روایت می کند. یک ماه جدید – اما چه چیزی به ارمغان خواهد آورد؟ آیا با پایان یافتن بمباران ها، چالش واقعی شروع خواهد شد؟ خاطرات او در گاردین منتشر می شود.

چهارشنبه ۱ نوامبر

ساعت ۵ صبح. اتصال برای بار دوم قطع شده است.  بدون تماس تلفنی، بدون پیامک و بدون اینترنت. برخلاف دفعه اول، موبایلم را زمین می گذارم، چشمانم را می بندم و سعی می کنم چند دقیقه بخوابم.

بی حس شده ام، کاملا بی حس شده ام. از ترس خسته شده ام، انرژی بیشتری برای امیدوار بودن ندارم. بدن من قادر به واکنش نیست. توانایی احساسی ام را از دست می دهم.

ساعت ۸ صبح. پیام هایی را که دیشب دریافت کردم را دوباره می خوانم. یکی از آنها تصویر گربه ای زیبا را نشان می دهد که روی آن نوشته شده است: «این یک گربه خیابانی است که خانه ما (یا حداقل باغ) را به عنوان خانه خود انتخاب کرده است. او بسیار خجالتی است. همسرم نام او را روبیو گذاشته که در اسپانیایی به معنای بلوند است.» مطمئن هستم که او به نوعی به مانارا متصل است.

صحبت از مانارا شد، او در حال بهبودی است. امروز برای اولین بار حدود ۱۰ دقیقه بازیگوشی کرد. دور اتاق دوید، توی بغل ما آمد، یک مگس را تعقیب کرد و من به او اجازه دادم. من این قانون را دارم: «اگر به گربه ای غذا داده شود، تعقیب مگس ممنوع است. مگس ها حق زندگی دارند.» اما مگس دور بود، بنابراین مانع نشدم که مانارا دنبالش بدود، نشانه خوب دیگر این است که نفخ زیر شکم او به میزان قابل توجهی کاهش یافته است. فکر می کردم باردار است ولی نیست.

دیروز سعی کردم با یکی از دوستانم تماس بگیرم، موفق نشدم. بعدتر زنگ زده بود، نامش را توی گوشی ام دیدم، اما حوصله جواب دادن نداشتم. خیلی خسته بودم. تصمیم گرفتم صبح روز بعد با او صحبت کنم. برای لحظه ای فکر می کنم شانس شنیدن دوباره صدای دوستم را از دست داده ام.

ظهر. اتصال برگشته است. به تماس ها پاسخ می دهم، به پیامک ها پاسخ می دهم و موبایلم را زمین می گذارم.

ساعت ۱ بعدازظهر. “دارم به این نتیجه می رسم که فرزندانم را بین خانه های مختلف اقوام تقسیم کنم.”

می پرسم: “چرا؟ برای کاهش بار خانه؟»

“نه، اگر اتفاق بدی بیفتد، یکی از آنها را از دست بدهم، نه همه شان را.”

این مکالمه ی تلفنی ام با یکی از آشنایانم است. وسط خیابانم و این طرف و آن طرف می روم و سعی می کنم سیگنال بهتری بگیرم. قطع می کنم و توی پیاده رو می نشینم. می خواهم گریه کنم، فریاد بزنم، اما نمی توانم.

این لحظات مانند یکی از آن ویدیوهای “بی صدا” است. میزان بدبختی دارد به سطحی می رسد که هرگز فکرش را نمی کردم. چه چیز دیگری باقی مانده است؟ چه چیز دیگری؟

ساعت ۳ بعدازظهر. دوستی زنگ زد و از سلامتی مان پرسید. گفت خانواده اش تصمیم گرفتند یک پنل خورشیدی واحد تهیه کنند تا بتواند باتری ها و تلفن های همراه را شارژ کند. بیش از ۶۰۰ دلار برای آنها هزینه برداشته است.

خوش شانس بودند و توانستند یکی پیدا کنند. در غزه ۶۰۰ دلار حقوق ماهیانه سه نفر است که ۱۲ ساعت در روز کار می کنند. چقدر اوضاع وحشتناک است. با وجود اینکه حداقل دستمزد بسیار بالاتر است، بسیاری از جوانان غزه فقط دو راه پیَش روی خود دارند. پذیرش شغلی که نیازی به مدرک دانشگاهی ندارد با حقوق بسیار پایین که می‌تواند خرج حمل و نقل و کمی مایحتاج را تامین کند و یا بیکار شدن بدون امید به یک زندگی خوب.

نکته غم انگیز در مورد داستان دوست من این است که در پایان روز، همه اعضای خانواده راضی نیستند. همه شان نمی توانند وسایل خود را به طور کامل شارژ کنند، به خصوص زمانی که خورشید زیاد نمی تابد.

ساعت ۵ بعد از ظهر امروز ۱ نوامبر است. خواهرم فکر می کند چیزی تغییر نکرده است، فقط یک روز دیگر گذشته است. اما برای من، خیلی معنا دارد. تقریباً یک ماه از شروع بمباران ها می گذرد. هیچ روز اکتبری بدون درد در قلب ما نگذشته است. در اکتبر جان ها و خاطرات بسیاری را از دست داده ایم. نوامبر چه اتفاقی خواهد افتاد؟

ساعت ۸ شب. دوستی که با خانواده اش آواره شده، تلفن می زند که ببیند زنده ام یا نه؟ ما گروهی هستیم تقریباً در اواسط ۳۰ سالگی خود، او به تازگی ۳۰ ساله شده است. همیشه برای گروه شادی می آورد. در طول مکالمه ما، از موقعیت های سرگرم کننده ای که در مدرسه ای که در آن اقامت دارد برایش اتفاق افتاده حرف می زند. به او می گویم نمی توانم تصور کنم چگونه نگرش مثبت خود را حفظ می کند.

می گوید: «این تجربه به من آموخت چگونه قدر کوچکترین چیزها را بدانم. «نوشیدن آب تمیز؛ داشتن آب برای دوش گرفتن؛ خوردن یک وعده غذای سالم حاوی سبزیجات و پروتئین؛ هشت ساعت خوابیدن… اوه! دلم برای خوابیدن روی تختم تنگ شده.» سپس می گوید: «باور کن، چالش واقعی زمانی است که این وضعیت به پایان برسد. بازگشت به واقعیت و تصمیم گیری در مورد جزئیات زندگی. در حال حاضر، ما در میانه هرج و مرج هستیم. اما پس از آن، زمانی که صدای انفجارها قطع می شود و شروع به دیدن واضح تر اتفاقاتی که افتاده است، تازه آن وقت فاجعه واقعی شروع می شود.

ساعت ۲۳. امروز صبح، وقتی توانستم برای مدت کوتاهی بخوابم، خواب دو پرنده را دیدم. هر دو زنجیر شده بودند و منقار پرنده ماده را با چیزی پوشانده بودند. به آنها نزدیک شدم و زنجیر را باز کردم، منقار پرنده ماده را آزاد و رهایشان کردم.

مطمئن نیستم آیا این نشانه آن است که به زودی اتفاق مثبتی رخ خواهد داد یا اینکه ناخودآگاه من تلاش می کند احساساتم را بیرون بریزد. چیزی که از آن مطمئن هستم این است که می خواهم آزاد باشم … مثل یک پرنده آزاد.

پنجشنبه ۲ نوامبر

ساعت ۹ صبح. دلیلی برای بیرون رفتن از خانه ندارم، اما می خواهم پیاده روی کنم و راه بروم.

تا زمانی که به چیز مهمی نیاز نباشد، خانه ی خود را ترک نمی کنیم، اما من دیگر نمی توانم چهاردیواری را تحمل کنم. به خیابان می روم و با سرعت راه می روم. انگار انرژی عظیم درونم را باید خالی کنم. به خیابان ها و مناطق جدید می روم. برایم مهم نیست

به یک کتابخانه می رسم. باز است. برخی از کتابخانه ها از زمان شروع بمباران ها هر آت و آشغالی را می فروشند. یک  روز دیگر از کتابخانه ای یک کلاه خریدم که لباس خواب و لباس زیر هم می فروخت. از این کتابخانه یک خودکار خوب می خرم. برای زمانی که در حین مطالعه نقل قول هایی را پیدا می کنم که دوستشان دارم. از اول اکتبر تا الان دو تا کتاب خوانده ام و حالا کتاب سوم را شروع کرده ام.

بعد از حدود یک ساعت تصمیم می گیرم به خانه برگردم. خانمی را می بینم که به سمت من می آید. ابتدا او را نمی شناسم، اما بعد یادم می آید: با او همکار بوده ام. او مجبور شد از جنوب برود و پیش همسرش بماند. چند جمله رد و بدل می کنیم.

طنز قضیه اینجاست که ما با هم روی یک پروژه هنری کار می کردیم. یک ماه پیش، در مورد ابراز احساسات از طریق بازیگری، آواز خواندن و رقص صحبت می کردیم. حالا هر دو دور از خانه هستیم و نمی توانیم درد و ترس دائمی خود را بیان کنیم.

چطور در آن زمان به فکر آینده بهتری برای غزه و جوانان آن بودیم، اما اکنون مطمئن نیستیم که روز دیگری را خواهیم دید؟

چطور این خانم که قبلاً لباس های رنگارنگ می پوشید و لبخندی بر لب داشت که اتاقی را نورانی می کرد، تنها سایه ای از خودش است، با لباسی سرتاپا مشکی، با چشمانی پر از غم؟

ساعت ۱۰ صبح. در راه بازگشت به خانه، پرستاری را می بینم که از یک سوپرمارکت بیرون می آید و یک بطری آب میوه در دست دارد. می فهم که پرستار است، زیرا یونیفورم پرستاری به تن دارد. از اتفاقات وحشتناکی که این مرد هر روز شاهد آن بوده است حیرت زده می شوم. چقدر باید خسته باشد که حتی نمی تواند قبل از ترک بیمارستان لباسش را عوض کند. شاید هم فقط برای استراحتی بیرون آمده است.

چگونه پزشکان و پرستاران می توانند جان دیگران را نجات دهند وقتی خانواده های خودشان در خطر هستند؟ وقتی صدها نفر منتظر کمک هستند، چگونه می توانند عمل کنند؟ چگونه می توانند در حالی که صدای انفجار بمب ها در دور و بر خود را می شنوند روی نجات بیماران تمرکز کنند و تصمیم بگیرند؟

ساعت ۲ بعدازظهر. پیامی از خارج از کشور دریافت می‌کنم که می‌گوید: “شان تو در قلب من است.” با وجود اینکه از این پیام و پیام های دیگری که برای حمایت و ابراز همبستگی فرستاد بود، متاثر و قدردان می شوم، اما با خود می گویم: «شأن من؟ آیا من شانی هم دارم؟»

در زمان‌های «عادی»، غزه‌ ای ها این امکان را ندارند هر زمانی که بخواهند سفر کنند. من چند بار سفر کرده ام، هر چند شانس های زیادی داشتم که به دلیل عدم دریافت مجوز سفر از دست دادم. من از بین هزاران نفر در سراسر جهان برای اجرای برنامه‌ ای انتخاب می‌شدم و به دلیل ناتوانی در سفر رد صلاحیت می‌شدم.

وحشتناک ترینش زمانی بود که برای شرکت در یک برنامه حقوق بشر انتخاب شدم و نتوانستم ویزا بگیرم زیرا مجبور بودم برای مصاحبه به خارج از غزه بروم و من نمی توانستم از غزه خارج شوم، و رد صلاحیت شدم. ایمیلی به آن ها فرستادم و پرسیدم چگونه یک برنامه حقوق بشری می تواند کسی را که نمی تواند از حقوق انسانی خود برخوردار باشد، رد صلاحیت کند؟ درخواست کردم به صورت به صورت آنلاین در جلسه شرکت کنم یا آنها برای حمایت از من اقدام کنند. هیچ اتفاقی نیفتاد و من شانسم را از دست دادم.

این داستان ها ادامه دارد و ادامه دارد. پنج نفر از دوستانم بورسیه های کارشناسی ارشد و دکتری را به دلیل عدم امکان سفر از دست دادند.

اما شان، می تواند در مورد چیزهایی ساده تر از سفر هم باشد، مانند در امنیت در خانه ی خود خوابیدن، دسترسی به آب، برق و اینترنت. کرامت یعنی دسترسی به توالت زمانی که بخواهید.

ساعت ۶ بعد از ظهر. یادم می افتد که دیروز تولد دوستم بود. برایش پیام می فرستم: «سلام. فقط میخواستم تولدت رو تبریک بگم، می دانم که الان شرایط سخت است، اما امیدوارم زودتر تمام شود و بتوانیم دور هم جمع شویم و جشن بگیریم.

اگر می توانی، یک تکه کیک تهیه کن و یک شمع روشن کن و آرزو کن. آرزو کن این کابوس تمام شود. از کجا می دانی، ممکن است آرزویت محقق شود و به بسیاری از افراد دیگر هم کمک کند.»

ساعت ۷ بعدازظهر. یکی از عزیزان در نروژ امروز گفت آن جا برف و کولاک آمده است و کودک دو ساله اش از دیدن برف برای اولین بار شگفت زده شده است.

یادم می آید اولین باری که برف دیدم، ۳۰ ساله بودم. تصور کنید یک مرد ۳۰ ساله غزه به همراه انبوه دیگری از مردم غزه بعد از اینکه فرصت سفر پیدا کردند، برای اولین بار برف را دیدند.

به بچه های جوان تبدیل شده بودیم. دور و بری ها از خوشحالی کودکانه ما شگفت زده شده بودند. گلوله های برفی برای همدیگر پرت می کردیم، آدم برفی درست می کردیم و عکس می گرفتیم.

از خودم تعجب می کنم چقدر احساساتم نسبت به چیزهای جدید مثبت بوده است. به یک دوست تازه، دیدن یک کشور جدید، یک دستاورد نو، یا صرفاً تماشای شکوفه دادن یک گل. آیا این ها برای من باقی مانده است یا همه آنها را بدون اینکه متوجه شده باشم از دست داده ام؟

https://akhbar-rooz.com/?p=223099 لينک کوتاه

2.5 2 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x