شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

اما او فقط یک دلقک است – حمید فرازنده

مقام سکوت در فلسفه و سیاست چیست – وقتی  جغد مینروا در شب پرواز می‌کند؛ وقتی ویتگنشتاین توصیه می‌کرد که ما باید در مورد آنچه نمی‌توان در موردش صحبت کرد، سکوت کنیم؛ و خیلی وقت پیش از او، وقتی اسپینوزا می‌گفت: «بیایید فقط بعد از آنکه اربابان جنگ از خون سیراب شدند، شروع به صحبت کنیم»؟  اسپینوزا در مکاتبات خود با هنری اولدنبرگ، که در جریان جنگ دومِ انگلیس و هلند شهرت قابل توجهی در محافل علمی و سیاسی انگلیسی داشت، در سال ۱۶۶۵ چنین می‌نویسد:

«خوشحالم که فیلسوفان شما از خطر جنگ رهیده و در قید حیات اند و همچنان درگیر امور مجمع فلسفه‌ی نوپای‌تان. من امیدوارم که پس از سیراب شدن‌ اربابان جنگ از خون، پس از آنکه  برای بازیابی قدرت‌شان کمی آرام گرفتند،  بتوانم با شما دوباره صحبت کنم. اگر  دموکریتوسِ طنزپرداز هنوز زنده بود، از فرط خنده به این همه می‌مرد. با این همه، این مصیبت‌ها من را نه می‌خنداند و نه به گریه وامی‌دارد. تنها باعث می‌شود در مورد ماهیت انسان طولانی‌تر  فکر کنم و به فلسفه بپردازم.»[۱]

البته ساکت شدن، ساکت کردن، جلوگیری به عمل آوردن از صحبت دیگران، و سانسور،  آن طور که ما در تاریخ خود تجربه‌ی بی‌مانندی از آن داریم، بدون شک یک امر سیاسی است. مارکس به درستی به آن «توطئه‌ی سکوت» می‌گفت. او در نامه‌ای به دوست نزدیکش لودویگ کوگلمان می‌نویسد:

«اگر شش نفر دیگر مثل شما در آلمان بودند، مقاومت این تنگ‌نظران و توطئه‌ی سکوتِ کارشناسان و خبرنگاران در هم می‌شکست و حداقل فضا برای بحث‌های جدی باز می‌شد. اما باید صبر کرد!»[۲]

از یک سو اعتدال اسپینوزا را داریم که صحبت کردن را برای زمان مناسب به تعویق می‌اندازد و از سوی دیگر شتاب مارکس را که می‌خواهد هرچه زودتر پرده‌ی سکوت را بدرد، البته با وقوفش به اینکه  کجا باید سکوت کند… هر دو احساس در فرمول گرامشی قابل فهمیدن است: نوسان بین بدبینیِ ذهن و خوش‌بینیِ اراده.

این دو نگرش، یکی دعوت به سکوت و دم فروبستن، و دیگری دعوت به سخن گفتن فوری برای از بین بردن توطئه‌ی سکوت، ممکن است در نگاه اول متضاد با یکدیگر به نظر برسد. لحن اسپینوزا  تقریبا غیر سیاسی و کمابیش بدبینانه است. پس آیا می‌توان گفت او در زمره‌ی کسانی است که از دست زدن به آلودگی‌ها و کثیفی زندگی و سیاست اجتناب می‌کنند؟ تند نرویم: چنین اعتدالی را گریز از سیاست قلمداد کردن، آن را بدبینی قلمداد کردن، و برعکس، سخن‌گویی را معادل امر سیاسی دانستن، آن هم در میان این همه قلم به دست و میکروفون در حلقِ شبکه‌های رسانه‌ای و فضاهای بیشمار مجازی که به بهانه‌ی تحقیر سکوت و تمجید از سخن‌گویی برپا شده‌اند،  نشان می‌دهد که امروز «جامعه‌ی آرای سیاسی» که در آن سکوت تحقیر می‌شود و گفتار مورد تمجید قرار می‌گیرد، به حدی که نوشتن و سخن گفتن به تنهایی  امری سیاسی تلقی می‌شود، چیزی نیست جز افتادن در دام توهّم. 

حال آنکه اسپینوزا و مارکس هر دو یک دغدغه داشتند: یکی می‌گفت پر نگوییم، بیراه نگوییم؛  و دیگری می‌گفت پرده‌ی سکوت و همهمه را بدریم و به قلب سخن نقب بزنیم: چرا که هر دو می‌خواستند میدانی برای امر راستین سیاسی باز کنند.

امروزه صحبت کردن – یا صرفا صحبت کردن – نه تنها روزنه‌ای به امر سیاسی نمی‌گشاید، بلکه شبیه یک کنشگری کاذب است که این برداشت را القا می‌کند که به این ترتیب داریم سیاست‌ورزی می‌کنیم، بی آنکه به‌راستی متوجه باشیم تا چه میزان قدرت‌مان برای عمل سیاسی کاهش یافته است.  بر اساس طرح رومن یاکوبسون، عملکرد فاتیکِ[سخن‌وار] زبان از جنبه‌ی مفهومی‌اش بسیار بیشتر است: بیشتر از ارائه‌ی اطلاعات، فعال کردن گیرنده، برانگیختن احساسات و امثالهم، هدفِ مکالمه کنترل کانال ارتباطی، حفظ ارتباط و اطمینان از عملکرد کانال مطابق با پیام است. برای تأیید اینکه گیرنده فقط آنجاست، برای حفظ امکان ادامه‌ی خودِ ارتباط بدون توجه به آنچه که منظور ارتباط است. 

بازی اقتدار را درست در همین‌جا می‌توان بازشناخت. از زمان فوکو، ما می‌دانیم که اقتدار فقط یک چیز «منفی» نیست که از طریق ظلم، حبس، شکنجه و جنایت عمل کند. اقتدار می‌تواند یک چیز مولّد و «اثباتی» هم باشد. در زمینه‌ی موضوع ما می‌توان گفت که اقتدار  نه تنها باعث سکوت می‌شود، بلکه ما را به حرف زدن وامی‌دارد.  اسپینوزا می‌گفت  که اقتدار فقط  نیرویی نیست که بر ما اعمال می‌شود، بلکه رابطه‌ای است که موجب می‌شود فکر ‌کنیم قدرت انجام کارهایی را نداریم که در واقع می‌توانیم انجام دهیم. حرف زدن اینجاست که وارد ماجرا می‌شود. اما فقط این نیست: در ضمن بی‌خبری است از  آنچه نمی‌توانیم بکنیم، و یا این پندار است که فکر کنیم می‌توانیم  چیزی را که عهده‌مان خارج است، انجام دهیم.

 تأثیر مخرب اقتدار زمانی پدیدار می‌شود که ارتباطمان با توان انجام کارها قطع شده باشد، اما باز هم به مدد حرف زدن گمان کنیم در متن رویداد هستیم…

 در چنین شرایطی، سکوت سیاسی، آن سکوتی که عرصه‌ی سیاسی را باز کند، معنا پیدا می‌کند آن هم وقتی که می‌بینیم دوباره هابرماس نگران کهنه شدن برنهاده‌‌اش، یعنی،  جامعه‌ی گفت‌وگو، به تازگی در سال ۲۰۲۲ آرای صیقل خورده‌اش را در کتابی به نام «یک تحول ساختاری جدید در امر عمومی و دموکراسی مشورتی» روانه‌ی بازار کرده، اما  در حیطه‌ی جنگ غزه خود را معاف از مشورت یا مذاکره با اندیشمندان دیگر دیده است؛ یا اگر به ایران خودمان بازگردیم، در دوره‌ای که سخنوران مزمنِ عرصه‌ی سیاست- با نام صاحب‌نظر یا تحلیلگر – تقریبا هر روزه گفتارهای خود را به جای کنش سیاسی به پیشگاه مخاطبان شلیک می‌کنند: گاهی با ترس یا نگرانی، گاهی با احساس امیدواری و حتی سرخوشی، و همواره  با اضطرار بسیار… تا فقط از گفتن یک چیز طفره رفته باشند.

دلوز به صراحت نام این گونه رفتار را بر زبان آورده است: «بلاهت فلسفی». به نظر او دشمن سیاست در بارتلبیِ کاتب، آدم سیاست‌گریز یا بدبین نیست؛ بلکه آن آدم بدبین و بی‌تفاوتی است که خود را در مرکز سیاست و مقاومت قرار می‌دهد. دلوز راز بلاهت قهرمانان داستایوفسکیِ را یافته است:

«قهرمانان داستایوفسکی همیشه در حالت اضطرار گرفتار می‌شوند، آنها همیشه با مشکلات زندگی و مرگ روبرو هستند. اما می‌دانند که یک مشکل فوری‌تر وجود دارد. اما این مشکل چیست؟ این چیزی است که آنها نمی‌دانند. این چیزی است که آنها را متوقف می‌کند. همه چیز مثل این است که یک آتش‌سوزی به پا شده و همه چیز دارد می‌سوزد  اما من به جای فرار و بیرون رفتن از مهلکه، به خودم بگویم: “نه! نه! در اینجا چیزی فوری‌تر وجود دارد. تا زمانی که متوجه نشده‌ام ، مرا تکان ندهید.» اما این حرف یک ابله است… فرمول ابله این است: «می‌دانی، مشکل عمیق‌تری وجود دارد. من به خوبی نمی‌توانم ببینم مشکل چیست. اما مرا تنها بگذار حتی اگر همه  چیز بسوزد.. لازم است ابتدا این مشکل فوری‌تر را پیدا کنم.”» [۳].

در بحبوحه‌ی شرایط اضطراری، یک موضوع به ظاهر کم‌اهمیت همیشه توجه ابله را به خود جلب می‌کند و ابله نمی‌تواند امرِ مهم‌تر و فوری‌تر را از امرِ کم‌اهمیت‌تر تشخیص دهد. اما این بلاهت بر خلاف بلاهتِ گیر دادن به  یک چیز، یک بلاهت فلسفی – و سیاسی – است که با احساس وجود «مشکل فوری دیگر» و اصرار  برای پیگیری‌اش پدیدار می‌شود. در واقع، این تقریبا یک فضیلت سیاسی شمرده می‌شود …

بنابراین، پذیرش بلاهت به مثابه‌ی بی‌فکری اشتباه است. برعکس، امروز فقط ابله‌ها می‌توانند درجه‌ای از قدرت را بارِ اندیشه کنند. 

موریس بلانشو ایده‌ی خوبی در مورد رابطه‌ی تفکر و گفتار داشت. می‌گفت: حرف زدن به معنای اندیشیدن نیست. طبق فرمولی که بلانشو برای تمایز بین شکل‌های روزمره و برتر گفتار، یا تمایز سخن معمولی و ادبی به کار می‌برد، «صحبت کردن، دیدن نیست». بحث او در اینجا ادبیات است و گفتار ادبی را در برابر گفتار روزمره می‌گذارد.  مکالمه‌ی روزمره چیزی شبیه به این است: “اوه ببین، زن لیز خورد و افتاد”، “پنجره شکست” و غیره. در واقع بیان آنچه قابل مشاهده است. پس از مشاهده‌ی این، به نظر می‌رسد نیازی به ذکرش نباشد، زیرا ما در مورد چیزی صحبت می‌کنیم که  قابل مشاهده است. بنابراین، از نظر بلانشو، ویژگی ادبیات به معنای گفتن و نوشتنِ آن چیزی نیست که قابل مشاهده بوده است. تفکر از شکاف بین دیدن و سخن گفتن جوانه می‌زند.

این نوشته را با یادآوری داستان دلقک کی‌یرکه‌گارد پایان ببریم که دلقکِ او هم نوعی ابله است، اما یک ابله محزون:

«یک روز یک آتش‌سوزی در پشت صحنه‌ی تئاتری رخ می‌دهد، دلقک که متوجه این موضوع می‌شود بلافاصله به سمت صحنه می‌دود و تماشاگران را از آتش‌سوزی خبردار می‌کند، اما همه‌ی تماشاگران فکر می‌کنند این هم یکی از بازی درآوردن‌های دلقک است و با خنده و تشویق به استقبال دلقک می‌روند. فکر می‌کنم پایان دنیا با هلهله‌ی بلند کسانی که فکر می‌کنند همه چیز شوخی است فرا خواهد رسید.»[۴]

دلقک محزون “کی‌یرکه‌گارد” توجه ما را به یک موقعیت فوری جلب می‌کند اما همه به او می‌خندند. او قدرت نفوذ بسیار ناچیزی روی اذهان عمومی دارد. این موقعیتِ روشنفکران امروز است: صدای‌شان در بین هیاهوی شبکه‌های تلویزیون و مجازی و تلگراف‌چی‌های ایکس (تکثرگرایی گفتید؟) گم می‌شود. در برابر همهمه‌ی کسانی که پاسخ همه‌ی پرسش‌ها را می‌دانند ، حتی پیش از آنکه پرسش مطرح شود؛ در برابر کسانی که روز و شب از سیاست حرف می‌زنند، دلقک محزون کی‌یرکه‌گارد در معنایی دلوزی هر چیزی را، حتی همهمه‌ی مخالفان را تبدیل به امری  سیاسی می‌کند؛ حتی ‌پرسش‌های مطروحه در حوزه‌ی عام سیاسی را تبدیل به مسئله می‌کند، اما صدایش شنیده نمی‌شود، چون فقط یک دلقک است.

………………………….

یادداشت‌ها‌

۱.The collected works of Spinoza, Volume II, sample letters, Princeton University Press,  p.14

۲. https://www.marxists.org/archive/marx/works/1871/letters/71_07_27.htm

۳. Gilles Deleuze, Le temps musical: une conférence de Gilles Deleuze à l’Ircam. P.27-28

۴. Soren Kierkegaard, Either/Or, بخش ۱

https://akhbar-rooz.com/?p=236399 لينک کوتاه

3.3 3 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x