خسته از زادگاه خویشتنم
خسته از این مشیّتِ منحوس
خسته از جنسیت، از این که زنم
خسته از نام دیگرم: ناموس!
در حصارِ تعصبِ پدرم
خسته از غیرت برادرها
جان سالم اگر به در ببرم
مردگی کرده ام به صد افسوس
خسته ام از نگاه بیرحمی
که مرا زیر ذره بین دارد
خسته از اخم های محسوس و
خسته از زخم های نامحسوس
شد عزای بزرگِ آزادی
آنچه گفتند جشن تکلیف است
آنچه از جسم من زنی می ساخت
که شود کودکی در آن محبوس
خسته از این مسیر طوفانی
با دو چشم همیشه بارانی
در پی ساحلِ نجاتم و نیست
کورسویِ امیدِ یک فانوس
عُرفتان مایه ی بلایم شد
شرعتان لنگری به پایم شد
با خدایی که ناخدایم شد
تا نشستن به قعر اقیانوس!
https://t.me/faribasafarinejad