هان!
ای سایه های گُنگِ دود آلود!
ای یادوارِ کهنه و پیرِ طَمَع ْ تان دور؛
ای کینه هاتان کَر!
ای دست هاتان لال!
ای نان هاتان کور!
ای در جوارِ مشرقِ روشن؛
پیغامِتان تاریک
ای ریسمانِ رحمت و امدادتان؛
چون تارِ مو باریک
مرگ آفرینانِ سبب سازِ هراس و کوچ
ای تارِتان از هیچ
ای پودِتان از پوچ
از چیست کز بی رنگِ دریابار و رویاوارِ هر چشمه،
با دست هایِ چرک و خون آلود،
با پنجه های آز؛
می نوشید؟
.
از چیست کز هر بامداد ای مردگانِ پیر؛
بر برکه های آبی ی نابِ جوان رفتار،
با نفرتی بی شرم و بربروار،
اینگونه می تازید؟
.
از چیست که رویایِ آرام و نوازش هایِ نابِ آب را،
در انتهایِ بُزدلانه ی ْشامِ رفتَن ْ تان؛
از برکه می دزدید؟
هنگامِ شادی آفرینِ گُم شدن ْ تان نیز؛
در چشمه می شاشید؟
هان؟