سالی پر از درد و رنج را پشت سر گذاشتیم؛ سالی که سفرههای مردم کوچک و کوچکتر شد؛ سالی که تعدادی از اعضای کانون نویسندگان ایران به جرم نوشتن، ابراز عقیده و دفاع از آزادی اندیشه و بیان، همچون دهها کنشگر مدنی و صنفی که جرمی جز بیان مطالبات خود نداشتند، روانهی زندان شدند؛ سالی که مردم بارها به خیابان آمدند و خواستههای برحق شان را فریاد زدند، اما گوش شنوایی نیافتند؛ سالی که همهگیری ویروس کرونا رنجی گران بر رنجهای مردم افزود و جانهای بسیاری را ربود …
با این وجود، اکنون در آستانهی بهار، با الهام گرفتن از نوروز که نماد زایش و زندگی است، میتوانیم نفسی تازه کنیم، به افقهای آینده بنگریم و بر کوششمان برای دست یافتن به زندگی بهتر بیفزاییم. چراکه به قول شاعر بزرگ ما احمد شاملو “نومید مردم را معادی مقدر نیست/ چاووشی امیدانگیز توست بیگمان/ که این قافله را به وطن میرساند.”
باری؛ کانون نویسندگان ایران نوروز را به مردم ایران و همهی آنان که در سراسر جهان نوروز را جشن میگیرند، به شاعران، نویسندگان و هنرمندان آزاده و آزادیخواه، به اعضای کانون و به ویژه اعضایی که هماکنون در زندان به سر میبرند و همهی زندانیان سیاسی و عقیدتی شادباش میگوید.
کانون نویسندگان ایران
خطابهی آسان، در امید
[به رامین شهروند]
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
□
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارتبار نمیمانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیدهی حیرت میگشود.
□
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه میلاد تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست،
هم از آن دست که مرگت؟
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بیداد است.
□
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
□
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
□
نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
۲۳ تیرِ ۱۳۵۹