گفت:
“تا شقایق هست، زندگی باید کرد.”
تو خود اما،
به پهنهی سینه
دشتِ خون باری از شقایق داری،
میدانم.
در بهتِ نگاهِ خسته،
و در کلامِ سخت تلخ تو
آیتِ درد را میبینم،
میخوانم.
کلافه ئی را میمانی
در گیجایِ کلافِ سردرگمی؛
گویی ز هر آن ناکجا که تیرِ بلا میشود رها،
آهنگِ جان تو دارد.
با این همه، بخردانه نیست
کاهِ تن را
در گذرگهِ توفان به بالِ قضا سپردن،
یا به عبث
در هاونِ یأس
سوده شدن.
قلبِ تو طاقتِ تپیدن باید بیابد،
و تاب بیاورد باید
تبلرزههایِ مقدّر را؛
زیرا که قلب تو در جانِ ماست که میزند-
اگر چه و هرچند بی قرار و به سختی.
***
مردانه مردا!
تو هنوز و باز باید بمانی،
باری
و هنوز و باز
برای ما
سرودِ عاشقانه بخوانی.
تو در موسمِ شباب
ترانه سازِ شادیانههایِ ما بودی؛
اینک،
بمان و نوحه سرایِ غربتِ ما باش
به دورانِ پیرهسری؛
امیدِ صبحِ روشنِ فردا باش
در شبانههایِ در به دری.
***
پس بیا و
خدا را،
انگشت پس بکش از ماشهی این سلاحِ آتشین
که به جان و جهانِ خودت نشانه کرده ئی؛
توئی که پر زهره در مسیرِ حادثه ها
هماره در نافِ گردباد آشیانه کرده ئی؛
توئی که در اندیشههایِ ژرف
تفسیرِ راستینِ انسان را
در شکوهِ گسترندگیاش
جاودانه کرده ئی.
***
ای غمگسارِ نسلهایِ سوخته!
تو به تنگی اگر ز جورِ روزگار،
اندیشهی ما کن…
ای در کمانه نشسته تیرِ انتحار،
خدا را،
خطا کن
خطا کن
خطا کن.
**********
پالو آلتو- ۲۱ جولای ۲۰۰۳
*در ماه آپریل هم این سال، در شعرِ “شاعرِ زمانهی ما” برای اسماعیل خویی،
سخنهایی گفته بودم، و که در این سروده پس می گیرم!