شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

فروپاشی یا عدم انسجام نظری – داوود صفری

این نوشته نقدی است بر نوشتهٔ کسرا فروهی که در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۴۰۰ در اخبار روز منتشر شده است و چنین آغاز می‌شود: «به‌تازگی سایت ۱۰ مهر میزگردی با عنوان “آیا شعار سرنگونی جمهوری اسلامی در شرایط کنونی شعار درستی است؟”… من … با استناد به عنوان میزگرد استدلال خواهم کرد که طرح بحث سایت ۱۰ مهر موضوعی انحرافی است، زیرا زیر عنوان این بحث این‌گونه وانمود می‌شود که گویا این سازمان‌ها و گروه‌های ضدانقلابی و باندهای توطئه‌گر چپ آوانتوریست هستند که در تبانی با دولت‌های بیگانه علیه جمهوری اسلامی قصد برانداختن آن را دارند. در حالی که پرسش اصلی این است که جمهوری اسلامی نماینده کدام طبقه است و چه رابطه‌ای با امپریالیسم دارد و به کجا می‌رود؟»

در میانهٔ بیانیه‌ها و نوشته‌های عاری از هرگونه تحلیلی علمی در بین چپ‌های ایران، بحثی که کسرا فروهی باز کرده است بسیار مهم است و امیدوارم امکان ادامهٔ گفتگو فراهم شود. فروهی به درستی اشاره می‌کند که اولاً هیچ حزب و گروه چپی دارای پایگاه وسیع در داخل کشور نیست و تنها بحران‌های درونی طبقهٔ حاکمهٔ ایران و رقابت‌های امپریالیستی می‌تواند باعث فروپاشی حکومت شود و در نتیجه به جای طرح‌ریزی برای آینده، اول لازم است تحلیلی از طبقات و لایه‌های مختلف آن در ایران و نسبت طبقهٔ حاکمه با امپریالیسم (که واحد و در عین حال متکثر است) داشته باشیم.

فروهی می‌نویسد «نولیبرالیسم برخلاف آن چه تبلیغ می‌شود یک پروژه اقتصادی نیست بلکه یک جهان‌بینی است که در همه گوشه و زوایای فرهنگ و اجتماع جامعه نفوذ می‌کند و انبوهی از تئوری‌های حقوق بشری، دمکراسی و حتی شکل و نحوه زندگی را حمل می‌کند. مذهبِ بازارِ رقابتی توسط ایدئولوژی نولیبرالیسم در جایگاه دولت و نهادهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی می‌نشیند، تعریف دیگری از آموزش و بهداشت ارائه داده و همه چیز حتی روابط شخصی و زناشویی را به روابط پولی و کالایی تبدیل می کند.»

اجازه دهید از اول بحث مشخص کنم که من با اصطلاح «نئولیبرالیسم» در معنایی که در گفتارهای چپ رایج شده است مشکل دارم و می‌خواهم نشان دهم این بحث‌ها در اصل منافع چه کسانی را نمایندگی می‌کنند و چه نتایج خطرناکی می‌تواند داشته باشد. آنچه فروهی توصیف می‌کند روندی است که با سرمایه‌داری آغاز شده است، یعنی کالایی کردن همه‌چیز. همانطور که مارکس  و انگلس در مانیفست به دقت و زیبایی توصیف کرده‌اند، سرمایه‌داری تمامی مناسبات پیشین را از میان می‌برد و آن‌ها را به روابط کالایی صرف فرومی‌کاهد ولی این روند گرچه – به قول مارکس – در خون و لجن انجام می‌شود، ولی در عین حال گامی به پیش در مسیر تاریخ است:

«بورژوازی هرجا تسلط یافت، تمام مناسبات فئودالی و پدرسالاری و عاطفی را درهم کوبید، رشته‌های فئودالی رنگارنگی را که انسان را به “سروران طبیعی”اش پیوند می‌داد، بی‌رحمانه از هم گسست و میان انسان‌ها رشتهٔ دیگری، جز سودجوئی عریان و “نقدینهٔ” بی‌عاطفه، برجای نگذاشت، رعشه‌های روحانی ناشی از جذبهٔ مذهبی، شور و هیجان شوالیه‌مآبانه و تأثرات احساساتی عامیانه را در آب یخ حسابگری خودخواهانه غرق ساخت. بورژوازی ارزش شخصی انسان را به ارزشی برای مبادله تبدیل کرد و به جای آزادی‌های بی‌شمار اعطائی یا اکتسابی تنها یک آزادی یعنی آزادی بی‌بند و بار تجارت را معمول داشت و به یک سخن استثمار بی‌پرده، بی‌شرمانه، بی‌واسطه و بی‌رحمانه را جایگزین استثمار پوشیده در پردهٔ اوهام مذهبی و سیاسی ساخت.

بورژوازی از هر نوع فعالیتی، که تا آن زمان محترم شناخته می‌شد و با توفیر و تکریم بدان می‌نگریستند، هالهٔ مقدس برگرفت. وی پزشک، قاضی، روحانی، شاعر و دانشمند را به خدمتگزاران اجیر و مزد بگیر خود بدل کرد.

بورژوازی پوستهٔ عاطفی مهرآمیز روابط خانوادگی را از هم درید و این روابط را به روابط صرفاً پولی تبدیل کرد.

بورژوازی عیان ساخت که ابزار خشن قدرت در قرون وسطیٰ که مرتجعین آن را سخت می‌ستودند، مکمل طبیعی‌اش لختی و تن‌آسائی بود. او برای نخستین بار نشان داد که فعالیت انسان چه ثمراتی می‌تواند به بار آورد…

تمام مناسبات اجتماعی متحجر شده و زنگار گرفته با ملتزمین رکاب خود یعنی نگرش‌ها و بینش‌هائی که گذشت قرون مهر تقدیس بر آن‌ها زده است، فرو می‌پاشند و مناسباتی که تازه پدید می‌آیند، پیش از آنکه جان بگیرند، پیر می‌شوند. هرآنچه سخت و ایستاست نیست می‌گردد و از هر آنچه که مقدس به شمار می‌رفت هتک حرمت می‌شود و سرانجام انسان‌ها ناچار می‌شوند با دیدگانی باز و هشیار به وضع زندگی خویش و مناسبات خود با یکدیگر بنگرند.» (مانیفست حزب کمونیست، بخش اول)

آیا نئولیبرالیسم «تعریف دیگری از آموزش و بهداشت ارائه داده و همه چیز حتی روابط شخصی و زناشویی را به روابط پولی و کالایی تبدیل می کند»؟ (همهٔ تاکیدها در کل نوشته از ماست) نه، این روند کلی سرمایه‌داری است که بخش بزرگی از جهان در دهه‌های اخیر، با گسترش سرمایه‌داری در تمامی عرض‌های جغرافیایی، برای اولین بار به معنای واقعی کلمه آن را تجربه می‌کند. نکتهٔ مهمی که نباید به هیچ وجهی از آن غافل شد این است که ما از چه موضعی، از موضع کدام طبقه، در برابر این واقعیت موضع خواهیم گرفت؟ اگر بخواهیم از مناسبات پیشاسرمایه‌داری، یعنی پیشاکالایی، خانواده دفاع کنیم، لاجرم از سر بریدهٔ زن در دستان شوهر و قتل ناموسی دفاع خواهیم کرد، حتّیٰ اگر در ظاهر مخالفت کنیم، زیرا سرمایه‌داری است که زن را از پستوی خانه بیرون می‌کشد و آن را در کارخانه به شدیدترین وجهی استثمار کند. این روند باعث افزایش طلاق خواهد شد، باعث هزاران معضل اجتماعی خواهد شد، ولی در اصل پرده از روابط ارتجاعی پیشین برمی‌دارد که سر بریده و خودسوزی زن نشانه‌های آن هستند.

فروهی می‌نویسد «امپریالیسم در دهه ۱۹۸۰ با خرج ایدئولوژی نولیبرالیسم با کوبیدن برج و باروی دولت‌های رفاه و اقتصاد کینزی بر جای مانده از خاکستر جنگ دوم جهانی در اروپا و برخی کشورهای خاورمیانه‌ای و شمال آفریقا، یورش گسترده خود را زیر عنوان جهانی‌سازی آغاز کرد و به‌سرعت همه جهان را درنوردید. ایستادگی طبقه کارگر و کمونیست‌ها در برابر پیشروی امپریالیسم و سرمایه‌داری جهانی ازآن‌رو که نولیبرالیسم به‌عنوان ایدئولوژی و مذهب انحصارهای سرمایه‌داری جهانی نزدیک‌ترین متحد خود را در سنت در ارتجاعی‌ترین شکل خود یافته بود سخت‌تر شد. این سنت… نزدیک‌ترین رابطه را با بنیادگرایی بازار و مذهب نولیبرالیزم دارد.»

به نکتهٔ مهمی رسیده‌ایم و من سعی خواهم کرد تصویری متفاوت از وضعیت جهان در دهه‌های اخیر ارائه دهم. الف) همانطور که لنین، در کتاب خود با عنوان «امپریالیسم، بالاترین مرحلهٔ سرمایه‌داری»، با دقت و به صورتی علمی نشان می‌دهد، سرمایه‌داری در تکامل خود به مرحلهٔ امپریالیسم رسیده است که لنین پنج ویژگی آن را چنین برمی‌شمارد: ۱. تمرکز تولید و سرمایه، ۲. ادغام سرمایهٔ مالی با سرمایهٔ صنعتی، ۳. صدور سرمایه، ۴. تشکیل کارتل‌ها، تراست‌ها و … و ۵. تقسیم جهان بین قدرت‌های امپریالیستی. اما این نکته را نباید از نظر دور داشت که لنین همچنین وجود قانون «توسعهٔ نابرابر» را نیز تشخیص می‌دهد که باعث می‌شود همواره مناطقی از جهان که پیشتر توسعه نیافته بودند توسعه یابند، امپریالیست‌های جدیدی سر بر آورند و هیچگاه شاهد «ابرامپریالیسم» نخواهیم بود. برای مثال در اواخر قرن نوزدهم آلمان، ایالات متحدهٔ آمریکا و بعدتر ژاپن با رشد بسیار سریع خود، توانستد سلطهٔ امپراتوری بریتانیا را به چالش بکشند و جنگ‌های جهانی دقیقاً نشانهٔ بحران‌های ناشی از رقابت قدرت‌های امپریالیستی برای تقسیم مجدد بازار جهانی بود.

ب) انقلاب اکتبر، طبق استراتژی لنین، کسب قدرت توسط پرولتاریا در حلقهٔ ضعیف امپریالیسم بود که به گفتهٔ لنین یا با انقلاب‌های سوسیالیستی در غرب (به خصوص آلمان) ادامه می‌یابد یا با انقلاب‌های بورژوایی در شرق (یعنی آسیا). انقلاب در اروپا با سرکوب قیام‌های پرولتاریای آلمان شکست خورد و در نتیجه انقلاب اکتبر، این حمله به عرش، نیز لاجرم با شکست مواجه شد. کمونیست‌های انترناسیونالیستی مانند لنین، زینوویف، رادک و … به تامل در این شکست پرداختند و راه‌حل موقتی لنین «سیاست اقتصادی نوین» یعنی صنعتی کردن کشور با بازگشت به شکلی از سرمایه‌داری دولتی بود. در واقع آنچه بعد از ضد انقلاب استالینی در شوروی شاهد بودیم استقرار تام و تمام سرمایه‌داری در روسیه بود که با صنعتی شدن نسبی کشور به ایجاد یک قدرت امپریالیستی جدید منجر شد: اتحاد جماهیر شوروی! سیاست خارجی شوروی بعد از آن چیزی جز تلاش برای سهم‌بری از بازار جهانی نبود و سوسیالیسم چیزی جز پوششی ایدئولوژیک برای قساوت‌های طبقهٔ بورژوازی حاکم روسیه نبود. اما همانطور که لنین پیش‌بینی کرده بود انقلاب اکتبر باعث موجی از انقلاب‌های بورژوایی در آسیا شد: چین، کره، هند، ویتنام، و انقلاب‌های ضد استعماری در آفریقا و … بعد از جنگ جهانی دوم هنوز دو سوم جهان وارد مناسبات سرمایه‌داری نشده بود، بیشتر جمعیت جهان در سکون زندگی روستایی بودند. بنابراین شاهد دهه‌هایی طولانی از دورهٔ ضد انقلابی بودیم که امکان بحران‌های اساسی امپریالیستی، و در نتیجه انقلاب‌های سوسیالیستی (که نمی‌توانند چیزی جز انقلاب‌های انترناسیونالیستی باشند)، منتفی بود. بدون تعیین تکلیف با ماهیت طبقاتی شوروی، چین، کره، کوبا و … به سرنوشت غم‌انگیز و بعضاً نفرت‌انگیز احزاب وابسته به چین و شوروی دچار خواهیم شد.

ج) سرمایه‌داری همواره ترکیبی از سرمایه‌های خصوصی و دولتی است. دولتی بودن سرمایه هیچ تناقضی با تقسیم جامعه به طبقات و استثمار انسان از انسان ندارد. کرهٔ شمالی اقتصادی کاملاً دولتی دارد، ولی تقسیم جامعه به طبقات عیان‌تر از هر جای دیگر است، طبقهّ حاکم در رفاه پیونگ‌یانگ (و چند شهر دیگر) – رفاهی که در فیلم‌های مستندی که توریست‌های غربی تهیه می کنند قابل مشاهده است: مدارس بسیار خوب، برج‌های بلند، کلاس رقص و موسیقی برای کودکان، رستوران‌های شیک، مراکز تفریحی، دانشگاه‌ها و … – به کارهای دولتی مشغولند و اکثریت جامعه در کارخانه‌ها و مزارع به شدیدترین وجهی استثمار می‌شوند – جایی که دولت کرهٔ شمالی کمترین امکانی برای دسترسی دوربین‌ها نمی‌گذارد ولی صحنه‌های کوتاهی که مخفیانه فیلم‌برداری شده‌اند فقر و استثمار وحشتناکی را نشان می‌دهد. ماهیت چین یا شوروی یا کوبا متفاوت نبوده و نیست. در دهه‌های اخیر نسبت سرمایه‌های خصوصی و دولتی در کوبا و به خصوص ویتنام و چین چنان آشکار است که مقاومت نوستالژیک برخی آن‌ها را از دایرهٔ عقل سلیم بیرون می‌کند.

د) آنچه به عنوان دولت رفاه و اقتصاد کینزی موسوم است، در واقع سیکلی در سرمایه‌داری است که با توجه به شرایط تغییر می‌کنند. در واقع اقتصاد کینزی، اقتصاد دوران جنگ است. نئولیبرالیسم سیکل دیگری است که در دورهٔ دیگری ضرورت یافت. جهانی‌سازی گسترش سرمایه‌داری در پهنهٔ بزرگی از جهان بود که توانست آن‌ها را از رخوت زندگی روستایی به درون کارخانه‌ها پرتاب کند. این روند صدها میلیون دهقان چینی را که درگیر قحطی بودند به عضوی از طبقهٔ کارگر صنعتی تبدیل کرد، این روند سزاوار همان ستایش و انتقادی است که مارکس  انگلس از گسترش سرمایه‌داری می‌کنند:

«صنایع بزرگ بازار جهانی را… پدید آورد… بورژوازی با بهره‌کشی از بازار جهانی، به تولید و مصرف همهٔ کشورها خصلت جهان‌وطنی داده و در میان آه و اسف مرتجعان پایهٔ ملّی را از زیر پای صنایع بیرون کشیده است… مواد خام این صنایع دیگر داخلی نیست بلکه از دورترین مناطق وارد می‌شود و فرآورده‌های آن نه تنها درون خود کشور بلکه در تمام مناطق گیتی به مصرف می‌رسد… جای گوشه‌گیری و خودکفایی محلی و ملّی کهن را آمد-و-شد و ارتباط همه‌جانبه و وابستگی همه‌جانبهٔ ملّت‌ها با یک‌دیگر می‌گیرد… ارزان‌قیمتی کالاهای بورژوازی توپخانهٔ سنگینی است که وی به مدد آن تمام دیوارهای چین را ویران می‌سازد… بورژوازی روستا را زیر فرمان شهر کشید. شهرهای عظیم پدید آورد، شمار جمعیت شهرنشین را در قیاس با جمعیت روستانشین بسی فزونی بخشید و بدینسان بخش بزرگی از جمعیت را از خرفتی زندگی روستایی رهانید.»

اکنون برای نخستین بار اکثریت جمعیت جهان در شهرها زندگی می‌کنند، تولید برای اولین بار واقعاً جهانی شده است، پرولتاریا برای نخستین بار در تاریخ طبقه‌ای با بیش از دو میلیارد عضو است! همهٔ این روندها در خون و لجن انجام شد، و سودهای کلانی برای شرکت‌های اروپایی، آمریکایی و ژاپنی داشت. اما مخالفت با این روند از موضع محلی‌گرایی و ملی‌گرایی ما را صرفاً به مرتجعانی بدل می‌کند که از موضع ارتجاعی با سرمایه‌داری مخالفت می‌کنیم. این روند پرولتریزه شده را اکنون در آفریقا نیز شاهد هستیم که موج مهاجرت به سوی اروپا نشانهٔ این روند شهرنشینی گسترده است. میلیون‌ها انسان روستاها را رها کرده و به دنبال یافتن کار به سوی شهرهایی مانند لاگوس و کینشاسا مهاجرت می‌کنند و طبیعتاً ده‌ها هزار نفری که موفق به یافتن کار نمی‌شوند یا به دنبال حقوقی بالاتری خطر عبور از صحرا و دریا، خطر کمپ‌های دهشتناک لیبی که با بودجهٔ اروپای سوسیال دموکرات ادامه می‌شود، خطر غرق شدن در دریای مدیترانه که توسط گارد ساحلی اروپای دولت‌رفاهی، اروپای کرامت انسانی و اتحادیه‌های کارگری، به قتل‌گاهی تبدیل شده است را به جان می‌خرند. روند گسترش سرمایه‌داری غیر قابل توقف است، تا جایی که منجر به بزرگ‌ترین بحران، یعنی جنگی جهانی شود.

کسرا فروهی می‌نویسد: «یورش توپخانه بنیادگرایی بازار با عنوان تجارت آزاد و آزادی اقتصادی و تغییر نام امپریالیسم به جهانی‌سازی و پسامدرنیسم آن‌چنان سهمگین بود که احزاب بزرگ و ریشه‌داری همچون حزب کمونیست ایتالیا را وادار به انحلال کرد، برج و باروی سوسیالیسم واقعاً موجود را در هم شکست و دژهای تسلیم نشدنی اتحادیه‌های کارگری زغال‌سنگ، کشتی‌سازی و فولادسازی بریتانیا را با مشت آهنین تاچریسم خرد کرد. این تهاجم همان‌گونه که همگان می‌دانند با یورش خون‌بار ارتجاع جهانی و امپریالیسم به شیلی و سرنگونی دولت قانونی آلنده توسط پرچم‌داران نولیبرالیسم جهانی با حضور آشکار هایک این منادی آزادی به‌عنوان مشاور دیکتاتور خون‌ریز پینوشه شکل عملی به خود گرفت.»

اجازه دهید مورد خاص حزب کمونیست ایتالیا را که فروهی از آن به عنوان یکی از «احزاب بزرگ و ریشه‌دار» نام برده است بررسی کنیم. این حزب در واقع انشعابی از حزب سوسیالیست ایتالیا در سال ۱۹۲۱ است که سه تن از مهم‌ترین چهره‌های آن تولیاتتی (جناح راست)، گرامشی (جناح میانه) و بوردیگا (جناح چپ) بودند. گرامشی عمر چندانی نداشت، بوردیگا در برابر ضد انقلاب استالین مقاومت کرد و از حزب اخراج شد و تولیاتتی که بسیار به استالین نزدیک بود حزب در اختیار گرفت. بعد از جنگ جهانی دوم این حزب نمایندهٔ سرمایه‌داری دولتی در ایتالیا بود. مقامات حزب یا نمایندهٔ پارلمان بودند، یا مدیر کارخانجات دولتی، عضو شورای شهر، شهردار و … اجازه دهید متنی از گریگوری زینوویف را در توصیف حزب سوسیال دموکرات آلمان در سال ۱۹۱۶ نقل کنیم که می‌تواند وضعیت احزاب به اصطلاح کمونیست «بزرگ و ریشه‌دار» را توصیف می‌کند:

«طبق محاسبه‌ی ما، ۴۰۰۰ کارگزار حداقل دوازده هزار مقام مهم حزبی و اتحادیه‌های کارگری – اگر نگوییم بیشتر – را اشغال می‌کنند. هر کارگزار کم‌وبیش کارآمد، هم‌زمان به دو تا سه شغل و اغلب حتیٰ بیشتر رسیدگی می‌کند. وی در آن ‌واحد نماینده‌ی رایشتاگ و سردبیر، عضو لندتاگ و دبیر حزب، رئیس اتحادیه‌ی کارگری، سردبیر، کارگزار تعاونی، عضو شورای شهر و غیره است. به‌این‌ترتیب، تمام قدرت در حزب و اتحادیه‌های کارگری در دستان این ۴۰۰۰ نفر بخش فوقانی انباشته می‌شوند. (مقرری‌ها نیز انباشته می‌شوند. بسیاری از مقامات جنبش کارگری سالانه ده هزار مارک به بالا دریافت می‌کنند.) کل کسب‌وکار به آن‌ها بستگی دارد. آن‌ها کل سازوبرگ قدرتمند مطبوعات، سازمان انجمن‌های همیاری کارگری، تمام سازوبرگ انتخاباتی و غیره را در دست خود دارند.» (Zinoviev. Gregory. The Social Roots of Opportunism. ۱۹۱۶ به نقل از سنجش نظری و انتقادی «حزب کارگران سوسیالیست»: گذشته و حال / کامران نیری منتشر شده در وب‌سایت نقد اقتصاد سیاسی)

در واقع آنچه این احزاب به اصطلاح کمونیست نمایندگی می‌کردند لایه‌ای از طبقهٔ کارگر موسوم به اشرافیت کارگری بود که منافع خود را در حفظ و گسترش سرمایه‌داری دولتی دولت امپریالیستی ایتالیا می‌دیدند و برای همین با احزاب راست میانه دولت ائتلافی تشکیل می‌دادند. عجیب نیست که این احزاب یک‌شبه فروپاشیدند و به کارگزاران امپریالیسم اروپا تبدیل شدند (برای نمونه فدریکا موگرینی، نمایندهٔ اتحادیهٔ اروپا در مذاکرات برجام در جوانی از اعضای حزب بزرگ و ریشه‌دار کمونیست ایتالیا بود!) اعضای سابق این حزب در حزب دموکرات ایتالیا جمع شده‌اند که مدافع سرسخت تشکیل ارتش اروپا و دفاع از ارزش‌های اروپا (نام دیگر منافع بورژوازی بزرگ اروپا) در برابر رقبایی چون چین و آمریکا هستند. تکلیف دولت‌هایی مانند ونزوئلا یا دولت آلنده نیز مشخص است. این دولت‌ها جز نام در هیچ امر دیگری نسبتی با سوسیالیسم و طبقهٔ جهانی کارگر ندارند.

فروهی می‌نویسد «پس از پایان خفت‌بار جنگ ایران و عراق کمتر کسی یا بهتر است بگوییم تصور قتل‌عام زندانیان چپ در سال ۱۳۶۷ به مخیله هیچ‌کس خطور نمی‌کرد… در ایران سرکوب دهشتناک نیروهای مارکسیست لنینیست در سال‌های ۶۱ و ۶۲ ضربه نهایی را بر پیکر نیمه‌جان انقلاب ۵۷ زد و کشتار زندانیان چپ در سال ۶۷ جز زمینه‌سازی برای اجرای سیاست تعدیل ساختاری در ایران به تحریک و توطئه سردار سازندگی و معمار شرایط اسفبار کنونی کشور نبود… به موازات سرکوب خونین نیروهای مارکسیست لنینیست و تصفیه چپ‌های اسلامی در حاکمیت رابطه دوسویه راهبردی میان اقتصاد ایران و انحصارهای سرمایه‌داری جهانی با اعطای وام صندوق بین‌المللی پول به ایران شکلی ساختارمند یافت و هیچ مانعی از جنبش اصلاح‌طلبی و جنبش سبز گرفته تا اعتراض‌های خیابانی و توده‌ای مانع از اجرای هارترین سیاست‌های سرمایه‌داری نولیبرالی در ایران نشد و این سیاست‌ها با شدت و دقت هر چه تمام‌تر در دستورکار دولت‌های احمدی‌نژاد، روحانی و رئیسی قرار گرفته و از طریق سیاست‌های چپاولگرانه مانند خصوصی‌سازی، صنعت زدایی، تأسیس بانک‌های خصوصی و مالی سازی اقتصادی، مقررات زدایی از نیروی کار و دست‌کاری‌های متوالی در نرخ ارز و حامل‌های انرژی تاکنون استمرار یافته است.»

دیدگاهی که هنوز با ساخت طبقاتی کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی تعیین تکلیف نکرده باشد، لاجرم در جنگ دو کشور بر سر منابع نفتی و … طرف «میهن» را گرفت و در ادامهٔ سیاست‌های امپریالیستی شوروی به سرکوب نیروهای مخالف کمک کرد و تا پیش از سال‌های ۶۱ و ۶۲ هیچ سرکوبی مشاهده نمی‌کند. هنوز از سرمایه‌داری دولتی دههٔ شصت و دولت موسوی دفاع می‌کند، دولتی که همانطور که گفتیم دولت شرایط جنگ است! چه کسی از سرمایه‌داری دولتی نفع می‌برد؟ آیا جز کسانی که مدیران کارخانجات و شرکت‌های دولتی بودند، این دیدگاه نمایندهٔ چه طبقه‌ای جز اشرافیت کارگری می‌تواند باشد؟

فروهی چنین ادامه می‌دهد «متأسفانه این تحلیل وارونه دیدن واقعیت‌ها و نشان‌دهنده بریدن از مبارزات طبقاتی توده‌ای است که مذبوحانه در همه عرصه‌های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی کارگران، فرهنگیان، پرستاران، زنان، طرفداران محیط‌زیست و قومیت‌ها و ملیت‌ها در جریان است. این ستیز و پیکاری که همه‌روزه در کف خیابان‌ها و کارخانه‌ها در جریان است و به‌شدت از سوی حاکمیت سرکوب می‌شود مبارزه‌ای است برای جلوگیری از پیشروی نولیبرالیزم که یکی از مهم‌ترین نمودهای آن جنبش سبز بود. جنبش سبز و جنبش‌های اعتراضی که اکنون در ایران در جریان است مبارزه تا واپسین دم حیات نیروهای اقتصادی است که در زیر شنی‌های تانک‌های نولیبرالیسم اسلام‌پناه حکومت له شده و خون آن به دیوار و خاک شتک زده است… در مناسبات جهانی نولیبرالیسم متبلور در ترامپیسم نشان‌دهنده نزدیکی و یگانگی عجیبی میان بخشی از سرمایه‌داری آمریکا با رژیم‌های به‌غایت ارتجاعی ایران، عربستان، هند، افغانستان، مصر، برزیل، اسراییل، کلمبیا و بریتانیاست که شبح آن هنوز بر فراز سر بشریت در گردش است. حاکمان این کشورها به‌شدت مخالف نهادهای جهانی زاییده شرایط پیروزی سوسیالیسم بر فاشیسم پس از جنگ دوم جهانی بوده و هستند.»

فروهی از مبارزات طبقاتی قومیت‌ها و ملیت‌ها سخن می‌گوید! آیا مفهوم طبقه و ملیّت و قومیت یکی است؟ اولین درسی که از مارکس، انگلس و لنین باید بگیریم این است که هر قوم و هر ملیّت و هر ملّت از طبقاتی با منافع کاملاً متضاد تشکیل شده‌اند. چه کسی از مبارزات اقوام و ملیّت‌ها سود می‌برد؟ بورژوازی محلّی که نمی‌خواهد رقیبی از شهر و استان دیگر داشته باشد! چه کسی از مبارزات خلق عرب، ترک، کرد و … سخن می‌گوید؟ همان‌هایی که از استثمار کارگر عرب و ترک و کرد سودهای کلان می‌برند و نمی‌خواهند رقیبی از تهران و اصفهان و مشهد در شهرشان داشته باشند! آقای فروهی جنگ جهانی دوم را «پیروزی سوسیالیسم بر فاشیسم» می‌داند، یعنی شوروی استالین را سوسیالیستی و جنگ امپریالیستی متفقین با نیروهای محور را جنگ کبیر میهنی!! می‌دانند. از اقتصاد سرمایه‌داری دولتی دههٔ شصت ایران دفاع می‌کنند و برای همین «شبح آن [نئولیبرالیسم] هنوز بر فراز سر بشریت [بخوانید ایشان] در گردش است». آیا کارگری که چیزی جز زنجیرهایش برای از دست دادن ندارد چنین می‌هراسد؟ هراس سیاست طبقه‌ای است که چیزی برای از دست دادن دارد! هراسِ از دست دادن مایملک، هراس از دست دادن مقام و … کارگر آگاه همواره شبح کمونیسم را بر فراز سر بورژوازی می‌بیند، بحران‌های داخلی دولت‌های امپریالیسم، که احزاب پوپولیست نمایندگی می‌کنند، نه شبح که نشانه‌ای از بحران‌های عظیم پیش رو است، از جنگ جهانی پیش رو که بیشتر از آنکه باعث هراسش شود، امیدی به او می‌دهد که می‌تواند بار دیگر به عرش حمله کرد، عرش را به زیر کشید و به بربریت بورژوازی خاتمه داد. بخش دوم نوشتهٔ آقای فروهی برای ما اهمیت کمتری دارد اما ذکر چند نکته خالی از لطف نیست.

آقای فروهی می‌نویسد «کشور ایران از دوره صفوی همواره با امپریالیسم اصطکاک داشته. حفظ استقلال کشور از نیروهای استعماری و امپریالیستی همواره در این دوره‌ها دغدغه سیاست‌مداران، کنشگران اقتصادی و سیاسی و روشنفکران و برخی از حاکمان بوده است… سوءاستفاده ستون پنجم امپریالیسم از این ویژگی رهبر انقلاب ایران که به وارث پارانوئیک او به ارث رسیده و همچنین عربستان و ترکیه و اسراییل رقیبان و دشمنان منطقه‌ای ایران آن را به یک دشمنی کور بدل ساخته که در بسیاری موارد به منافع ملی ایران ضربه زده است.»

از آنجایی که آقای فروهی در همین نوشتهٔ خود به کتاب امپریالیسم لنین ارجاع داده‌اند باید متوجه باشند که امپریالیسم مرحله‌ای از تکامل سرمایه‌داری است و نباید آن را با استعمار خلط کرد. لنین در کتاب خود «آغاز قرن بیستم» را نقطه‌ای قابل قبول برای شروع دورهٔ امپریالیسم تعیین می‌کند با این وجود آقای فروهی از کشور ایران با اصطکاک امپریالیسم در دورهٔ صفوی صحبت می‌کنند! در ادامه نیز از «منافع ملّی ایران» که معلوم نیست منافع کدام طبقه است بحث می‌کنند! لازم به ذکر است که آقای فروهی به درستی اقتصاد جنگی دوران میرحسین موسوی را شکلی از سرمایه‌داری استثمارگر می‌دانند، اما ای کاش در این تحلیل طبقاتی پیگیرتر بودند.

کسرا فروهی در ادامه می‌نویسد «از سوی دیگر با توجه به این‌که سرمایه‌داری جهانی همواره به بیماری اضافه ظرفیت ‌تولید مبتلا هست برای ادامه انباشت سرمایه ناچار به گشودن بازارهای دیگری است و ایران لقمه خوبی برای امپریالیسم است. رقابت بر سر مواد اولیه و انرژی بین چین به‌عنوان دومین اقتصاد بزرگ جهان و آمریکا و اتحادیه اروپا در این‌جا خصلتی کاملاً امپریالیستی به خود می‌گیرد؛ اگرچه نمی‌توان به همین راحتی چین را یک قدرت امپریالیستی به شمار آورد

فروهی اشاره نمی‌کند چین از چه نظر قدرتی امپریالیستی نیست؟ آیا سرمایه‌های بزرگ چین تفاوتی ماهوی با سرمایه‌های بزرگ اروپا، ژاپن یا ایالات متحدهٔ آمریکا دارند؟ مگر قوانین عینی طبیعت با نام و ایدئولوژی تغییر ماهیت می‌دهند؟ عدم درک ماهیت اقتصادی امپریالیسم و تفاوت آن با استعمار، چپ‌ها را در دو دام می‌تواند اسیر کند: طرفداری از امپریالیسم چین یا روسیه (به بهانهٔ مختلف از جمله عدم حمله به کشوری دیگر و … در حالی که باید منتظر آینده بود) یا طرفداری از امپریالیسم اروپا و امریکا (به بهانه‌هایی از قبیل دموکراسی، حقوق بشر، آزادی‌های سیاسی از جمله فعالیت اتحادیه‌های کارگری و احزاب سوسیال دموکرات و کمونیست و …). برای اینکه به سرنوشت نفرت‌انگیز احزاب سوسیال‌دموکرات در جنگ جهانی اول در دفاع از بورژوازی کشور خود و حمایت از جنگ دچار نشویم، باید تحلیلی طبقاتی و علمی داشته باشیم! باید مرزبندی قاطع با تمامی جریانات بورژوایی و خرده‌بورژوایی داشته باشیم!

https://akhbar-rooz.com/?p=141485 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیا
کیا
2 سال قبل

با عدم انسجام نظری می‌توان موافق بود!

زندانی زنجیری
زندانی زنجیری
2 سال قبل

مقاله ای بسیار بجا و روشنگر!

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x