خوابم می آید!
کنارِ این اناردارِ خواب آلود.
پیراهنِ ارغوانی مان بر تن دریده ایم
بر دست او؛ پرنده ای خواب است
بر شانه ی من؛ آشیانه ای متروک
زیرِ پایمان؛ چندین انارِ پوک.
می آید!
انبوهی از ستاره و سرما از دهانش می ریزد
با جارویِ باد،
در دست هاش؛
برگ ها ی رنگ رنگ را
سوت زنان جارو می کند
لحافِ سپید را رویِ ما می کشد
می رود.
ما خوابیم!
در خوابِ من
گُل های انار؛
آرام و رازدار؛
رو به خورشید باز می شوند.
روزهای آخرِ پاییز هزار و چهارصد و یک– اِسِن
سروده را با صدای شاعر بشنوید:
در مملکت من
با طلوع خورشید
غروب زندگی جوانی رقم میخورد
به فرمان ضحاک
این افسانه نیست.